File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

روی‌پروفا‌یل‌چنلم‌نوشته‌شده‌بود:sad but ok

| Saturday 25 June 22

2020 این چنل یک نفره رو برای خودم ساختم. شروع کردم به نوشتن تمام احساساتم. 
نمیدونستم انقدر طولانی مدت باهام میمونه. اون موقع ها هیچ تصمیمی براش نداشتم، چیز خاصی نمی‌نوشتم شاید روزی یک جمله یا حتی هفته‌ای چند کلمه.
بعدش انگار تبدیل شد به یه مکان امن واسه متن هام، یاداشت یه سری چیزای خاص. یه خونه واسه‌ی خاطراتم.
الان که فکر میکنم می‌بینم از وقتی که تنها بودم خلاء هامو با همینا پر کردم. 
تلگرام شده بود دفتر خاطراتم، وبلاگ یه سرگرمی کوچیک، یاداشت هام جایی بود که برنامه هامو مینوشتم.
اینم گوشه‌ای از متنایی که طی این مدت نوشتم:

شهریور پارسال، شلوغ ترین و پرفشار ترین ماه زندگی من بود. یه سری تغییرات به همراه داشت. من اون موقع ها تلاش میکردم چیزای جدید رو امتحان کنم تا یادم بره حالم چقدر بده و میدونین چیزای جدید موندگار نیستن. اثرش یکی دو هفته میمونه و تو مجبوری بری سراغ یه چیز جدید دیگه تا حواست پرت شه.

یه جوری عادی سازی شده مگه نه؟ 

و من دیگه نمیدونستم سه شنبه ها خودمو با چی سرگرم کنم..

خلاء.

یه روزایی هم خوشحال بودم.

و طبق معمول من در حال تیکه انداختن و تخریب کردن خودم.

میدونستین خرگوشا هم خروپف می‌کنن؟..

 

راستش دلم میخواست چیزای قشنگمو هم باهاتون به اشتراک بذارم. ولی اونا لحظات خاص خودمن و دلم میخواد فقط پیش خودم بمونن. پس اینطوری نبوده که لحظات قشنگ نداشتم. من فقط زیادی روی چیزایی که مال منن حساسم.

خونه

| Monday 20 June 22

این روزا همه چی تاریکه، میتونم سایه‌ی تاریکی رو روی دیوارای خونه ببینم.
انقدر توی دنیای خودم غرق شده بودم که از خونه غافل شدم.
میتونم از صورت بابا همه چیو بخونم.
و' میگه باید این رفتارمو کنار بذارم. میگه ممکنه این برداشت شخصی من باشه ولی جفتمون میدونیم درسته. میدونیم که من اشتباه نمی‌بینم.
بابا شکسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسه، کاش میتونستم بهش کمک کنم ولی من از پسش برنمیام. 
توی ذهن من همه چی شبیه یه زمین بازیه، من طراحیش نکردم ولی نمیتونم دست از بازی کردن بکشم.
کاش کشتن ادما اسون بود. کاش بعدی وجود نداشت. کاش من جلوی خودمو نمی‌گرفتم. کاش مرز نداشتم. کاش نمی‌فهمیدم. 
من حالم خوبه ولی این خانواده داره متلاشی میشه. این اتفاقیه که وقتی رقابت پیش بیاد میفته. این یه مسابقه نبود، این یه زمین بازی نبود. ولی این چیزیه که بوجودش اوردین.
و حالا مجبوریم بازی کنیم، همدیگه رو گول بزنیم و دروغ بگیم. 
و' گفت طرز فکرت و حرفات بخاطر رفتاراییه که باهات شده. تو جوری با خودت رفتار کردی که مامانت باهات رفتار کرد
من این زمین بازیو نساختم. مامان ساخت.
اون تو چشم من یه مهره‌ی سوخته‌ست. مثل شاه میمونه. قدرتی نداره ولی نمیتونی بندازیش بیرون.

من خیلی وقت پیش فهمیدم هیچ عشقی وجود نداره. من فهمیدم باید قید خیلی چیزارو بزنم. حالا همه چی داره رو به متلاشی شدن میره. ممکنه فردا بیدار شم و ببینم دیگه کسیو کنارم ندارم.
ممکنه فردا بیدار شم و فقط من باشم که داره بازی میکنه. ممکنه حتی فردا منم نباشم.
هیچ چیز تو این لحظه قابل پیش‌بینی نیست.
یه چرخه‌ی مزخرفه و میدونم اخرش یکی کم میاره. 
میگم که. کاش کشتن ادما اسون بود.

احساس بدی نسبت به خودم دارم. چون هرچی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم ادما وقتی بهت نیاز دارن سراغتو میگیرن. و منم جز همینام. منم هیچ فرقی با همینا ندارم و همین مزخرفه.
و' گفت مهربونی نشونه‌ی ضعف نیست. نمیتونم حرفشو بفهمم‌. هنوزم از نظرم ضعفه. 
ولی من مرز خودمو تعیین کردم. پس عیبی نداره اگه جلوی بعضیا ضعیف به نظر برسم.

این روزا وقتی میخوام خودمو قانع کنم همش میگم: این زندگیه. زندگی همین شکلیه.
بهونه‌ی خوبیه. واسه‌ی تلاش نکردن

پ.ن: کاش این شاخه به شاخه حرف زدن رو کنار بذارم و روی یه موضوع تمرکز کنم.

-

| Wednesday 8 June 22

این روزا یکی از بزرگترین دغدغه هام حرف زدنه. و این مشکل از جایی جدی شد که من توی مغزم به بقیه جواب میدادم اما به زبون نمیاوردم. 

 البته جرقه‌ی اصلیش تو بچگی بود. اینجوری بود که کسی نظر منو نمی‌خواست، کسی به حرفام گوش نمیداد، کلا کسی بهم اهمیت نمیداد و بعد یه مدتی من دیگه نتونستم صحبت کنم. فقط توی ذهنم حرف زدم. واسه همین وقتی میخوام راجع‌به جدی ترین چیزا حرف بزنم ممکنه کلماتو فراموش کنم یا انقدر تو ذهنم اشفته باشه که نتونم یه جمله درست حسابی به زبون بیارم.

و' بهم گفت حرفام تو مغزم خفه‌شدن. گفت اونا اون پشت گیر کردن و میفهمه چرا نمیتونم به زبونشون بیارم. ازم میخواد که بنویسم ولی اذیتم میکنه چون برای خودم مهمه که حرف بزنم. ولی من دارم تلاش میکنم. شاید اونطوری که باید نه ولی خیلی نسبت به قبل بیشتر تونستم چیزایی که اذیتم میکرده رو به زبون بیارم.

وقتی بهم گفت من همه‌ی احساساتمو توی خودم خفه میکنم یا اجازه نمیدم عصبانیتم خارج شه. من کل هفته رو سعی کردم هروقت چیزی عصبانیم کرد فرار نکنم و نرم توی اتاق. که نتیجه‌ش شد داد زدن و کتک کاری و لگد زدن به ماشین..

بهم گفت نشون دادن خشم تا وقتی خوبه و اسیب نمی‌زنه که محافظه کارانه باشه. نه اینکه مدام پرخاشگری کنم. ولی این نیاز منه که نشون بدم عصبانیم.

و اره من واقعا دارم انجامش میدم البته نه اونقدر درست که و' ازم میخواد ولی فقط دارم تلاش میکنم که نشونش بدم.

بعدش ما سر احساسات صحبت کردیم. خب اینجوریه که من وقتی نشون ندم چیزی منو عصبانی کرده، نشون نمیدم چیزی منو ناراحت کرده و ادامه و تکرارش باعث میشه حتی نشون ندم چی منو خوشحال میکنه.

و کلا یه جوری پیش رفت که من انگار هیچوقت نشون نمیدادم واقعا چه حسی داشتم. و بعد یه مدت تبدیل شد به ترس. اگه نشون بدم و برای بقیه مهم نباشه چی؟ اگه کسی اهمیت نده چی؟ اگه کسی منو نبینه چی؟ 

و یک بار دیگه چقدر خانواده میتونه فاکداپ باشه:))

و خب الان هنوزم تو نشون دادن ناراحتیام گارد میگیرم. حس خوبی ندارم یه نفر اشک هامو ببینه. ولی فعلا تنها چیزی که مدت زیادی توی من خفه شده بود رو ازادش کردم و اونم عصبانیتمه. 

که بیشتر مکالماتش با مامانه. اون حتی لازم نیست چیزی بگه همین که نفس میکشه باعث میشه حالم ازش بهم بخوره.

ولی یه چیز خوبی که داشتم و دارم اینه که اگه ازم سوال بپرسن جواب میدم. چون همیشه میخواستم که یه نفر بهم اهمیت بده، یه نفر نظر منو بخواد. یه نفر منو ببینه.

-اوه تو اینجایی! نظرت راجب رنگ کردن خونه چیه؟ به نظرت این مبل ها خوشگلن؟ 

تو خونه حس نامرعی بودن بهم دست میده و هیچکس منو نمی‌بینه. واسه همینه که وقتی یه نفر ازم سوال میپرسه یا نظرمو میخواد من واقعا خوشحال میشم و جواب میدم چون حس میکنم وجود دارم.

این مدت سعی کردم توی خونه حضور داشته باشم و توی بحث ها شرکت کنم و انقدر توی مغزم حرف نزنم. هنوز خیلی زوده واسه اینکه بگم الان دیگه میتونم واقعا حرف بزنم ولی دارم تلاشمو میکنم.

مشکل بچه‌ی اول بودن همینه. اونا نمیدونن چجوری بزرگت کنند. تو واسه اونا شبیه یه عروسک به نظر میرسی و هربلایی بخوان سرت میارن و تو میشی یه تجربه براشون و همیشه دومین بچه خوش شانس ترینه چون قرار نیست یه اشتباه رو دو بار تکرار کنند.

میتونم قسم بخورم من تو بچگی خیلی بازیگوش بودم و سرو صدا میکردم. و بعدش وقتی همه بهم سرکوفت زدن و ازم خواستن ساکت شم. من یه دفعه خفه شدم.

ولی داداشم اینجوری نیست. اون اهمیت نمیده. اون حرفاشو میزنه و مسخره بازیاشو در میاره. چرا؟ چون فاکینگ محبت خانواده رو داشته و به تخمش نیست بقیه چجوری باهاش رفتار میکنند. چون اون لعنتی رو گذاشتن بالای سرشون و احساس میکنه مهمه و همیشه مشکلاتش مهم تره.

من اگه چیزی نیاز داشته باشم حق ندارم کسیو از خواب بیدار کنم ولی اون سر کوچیک ترین چیزا هم بقیه رو از خواب بیدار میکنه چون به نظرش کارش مهمه.

اینکه بگم حسودی نکردم یه دروغه ولی بعضی از رفتاراش خیلی احمقانه‌ست که باعث میشه به خودم حس بهتری داشته باشم.

و هیچوقت هم دوستش نداشتم. نمیدونم چرا برای بقیه انقدر سخته که بشنون تو خانواده‌تو دوست نداری. هم‌خون بودن به این معنی نیست که واقعا باید ربطی بهش داشته باشم. بعضی وقتا به غریبه‌ی توی خیابون احساس نزدیکی بیشتری تا خانوادم پیدا میکنم.

Ted

| Monday 6 June 22

امروز وقتی از بیرون برگشتم مثل همیشه قبل از اینکه وارد حیاط شم 
قیافه تد رو که گوشه‌ی دیوار دراز کشیده تصور کردم. و بعدش فکر کردم که سریع‌تر وسایلا رو بذارم و برم بهش غذا بدم. دو ثانیه هم نشد که یادم اومد تد دیگه نیست.
حس ناراحتی نیست ولی یه عادت شده بود.
که وقتی از بیرون میام اون منتظره که بهش توجه کنم. و من با اینکه کلی خسته‌ام و دلم میخواد زودتر به تختم برسم. اول سراغ اون میرم.
من یه کار احمقانه کردم. بدون اینکه متوجه بشم حالا وابسته‌ی ماهی قرمزمون که از عید هنوز زنده‌ست شدم.
تد یادته تا دیروز غر می‌زدم چرا این ماهی هنوز زنده‌ست؟ 
خب خبر جدید اینه که ساعت ها کنارش می‌شینم و بهش دونه دونه غذا میدم.
ماهی ها هنوزم ترسناکن. چشمای خیلی بزرگی داره و یه جورایی احمق میزنه
ولی من بازم بهش وابسته شدم.

چقدر منه.

| Friday 3 June 22

​​​​​​

زیادی مود و حق بود.

منبع: اینجا

Be with me forever

| Thursday 26 May 22

امروز که با و' صحبت کردم بهش گفتم چقدر خسته‌ام از هندل کردن این‌همه احساسات، چقدر زیادن و من انگار زیر بارشون دارم له میشم. و اخرشم همه چیز برمیگرده به خودم. منی که نمیتونم با خودم مهربون باشم‌. کاش به همین راحتیا بود‌.. 

یادمه همینطور که گریه میکردم بهش گفتم این منصفانه نیست. این اصلا عادلانه نیست. چرا من؟ یکی از اون لبخند های دردناکش رو زد. گفت همه چیز برای تو درهم و پیچیده‌ست چون هنوز داری باهاش می‌جنگی. چون دوباره تکرار شده در صورتی که جای زخم اولیت هنوز میسوزه.

این دفعه مثل دفعه‌ی قبلی که باهام حرف زد. نتونستم حرف هاشو باور کنم. 
بهش گفتم باید یکم فکر کنم. برم توی zone و همه‌چیو تنهایی برسی کنم.
الان نمیتونم قبول کنم.. مغزم پسشون میزنه.
اخرای مکالمه‌مون بود و اشکام هنوز می‌ریختن‌. نمیفهمیدم این همه گریه از کجا میاد. این سومین بار بود که سر یه موضوع گریه میکردم! موضوعی که با دو نفر درمیونش گذاشته بودم. پس چرا خوب نشدم؟ چرا بازم داشتم گریه میکردم؟ چرا این موضوع از چیزی که فکر میکردم بزرگتر به نظر می‌رسید!؟
همون لحظه یه نوتیف بالای صفحه ظاهر میشه. لبخند میزنم. 
همین! نه کلمات و نه بغل و نه حتی یک جمله نیاز نبود گفته شه. حس کردن حضورش کنارم. و به یاد اوردن اینکه اون اینجاست. باعث شد لبخند بزنم. 
لبخندمو سریع جمع کردم چون نمیخواستم و' فکر کنه دیونه شدم.
اما به محض اینکه تماس قطع شد. سریع انلاین شدم و باهاش صحبت کردم. 

من میتونم فراموش کنم که چه چیزی باعث گریه‌ام شد. میتونم تمام حس‌های بد رو بندازم توی zone و هیچوقت پا اونجا نذارم.
اگه فقط بهم بگی که همیشه پیشم میمونی.
اگه فقط بذاری باور کنم که دوست داشتنی‌ام. اگه فقط بیشتر از خودت برام بگی.

-.-

| Monday 23 May 22

 

من اینجا خیلی جلوی خودمو گرفتم تا تایپ نکنم: میوو

قشنگ دستم به ریپلای رفت.. 

TPWK

| Saturday 14 May 22

 

راستش این روزا احساسات مختلفی رو تجربه میکنم و جدید ترینشون 
شناختن خودم و اهمیت دادن به خودمه.
یه برنامه رو شروع کردم به دیدن و دوتا از شخصیت های مورد علاقم کاملا باهم متضادن.
یکی شون لاغره و قد بلنده و اندام مدلانه‌ای داره
دومی قدش کوتاهه ولی هیکل زنانه‌ای داره
جدا از اندامشون اخلاق هاشونم متفاوته
یکی شون خوش خنده‌ست و با چشماش میخنده
و اون یکی حتی تو خوشحال ترین لحظه‌ی زندگیش هم نمیتونی لبخندو روی صورتش ببینی
چیزی که بهم یاد دادن رسیدن به اعتماد به نفس بود. 
کاف دال' بهم یاد داد چطوری ثابت قدم باشم و موقع راه رفتن اعتماد به نفس داشته باشم و خودمو دوست داشته باشم
کاف واو' بهم جدی بودن رو یاد داد. اینکه اهل حاشیه نباشم و به قلبم گوش بدم. اینکه الکی شور همه چیو در نیاورم وقتی میشه با درک کردن قضیه رو جمع کرد.
و ادم با درکی باشم.

 

من امروز با گریه هات گریه کردم کور.. دیگه هیچوقت گریه نکن. باعث میشی قلبم رو پیشت جا بذارم.

 

پ.ن: عنوان ربطی به متنم نداره. طبق معمول کد گذاشتم*ایموجی افتخار کردن به خود

 

چونکه من حالم خوبه.

| Friday 13 May 22

الان که دارم این کلمات رو می‌نویسم یه آرامشی درونمه
یه چیزی مثل احساس معلق بودن و رهایی
به یه درکی رسیدم. یه چیزیو فهمیدم و حالا انگار دارم کم کم باهاش کنار میام بدون اینکه حالمو بد کنه.
میدونم ممکنه بی قراری کنم، حتی وقتی چشمامو باز می‌کنم، برمیگردم و به قسمت خالی تختم نگاه میکنم. تورو کنار خودم می‌خوام.
اما انگار تویی وجود نداره. اینا همش تو ذهن من بوده.
دوست دارم یه سری چیزارو تجربه کنم. 
راستش الان می‌فهمم که چقدر تغییر کردم. 
چقدر همه چیز برام اروم و قشنگه. چقدر فاصله گرفتم از تاریکی های اطرافم.
چقد عاشق چیزای کیوت شدم. چقدر رنگا واسم قشنگ تر شدن. انگار بالاخره اون بخش خودمو که خیلی مدت گم کرده بودم رو پیدا کردم. دیگه ماسک ادم های کسل و بی حوصله رو نمی‌زنم به صورتم.
در عوض از ته دل میخندم و خودمو برای بقیه لوس میکنم. بعضی وقتا هم با مظلوم نمایی از بقیه سوء استفاده میکنم. 
هنوزم مشکی رو دوست دارم. ولی در کنارش چیزای سفید بیشتری دارم. 
روزا هزار تا چیز کیوتِ کوچولو رو سیو میکنم به امید اینکه یه روزی بخرمشون. 
اتاقم تیره‌ست و دارم فکر میکنم چجوری قراره خوش رنگش کنم.
راستش هنوزم سر اعتقادات خودم هستم و نمیتونم درک کنم بقیه چطور میتونن انقدر معتاد قهوه باشند. در هر صورت قول میدم امتحانش کنم و اگه لذت بخش بود منم به جمع‌تون اضافه بشم. 
لاک های کیوت، رنگای صورتی کم رنگ، لباسای سفید. مورد علاقه‌های جدیدمن.
امروز داشتم فکر میکردم همه‌ی اینارو تنهایی پیدا کردم. من تنهایی روشنایی های زندگیمو پیدا کردم. تنهایی تمام کارارو انجام دادم
چقدر حیف که وقتی بقیه بودن جلومو میگرفتن. 
اولین تجربیاتم از تعرض و توهین و گریه کردنم جلوی روان درمانم همه و همه تنهایی پیش رفت.
تصمیماتم و رفتن هام. هیچکس منو مجبور نکرد. هیچکس دستمو نگرفت. من خودم همه‌شو انجام دادم.
هنوزم دارم تنهایی جلو میرم و کلی تصمیم یهویی میگیرم. یه جورایی غمگینه برام.
بارنی میگفت: هرکاری که میکنی افسانه‌ای نیست، مگر اینکه دوستات اونجا باشن و ببینن.
من همیشه زندگیمو توی دوستام می‌دیدم. فکر میکردم اگه اونارو داشته باشم خوشخبتم. اگه اونا باشن میتونم تکون بخورم. اگه اونا باشن من بهتر میشم.
و حالا با تنهایی میفهمم بقیه فقط بهم اسیب زدن. عیبی نداره من میتونم دلتنگ بشم یا حتی بعضی وقتا خودخواه باشم.
اینا همه‌شون احساسات منه.
راستش یه فکری به سرم زد‌ همین الان و خیلی یهویی.
یکم هیجان انگیزه. چون مجبورم رو فکرم تمرکز کنم پس متنمو تموم میکنم.
-خدای بزرگ من خیلی خوشحالم. لطفا این روزهارو از من نگیر. همینی که دارم کافیه.
ولی بهترشو هم میخوام:)

اون نارنجی و زرد بود

| Thursday 12 May 22

امروز با و' حرف زدم و ازش راجع‌به تصمیمی که خیلی یهویی گرفته بودم نظرشو پرسیدم
بهم گفت چقدر خوبه که میدونم چه چیزی پشت این تصمیمه و قراره چیکار کنم.
بعد ما اون ترس و تردیدی که داشتم رو اوردیم بالا و برای من تداعی کردیم تا اگه توی اون موقعیت قرار گرفتم اسیب نبینم
و در اخر طبق تمام جلسات گذشته ازم پرسید چه چیزی از چه کسی اگه می‌شنیدم حالمو خوب میکرد؟ و امروز هیچکسو تو ذهنم نداشتم. ولی میدونستم چی نیاز داشتم بشنوم. اما هیچکس نبود که ازش بخوام. هیچکس نبود که اونقدر بهش نیازمند باشم تا حالمو خوب کنه.
اون لحظه احساس تو خالی بودن بهم دست داد. که یهو شروع کرد به حرف زدن
گفت: میدونی صمیم، توی این جلساتی که باهم داشتیم دیدم چقدر مصمم بودی و تلاش میکردی برای رسیدن به هدف هات. میدونستی چی میخوای و خیلی دلت میخواست اونارو داشته باشی. تو یه دختر بلابلا بلا. وارد جزئیات نشیم! 
به هرحال وقتی اینارو بهم گفت همون تکه‌ی اولش که من یک دخترِ ..ام. زدم زیر گریه
تاحالا هیچوقت انقدر شدید گریه نکرده بودم. حتی تو اتاق درمان. گریه هام شبیه وقتایی بود که خیلی درد داشتم. که خیلی اسیب دیده بودم و احساس گمشدگی میکردم. اما این گریه فرق می‌کرد
این گریه‌ی پیدا شدن بود. اینکه بالاخره یه نفر منو فهمید و منو دید. 
نمیتونستم بهش نگاه کنم. ولی احساس ازادی میکردم. انگار رها شده بودم.
ساکت بهم نگاه کرد تا اروم بشم.
مکالمه‌مون که تموم شد من دیگه نترسیده بودم‌. دیگه اون تردید رو نداشتم و حالا حس بهتری داشتم. 
و فهمیدم.. هر دفعه که یه قدم به سمت جلو برمیدارم. چقدر همه چیز اسون تر میشه
برعکس دفعاتی که فرار میکردم و همه چیز سخت تر میشد. 
نمیخوام اسمشو شانس بذارم. فقط انگار سرنوشت تصمیم گرفته یکم باهام مهربون تر باشه.
برعکس تمام روزایی که اشکمو در می‌اورد.