سلامی دوباره به اینجا و این صفحه‌ی جدید و من خوشحاااال. چقدر که حالم خوبه و چه انرژی‌ای. 

به سرم زده تم اینجارو عوض کنم ولی اصلا یادم نمیاد قدیما چیکارا میکردم. پیر شدیم و فراموشکار. 

بازم قشنگه ولی. این دانشگاها کی باز میشه یه حال و هوایی عوض کنیم:(( دلم برای کلاسای غیر دانشگاهیم تنگ شده. کلاس زبان قشنگم:( 

4 سپتامبر 2025 


خیلی رندوم و یهویی دلم خواست بافتن رو یاد بگیرم و چی بهتر از یوتیوب؟ فرداشم رفتم کاموا و قلاب گرفتم و شروع کردم به بافتن. ایزی. زندگی همینقدر راحته وقتی به جای فکر کردن اول عمل کنی. 

فکر کردن زیاد خوب نیست، ادما همیشه تو افکارشون غرقن تو حسرت هاشون تو ارزو هاشون و چه خوب میشد جای این همه غرق بودن اول عمل میکردن.

5 سپتامبر 2025


سلام سلاممم، زر اینجاست هه هه. قبلنا دلم میخواست بزرگونه بنویسم و کلا نوشتنمم همونطوری بود نمیدونم شما یادتونه یا نه، ولی کامنتایی که میگرفتم اینطوری بود که چرا تم انقدر تاریکه چرا نوشته هات انقدر سردن و چرا غمگین مینویسی و این حرفا. خب وقتی توی یک بازه‌ای از تاریکی گرفتار باشی نمیتونی رنگی بنویسی. ولی الان که با ذوق و حس و حال خوب دارم مینویسم میتونین متوجه شید چقدر حالم خوبه و از درون قلبم ارومه. نوشتن واقعا بستگی به حال ادم داره. توی تک تک نوشته هام میتونید حس کنید که چه حالیم ولی وقتی اینطوری و راحت با کلی داستان و حالت بچگونه مینویسم یعنی هرچی هم که باشه باز من اونقدر حالم خوبه که این حس خوبو دارم اینجا به شماهم نشون می‌دم. و راستش تغییر انچانی هم اطرافم اتفاق نیوفتاده، ادما همونن، دوستام همونا هستن یکی دوتا کم و یکی دوتا زیاد شدن. خودم حالم خوبه. مغزم ارومه، روحم اروم شده، اون حس ذوق و هیجان دوباره برگشته تو وجودم. قبلنا به صورت مستقیم نشون نمی‌دادم دقیقا چی منو ناراحت میکنه ولی الان دارم مینویسمش و خیلی اسون گرفتمش چون هست. همینقدر ساده و اسون. ناراحت میشم مینویسم دوباره خوب میشم و تموم میشه میره. بدون هیچ خودخوری و اورتینکی.

جدی ادم حالش بد باشه چقدر عقب میمونه از همه چی. به خودمون ظلم نکنیم. ارزششو نداره. واقعا میگم.

بدترین کاری که میتونی با خودت بکنی ظلم به خودته، اینم یعنی گرفتن حس شاد بودن از خودت. محروم کردن خودت از لذت بردن و خوشحال بودن. هیچی تاکید میکنم هیچی ارزششو نداره. هیچ ادمی نه تنها پدر و مادر ارزششو نداره که من خودمو از چیزی محروم کنم بخاطرشون. تمام.

9 سپتامبر 2025


کودک درونم فعال شده دارم خاطراتمو لو میدم. 

Is this normal?

11 سپتامبر 2025


یه دیالوگ برای سریال آبان هست که می‌گه:

شهاب حسینی: مثل همیشه دردت پوله

مینا ساداتی: اونو که بهم دادی

شهاب حسینی: خب پس دردت چیه؟ 

مینا ساداتی: که تو دردت بگیره

شماهم یه حسی بهتون دست میده؟ این حس انتقام و نفرت و کینه رو میتونین توی این دیالوگ حسش کنید؟ 

شاهکاره.

15 سپتامبر 2025


ادم نمی‌دونه حرفاشو کجا بزنه، واقعا هم نمیشه. من یه وقتایی احساس راحتی نمیکم. 

از یه جایی به بعد اتفاقای خیلی خوبی برام افتاده و من خیلی خوشحالم و مطمئنم از اینجا همه چی قشنگ‌تره و حتما هم سختی هایی هست اما واقعا دارم تلاشمو میکنم کمتر اذیت بشم چون هرچی که نشده حتما یه دلیلی داشته. یه بار یکی بهم گفت بعضی وقتا هرچقدر تلاش کنی نمیشه و باید اینو بپذیری. همیشه نمیشه برنده شد بعضی وقتا باید باخت رو قبول کرد. دارم تلاشمو میکنم که بپذیرم. از طرفی بالاخره داره بهم ثابت میشه اون چیزی که براش خیلی تلاش میکردم ارزش نداشت. برنده شدن به چه قیمتی؟ کلی مسیر و کلی راه متفاوت هست. چرا همیشه باید توی یک مسیر درجا زد؟ 

به نظرم باید مسیرو عوض کرد. اگه نمیشه نمیشه. ولش کن فقط. 

من همینکارو کردم. و حس بهتری دارم چون دیدم ارزش اون همه تلاشو نداشت. 

من حالم خوبه و خودمو دارم جمع و جور میکنم و جدا از این من دوستامو دارم. من یه زندگی اینجا ساختم و دارم بهش توجه میکنم و همه چیز واقعا خوبه.

کاش سریع‌تر ابان بیاد. جا برای ادم جدید تو قلبم گذاشتم. من شاید یکمی سخت‌گیری کنم ولی اگه از یکی خوشم بیاد اوضاع فرق میکنه. 

فعلا تو دهه ۲۰ سالگی همین چیزارو میخوام

کارای خرکی با دوستام، بیرون رفتنمون، گردش هامون، دراماهای دانشگاه، شب خونه همدیگه موندن. 

و همه شونو دارم تجربه میکنم. قشنگه:)

4 اکتبر 2025


اینطوری نیست که من تاحالا نشکسته باشم، من اتفاقا بیشتر از همه شکستم و خورد شدم. 

احساساتم نادیده گرفته شد، قلبم له شد و بارها احساس اضافی بودن بهم دست داد. منتهی از یه جایی به بعد من تصمیم گرفتم نذارم اینطوری باشه. 

بازیو عوض کردم. قبول نکردم که باهام اینطوری رفتار شه. و دست از دوست داشتن برنداشتم. 

همه‌ی ما یه دردی داریم.. منم دارمش. من هنوزم پنیک میکنم. ولی خودمو دوباره جمع و جور میکنم.

من خیلی از احساساتو بلد نبودم، تو خیلی چیزا مشکل داشتم و تمام این مسیری که تا اینجا اومدم رو مدیون دوستایی هستم که باهاشون اشنا شدم. 

هرکدومشون به یه نوعی بهم یه چیزی یاد دادن. اعتماد به نفس داشتن، قدرتمند بودن، نترسیدن از اینکه حرفتو بزنی. اون سالی که من پانسیون بودم کلا یه من دیگه ساخته شد. 

من شاید هیچوقت دوباره نتونم برگردم به اون روزا، شاید من و پریا هیچوقت دیگه مسیرمون باهم یکی نباشه ولی من به شخصه خیلی چیزا یاد گرفتم ازش. و باید هم پذیرفت که ادما میان تو زندگیت و میرن. نمیتونی نگهشون داری. 

فقط باید از تجربه و درسی که بهت میدن استفاده کنی. اره من فرصتش بشه حتما دوست دارم پریارو ببینم و باهم وقت بگذرونیم چون اون یک سالی که هر روز ۱۰ ساعت کنارهم بودیم و از صبح تا شب. باهمدیگه ناهار میخوردیم و ظهرا میخوابیدیم واقعا دوران طلایی‌ای برای من بود. 

میگم که، زندگی بالا پایین داره ولی بالاخره میشه. برای من از دو سال پیش همه چیز عوض شد. 

من هنوزم دارم دوستای جدید پیدا میکنم و هنوزم ازشون یه چیزایی یاد میگیرم ولی گه گاهی قلبم برمیگرده به اون احساس تو خونه بودنم، چون روزای پانسیون دیگه برنمیگردن. من کنار پریا انگار تو خونه بودم یه جای امن. 

هرچند ما دعوا کم نداشتیم. ولی روزای قشنگمون برای من یکی پر رنگ ترن. 

4 اکتبر 2025


الان فهمیدم من در گذشته میترسیدم قرص بخورم فکر میکردم گیر میکنه تو گلوم و کلا قرص نمیخوردم. زر کجایی ببینی الان شبا دوتا دوتا میندازم بالا:))) 

باورم نمیشههه. از بین نوشته های قدیمی فهمیدم میترسیدم قرص بخورم. 

11اکتبر 2025


ادما همیشه اون ورژنی که تو ذهن ما هستن باقی نمی‌مونن، همیشه جوری که دوستشون داریم نیستن و باید این رو پذیرفت. منکه دیگه نرمال شده برام فقط میگم خداروشکر اینم فهمیدم بریم پی زندگیمون:)) والا. مگه وقتمو از سر راه اوردم.

27 اکتبر 2025