امروز با و' حرف زدم و ازش راجعبه تصمیمی که خیلی یهویی گرفته بودم نظرشو پرسیدم
بهم گفت چقدر خوبه که میدونم چه چیزی پشت این تصمیمه و قراره چیکار کنم.
بعد ما اون ترس و تردیدی که داشتم رو اوردیم بالا و برای من تداعی کردیم تا اگه توی اون موقعیت قرار گرفتم اسیب نبینم
و در اخر طبق تمام جلسات گذشته ازم پرسید چه چیزی از چه کسی اگه میشنیدم حالمو خوب میکرد؟ و امروز هیچکسو تو ذهنم نداشتم. ولی میدونستم چی نیاز داشتم بشنوم. اما هیچکس نبود که ازش بخوام. هیچکس نبود که اونقدر بهش نیازمند باشم تا حالمو خوب کنه.
اون لحظه احساس تو خالی بودن بهم دست داد. که یهو شروع کرد به حرف زدن
گفت: میدونی صمیم، توی این جلساتی که باهم داشتیم دیدم چقدر مصمم بودی و تلاش میکردی برای رسیدن به هدف هات. میدونستی چی میخوای و خیلی دلت میخواست اونارو داشته باشی. تو یه دختر بلابلا بلا. وارد جزئیات نشیم!
به هرحال وقتی اینارو بهم گفت همون تکهی اولش که من یک دخترِ ..ام. زدم زیر گریه
تاحالا هیچوقت انقدر شدید گریه نکرده بودم. حتی تو اتاق درمان. گریه هام شبیه وقتایی بود که خیلی درد داشتم. که خیلی اسیب دیده بودم و احساس گمشدگی میکردم. اما این گریه فرق میکرد
این گریهی پیدا شدن بود. اینکه بالاخره یه نفر منو فهمید و منو دید.
نمیتونستم بهش نگاه کنم. ولی احساس ازادی میکردم. انگار رها شده بودم.
ساکت بهم نگاه کرد تا اروم بشم.
مکالمهمون که تموم شد من دیگه نترسیده بودم. دیگه اون تردید رو نداشتم و حالا حس بهتری داشتم.
و فهمیدم.. هر دفعه که یه قدم به سمت جلو برمیدارم. چقدر همه چیز اسون تر میشه
برعکس دفعاتی که فرار میکردم و همه چیز سخت تر میشد.
نمیخوام اسمشو شانس بذارم. فقط انگار سرنوشت تصمیم گرفته یکم باهام مهربون تر باشه.
برعکس تمام روزایی که اشکمو در میاورد.