وقتی بزرگترین میشی دیدگاهت نسبت به بعضی چیز ها تغییر میکنه، تعریف هات از کلمات متفاوت میشن.

مثلا اگه دیروز یکی ازم می‌پرسید دروغ گفتن چیز بدیه من میگم اره نباید به هیچ وجه دروغ گفت. 

امروز ازم بپرسن میگم بعضی وقتا نه. 

یه وقتایی نمیدونم کاری که دارم انجام میدم چقدرش درسته.. قبلنا فکر میکردم نباید خیلی چیزارو مخفی کنم و همیشه با بقیه باید رو راست باشم. الان دیگه اینطور فکر نمیکنم. 

هیچوقت نباید بذاری بقیه بفهمن تو مغزت چه خبره. به کسی نگید دارید چیکار میکنید. وقتی انجامش دادید و موفق شدید اونوقت بگید. ادما وقتی بدونن دارین تلاش میکنین بیشتر جلوی راهتون قرار میگیرین و سعی میکنن مانع‌تون بشن. 

 

خلاصه که فقط خودمون باشیم. هرچی هستیم فقط خودمون باشیم و خودمون بودن رو فراموش نکنیم. 

 

دیروز یه تماس داشتم و یه حرفی رو شنیدم که شاید یک ماه پیش خیلی خوشحالم میکرد. ولی اون لحظه با خودم میگفتم دیگه فایده نداره.. عزیزم دیگه هیچکدوم اینا فایده نداره. واقعا راست میگن وقتی ضربه میخوری و میشکنی. یه ادم دیگه میشی. چون این یکی دیگه حوصله‌ی این داستانارو نداره. 

نمیخوام دیگه. این راه رو من رفتم و تهشو هم دیدم. تموم شد. این چپتر رو همینجا نیمه نصفه ول کنیم بسه واقعا. 

و چون تحمل ندارم کوچیک ترین چیزی که دوباره منو اذیت کنه همونجا چپتر رو می‌بندم. کاملا جدی. 

من خودمو جمع نکردم که یکی یک شبه بهمم بریزه. من اذیت بشم همه چیو بهم میریزم. مثل اون شب. خرابش کردم نکردم؟ الان ارومم. منو دوباره بهم نریزید بدتر میشه همه چی. خیلی بدتر.