File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

if i could fly

| Saturday 26 March 22

 

 

 

 

 

تهیونگ: می‌بینی کوکی؟ ..
دنیا خیلی بزرگتر از منه، جاهای زیادی برای رفتن هست. ادم های زیادی برای دیدن؛
چیزای زیادی برای تجربه و یادگیری..
من شاید لنگرت باشم ولی اقیانوست نیستم. اگه نیاز داشتی یه نفر کمکت کنه سر پا وایستی من اینجام ولی نیازی نیست همیشه به من بچسبی.
مثل پرنده های بیرون، تو ازادی که این دنیارو بگردی و تا جایی که بال هات می‌برنت اوج بگیری.
و هروقت بال هات خسته شدن، یا هروقت آسمون تیره و تار شد. همیشه میتونی برگردی پیش من.
من آسمونت نیستم ولی میتونم خونت باشم جونگکوک. 
تا جایی که تو خونه‌ی من باشی.

 

 

کلمات نمیتونن حسی که به این پارت و اهنگ دارم رو توصیف کنند.

من بالشمو بیشتر بغل کردم. خیلی خیلی بیشتر. میدونی که چی میگم نه؟ 

اینا واقعیه؟

| Thursday 17 March 22

میدونی کدوم حس رو دوست دارم؟ اون گیج و منگ بودنی رو که وقتی از روی تخت بلند میشم حس میکنم. درست لحظه‌ای که انگار دارم میوفتم و خودمو میکشم بالا.

همزمان هم مغزم داره می‌ترکه و هم خالیه. همون موقعی که صدای در زدن ها بلند میشه. من دارم راه میرم ولی فقط پاهامو حس میکنم که دارن کشیده میشن.

موقعی که در رو باز میکنم و هوای تازه میخوره به صورتم و میفهمم زنده‌ام.

ولی بازم به اتاقم برمیگردم. و دوباره میوفتم روی تخت..

 

این روزا نفس کم میارم. هرچی نفس میکشم انگار کافی نیست. واقعا این چیزی که توی هواست اکسیژنه؟ پس چرا من مدام احساس خفگی میکنم.

 

رز خیابونی

| Friday 11 March 22

من یه رز گرفتم؛ کاش مشکی بود.

حتی نمیتونم درست فکر کنم

| Saturday 5 March 22

خودمونی اگه بخوام بگم.. دارم دیونه میشم.
نمیتونم درست بخوابم و منو عصبی میکنه و این مدته دیگه اروم نبودم. دیگه خودمو کنترل نکردم و هروقت عصبانی شدم جیغ زدم. هروقت چیزی ناراحتم کرد گفتمش. 
چون فهمیدم چیزی واسه پنهون کردن ندارم.
چرا همش من باشم که بقیه رو درک کنم و کوتاه بیام؟ چرا یه بار اونا جای من نباشن؟!
پس این دفعه من یکم به خودم نزدیکتر شدم.
شاید تو بهم جرعت دادی. شاید تو باعث شدی من جرعت پیدا کنم. و لابد شرط اولش این بود که من بالاخره حرف بزنم نه؟ 
شروع بدی بود. چون اولین چیزی که بالا اومد عصبانیتم بود.
ولی به بقیه‌ش هم می‌رسیم. کم کم تمام تیکه های منو جمع میکنیم و بالاخره یه چیزی از توش در میاد نه؟ 
همه‌ی این اصوات فقط تو مغزم بود.
و حالا من همه شونو با عصبانیت دارم نشون میدم. 
ناراحتم. دو تیکه شدم. واقعا دو تیکه‌ست؟ 
چرا هیچ جوابی نیست؟ چرا سرم درد میکنه؟
کاش میشد اینارو از مغزم انداخت بیرون.

1:36

| Thursday 3 March 22

 

 

 

734 کلمه

| Sunday 20 February 22

چیزایی که نوشتم رو هیچ جا نمیتونم منتشر کنم.
چه دردناک

اینجا نیستی.

| Thursday 3 February 22

 

 

-آدم دیوونه همینجوریه دیگه. اونها از همه نظر منطقی‌اند، غیر از یک نظر. نقطه ضعفشون؛ دیوونگی شونه.

اگه درکش کردی. یعنی ما یک وجه تشابه داریم.

 

پ.ن: نمایشنامه‌ی مرگ از وودی آلن

چرا؟

| Wednesday 19 January 22

داشتم موهام رو کوتاه میکردم و به چهره‌ی خودم توی اینه نگاه کردم
چشمام خالی از هر حسی بود
هیچ لبخندی یا حتی کشیدگی روی لب هام نبود
کاملا بی حس. کاملا بی روح.

نمیدونم چرا این شکلیه.
چرا وقتی به چیزی که میخوام برسم انقدر خالی میشم.
با اینکه واسه رسیدن بهش کلی احساسات خرج کردم. کلی ذوق زده شدم.

چرا اینجوریه؟

 

اگه یه بار بود میگفتم عیبی نداره ولی انگار مدام تکرار میشه.

 

 

بعضی وقتا اعصابم رو خورد میکنه. حس بدیه وقتی واسه یه چیزی خودتو به در و دیوار میزنی و تهش هیچی حس نمیکنی.

 

 

انقدر توی این چند ماه تکرار شده که می‌ترسم نکنه یکی از عادت هام باشه.

چه عادت بدی نه؟ مدام واسه‌ی خوشحالی تلاش کنی ولی هیچوقت نتونی حسش کنی.

 

پ.ن: چندتا اسکرین شات از وقتایی که همچین حسی داشتم.

only time can tell

| Monday 10 January 22

 

 

یک‌چیزی.

| Sunday 9 January 22

به این باور رسیدم هیچکس غیر از خودت به خودت نزدیک‌تر نیست

جوری که خودتو می‌شناسی و با رفتارهات اگاهی..

هیچکس نمیتونه جز خودت پیش بینی کنه قراره چه عکس العملی نشون بدی.

فقط اومدم بگم من زندم. یه زنده‌ی حسابی خسته.