چیزایی که نوشتم رو هیچ جا نمیتونم منتشر کنم.
چه دردناک
داشتم موهام رو کوتاه میکردم و به چهرهی خودم توی اینه نگاه کردم
چشمام خالی از هر حسی بود
هیچ لبخندی یا حتی کشیدگی روی لب هام نبود
کاملا بی حس. کاملا بی روح.
نمیدونم چرا این شکلیه.
چرا وقتی به چیزی که میخوام برسم انقدر خالی میشم.
با اینکه واسه رسیدن بهش کلی احساسات خرج کردم. کلی ذوق زده شدم.
چرا اینجوریه؟
اگه یه بار بود میگفتم عیبی نداره ولی انگار مدام تکرار میشه.
بعضی وقتا اعصابم رو خورد میکنه. حس بدیه وقتی واسه یه چیزی خودتو به در و دیوار میزنی و تهش هیچی حس نمیکنی.
انقدر توی این چند ماه تکرار شده که میترسم نکنه یکی از عادت هام باشه.
چه عادت بدی نه؟ مدام واسهی خوشحالی تلاش کنی ولی هیچوقت نتونی حسش کنی.
پ.ن: چندتا اسکرین شات از وقتایی که همچین حسی داشتم.
به این باور رسیدم هیچکس غیر از خودت به خودت نزدیکتر نیست
جوری که خودتو میشناسی و با رفتارهات اگاهی..
هیچکس نمیتونه جز خودت پیش بینی کنه قراره چه عکس العملی نشون بدی.
فقط اومدم بگم من زندم. یه زندهی حسابی خسته.
خواسته های ادم ها، رفتار ادم ها، نوع جامعه، مثل زندان میمونه.
همینطور که اشک میریختم کلمات بعدیو خوندم:
حسش میکردم.. تمام چیزی که میخواست رو.
اون فقط خوشبختی میخواست. اون فقط برای چیزی که میخواست داشت تلاش میکرد
اما چی بهش گفتن؟
اذیتم میکنه. شنیدن این حرف ها که بهم میگن تحمل کنم و در اینده قرار زندگی بهتری داشته باشم اذیتم میکنه.
هیچ ایندهای وجود نداره.
هیچ خوشبختی وجود نداره.
جونگکوک درست میگفت، اگه تحمل کنیم و هیچی نگیم تبدیل به کیم تهیونگ میشیم.
کیم تهیونگی که همسرش رو دوست نداره
کیم تهیونگی که زیر بار مشکلاتش له شده ولی باید مرد میشد.
کاش میشد! کاش میشد همین امروزو هم زندگی کرد. کاش همه چیز انقدر بهم ریخته و شکسته نبود.
همیشه یکی هست که از تو بیشتر بدتر باشه.
به خودت که نگاه میکنی میبینی هنوزم وسط روزی هستی که ارزو میکنی زودتر تموم بشه.
زمان به کند ترین شکل ممکن میگذره و تو هیچ ایدهای از روز هایی که تموم میشند و ماه هایی که به پوچی میگذرند نداری.
دیگه یادم نمیاد امید داشتن چه شکلیه.
حتی یادم نمیاد چرا مثل احمقا میخواستم زنده بمونم و زندگی کنم.
برای چی؟! دلیلش چی بود؟!!
پ.ن: دیگه نمیتونم دووم بیارم.
نقطه نقطه نقطه نقطه.