وقتی مینویسی و اون انرژی و غم درونیتو ازاد میکنی واقعا همه چیز تغییر میکنه.
نه غمی میمونه رو قلبت، نه خشمی نه دردی و نه هیچی.
ظهری که بخاطر یه کاری بیرون بودم، میخواستم برای تولد آرن کادو بگیرم و چون دقیقا دو کوچه با خونه مبینا اینا فاصله داشتم بهش زنگ زدم ببینم کجاست و گفتش خونهست و منم گفتم بیا بریم خرید کادو بگیریم
و این اولین باری بود که من انقدر سریع کادو خریدم معمولا خیلی حساسم، یه چیز باحال و دوتا کتاب شعر گرفتم براش. بچهی یک ساله چی میخواد دیگه؟ میدونم شعر دوست داره چون زن دایی همیشه براش کتاب میخونه. اسباب بازیایم که گرفتم واقعا خفنه. خلاصه بعد خرید اینا و کاغذ کادو برگشتیم خونه تا کادو پیچشون کنیم.
کلا میتونم بگم دوشنبهی خوبی بود. از اون فاز میبینمت تا سال دیگه وارد فاز هروقت این نزدیکا بودی بیا پیشم شدیم. چون همیشه وقتی خداحافظی میکردیم میدونستیم میره تا صد سال دیگه ولی الان من گفتم هرموقع خونهای بهم بگو بعد دانشگاه میام پیشت. چون معمولا خونه نمیمونه و میره پیش یسنا اینا.
دیگه کلی غیبت کردیم و غر زدم و اونو بازی کردیم. بهش میگم گشنمه بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم میگه من حوصله ندارم باز لباس بپوشم. میگم خب اوکی سیب زمینی هست من سرخ میکنم میگه نه من حوصله ندارم ظرف بشورم. میخواستم بکشمش. اخرشم از سیب لند که دو قدمی خونه بود و میشد پیاده رفت همونجا سفارش دادیم و اون اقاعه خودش سفارشمونو اورد.
تازه نوشته بودیم ما خیلی گشنه مونه سریع اماده کنید، بنده خدا وقتی تماس گرفت ما ندیدیم بعد چند بار تماس خودمون زنگ زدیم برگشته میگه: شما که گشنه بودین چرا تلفنونو برنمیدارین من خیلی وقته اومدم و کلی هم سرمون غر زد. عصبی نبودا داشت شوخی میکرد.
کلا دوشنبهی خوبی بود. من بهترین اسباب بازیو خریدم. پولامم دیگه کلا تموم کردم.
ولی نوشتن واقعا کمک میکنه. سبک میکنه ادمو.