File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

توی مغزم چی‌میگذره.

| Saturday 10 September 22

یه سری چیزارو از هارد پاک کردم. یه حسی داشت. اینکه من ادم توی ویدیو نیستم، اینکه همه چیز فرق کرده. اینکه واقعا نباید گول قیافه ادمارو خورد. 

مهربون به نظر می‌رسه مگه نه؟ ولی وقتی اتفافات رو مرور می‌کنی می‌بینی چقدر اشتباه میکردی.

مسئله اینجاست، من شاید دلم واسه‌ی یه دوستی تنگ شده باشه. اما از پس مسئولیتش بر نمیام. و از اونجایی که زیادی اورتینک می‌کنم. واقعا نمیتونم توی دوستی بمونم. مسئولیت می‌خواد. تو نمیتونی همینجوری قبول کنی با یه نفر دوست باشی. نمیتونی یهویی یه ادمی رو وارد زندگیت کنی و بگی اوکی! ما دوستیم.

نمیدونم طناز رفته مسافرت یا نه، اون هنوز خبر نداره که گوشیم خراب شده. 

من بهش نگفتم. سخته. انرژی میخواد. وقت میخواد. و من نمی‌تونم.

جلسه های اول راجع‌به این با و' حرف زدم، دلیلشو میدونم اما راه حلی براش ندارم.

هفته‌ی پیش از طناز پرسیدم روزشو چطور می‌گذرونه. بهم گفت با دوستاش حرف می‌زنه و خیالم راحت شد. اینکه شاید توی دنیای من طناز یه بخش مهمی باشه ولی توی دنیای اون. من یه بخش کوچیکی‌ام. حداقلش کمتر از بابت اینکه نمی‌تونم باهاش وقت بگذرونم و حالشو بپرسم خودمو سرزنش می‌کنم.

هرچند من به نسبت بقیه‌ی دوستاش به طناز نزدیک‌ترم. و یکم توی بخش کوچیکی بودن اغراق کردم. ولی یکم خیالم راحت شد که با یکی حرف می‌زنه.

Mood as fuck

| Monday 5 September 22

اپدیت جدید: گوشیم رو اعصابمه، فیلم و تلویزیون رو اعصابمن، ادما رو اعصابمن

و خودم روی اعصاب خودمم.

 

امشب.

| Thursday 1 September 22

بهش پیام دادم میگم ما بازم یادمون رفت عکس بگیریم. و غر می‌زنم که هیچ عکس دونفره‌ای از خودمون توی گوشیم ندارم‌. و اینو برام می‌فرسته: 

خب.. میشه بعد این پیام عصبانی بود و غر زد؟ قطعا نه. 

 

?beautiful ha

| Monday 29 August 22

پشه نیشم زده، پریودم، کمرم طبق معمول درد می‌کنه، اون یکی چشمم هم درد می‌کنه.

گلوم درد میکنه، فردا سه‌شنبه‌ست، قطره چشمام تموم شدن، میخوام گریه کنم اما اشکم در نمیاد. زندگی واقعا زیباست. 

 

-

| Thursday 25 August 22

الان یادم اومد و' دیروز بهم گفت اگه تمرین هامو انجام ندم، نمیتونم خوب بشم.

و یه جوری حرف زد که حس کردم اونم قراره از من ناامید بشه. که تمرینایی که بهم داده رو انجام نمیدم. 

یادم نمیاد چی بهم گفت. اگه یادم میومد یه کاری می‌کردم. نه. این درست نیست.

نمیخوام کاری کنم. نمیخوام. نمیتونم نه. نمیخوام.

آه ولش کن. امروزم تموم میشه. شاید فردا روز بهتری بود. 

دلم میخواد ادامه‌ی اپیزود رو ببینم ولی همش یه چیزی بهم میگه نه.

راستش اونقدر هم ترسناک نیست. ولش کن. الان نمیخوام فکر کنم.

هوم؟

| Thursday 25 August 22

هیچ‌کاری نکردن. فکر کنم کلا زندگی من همین بوده.

یه نقطه‌ی اوج داشته، یه حد وسط و یه سقوط.

الان از حد وسط رد شدم افتادم تو سراشیبی. 

به نظرتون، به اوج می‌رسم؟ 

 

break down

| Monday 22 August 22

یه روزایی، مثل امروز. وقتی که همه چیز به نظر خوب میاد‌. ممکنه ببینی داری زیر فشار کلمات مغزت خورد می‌شی.
اولش تمام حرص هاتو خالی می‌کنی و بعد شروع می‌کنی به تخریب کردن خودت.
و بعدش که خودتو زیر سوال می‌بری
چون نمی‌دونی درست و غلط کدومه.
می‌بینی کلی گره توی مغزت ساختی و حالا نمیتونی ازش بیرون بیای.
اره هیچکس جای من نبوده همونطور که من جای هیچکس نبودم. و گفتن اینکه چقدر درد هام بیشتر بوده ارزش منو بیشتر نمی‌کنه.

خیلی همه چیز بده. اصلا نمی‌دونم چرا دارم گریه می‌کنم. ادامه دادن سخته.
چطوری بقیه می‌تونن منو بفهمن؟ چیکار کنم بفهمن که سخته همه چیز؟
دوباره صبح کلاس دارم، دوباره جلسه دارم.
و باورم نمیشه که دارم اینو میگم ولی.. دوباره نمیتونم بخوابم.
خوابم نمی‌بره.. و بدتر از همه هیچ دلیلی واسه‌ی بیدار شدن ندارم.
انرژیم کم و کمتر داره میشه. الان که نگاه کردم دیدم چند روزه دوباره صبحانه نمیخورم..
همش الکیه. همه‌ی تلاش هام دوباره الکیه.
مثل همون موقعی هایی که فقط بیدار می‌شدم که نشون بدم زندم.
دوباره دارم همه چیو خراب می‌کنم. دوباره دارم میفتم.
پارسال تو همچین روزی.. من کجا بودم؟
چرا اینجوریه؟ چرا یکم خنده و همش گریه‌ست؟ چرا نمیتونم با خودم کنار بیام؟
چرا همه چیز انقدر سخته؟
چرا ادما کلی توقع دارن؟ چرا نمی‌ذارن فقط راحت باشم؟ چرا به این چیزا فکر میکنم؟
چرا مینویسم؟ چرا؟.

بنظرتون دارویی واسه‌ی بیخیالی پیدا میشه؟ یا دارویی واسه‌ی خوشحالی؟ 

من حس میکنم دلم میخواد بمیرم.

Zone

| Saturday 13 August 22

پیام دادم گفتم امروز حالم خوب نیست، کلاسو برگزار نکنه. 

چرا انقدر سخته که قبول کنم حالم خوب نیست؟ مگه چی میشه؟ گریه کردن اشکالی داره؟ ناراحت بودن چی؟ پس چرا انقدر سخته بخوام قبول کنم؟ 

دیشب به صدای کولر گوش دادم، به صدای نفس کشیدن خودم، به صدای یخچال، سعی کردم تیک تاک ساعت رو بشنوم ولی نشد.

به لوستر نگاه کردم، به لامپ، به سقف، به آب‌سردکن، به دستام.

اره صدای مغزم خفه شد. ولی موقعی که خواستم بخوابم.. مجبور شدم دوباره بذارم حرف بزنه.

 

افکاری که ازشون فرار می‌کردم.

| Saturday 23 July 22

حس ‌می‌کنم از خودم خیلی دور شدم، یادم رفته چه چیزایی رو دوست داشتم.
اصلا اوقات فراغت باید چیکار کنم؟ 
چیزی بوده که مختص من باشه؟ 
به جز سس مایونز و کارداشیانا دقیقا دارم چه کار مفیدی انجام میدم؟
دلم میخواد برم توی zone ..
من تمام مدت میدونستم اینجوریه، میدونستم هرموقع و' میگه چه چیزی خوشحالت میکنه باید دنبال یه چیزی بگردم و ازش فرار می‌کردم. فرار کردم تا نرم توی zone . 
فکر کنم وقتشه.. تو این لحظه دلم میخواد گوشیمو خاموش کنم. گورمو گم کنم و هیچکس منو نشناسه.
هیچکس منو یادش نیاد. 
سخته! خوش گذروندن سخته، توجه کردن سخته. تلاش کردن سخته. و همه‌ی اینا بهم استرس بیشتری میده.

اون موقع ها فکر می‌کردم باید این استرس رو داشته باشم‌. 
جمله‌ی سونگجه که میگفت: کدوم گلیِ که قفل شکوفه دادن سختی نکشیده باشه؟ 
توی مغزم چرخ می‌زد و فکر میکردم همه چیز بهتر میشه.  
چیزی خراب نشده. ولی من هنوز خودمو ندارم‌. من هنوز گم شدم. 

واقعا ادامه دادن همه‌ی اینا بهم فشار میاره.
دلم نمیخواد، دلم نمیخواد اینستاگرام رو چک کنم. دلم نمیخواد چنلای تلگرام رو چک کنم. دلم نمیخواد بدونم امروز کی پست گذاشته. دلم نمیخواد ویدیو هارو ببینم. 
دلم هیچکدوم اینارو نمیخواد.

نمیشه فقط خودم باشم؟

-

| Thursday 30 June 22

هفته‌ی قشنگی رو گذروندم، ما بین‌ش لحظاتی بود که از خودم ناامید میشدم و خودمو زیر سوال می‌بردم ولی تمام این حس ها زودگذر بود. یا حداقل من الان دیگه بهشون فکر نمی‌کنم.
زندگی خیلی قشنگه. میدونین منظورم اون زندگی واقعی نیست. منظورم چیزیه که تو ذهن خودمه. یا چیزی که من به زندگی تشبیهش کردم؟ به هرحال. همزمان همه‌چیز هم فاکداپ و هم فوق العاده‌ست.
بی‌صبرانه منتظر ۱۸ سالگی هستم. چون نیاز به گواهینامه دارم. و میدونین چی بعد گواهینامه‌ میچسبه؟ از خونه بیرون زدن بدون اجازه! 
هنوزم با ادما مشکل دارم و هنوزم احساس ناامنی میکنم. 
ناامنی تو خیلی کلمات خلاصه میشه:
مثلا اعتماد نداشتن، ترس از قضاوت شدن، تجاوز به حریم خصوصی.

در حقیقت وقتی میگم احساس ناامنی میکنم منظورم ناامنی فیزیکی نیست..

این یه حسیه که توی بدنم بوجود میاد‌. کاری که بقیه با مغزم میکنن. جوری که باعث میشه نتونم همه‌ی خودمو نشون بدم.
روز تموم میشه و من دیگه اون ادمارو نمی‌بینم ولی زخمی که به روحم وارد میشه تا ابد میمونه. 
دروغ میگم اگه بگم من کاملا خوبم. فقط دارم یه جوری زورمو میزنم تا مشکلاتمو زودتر حل کنم. تا منِ اینده کمتر درد بکشه.
و زر اگه داری اینو میخونی باید بهت بگم فاک یو بچ! من اینجا دارم خودمو پاره میکنم تا تو توی ارامش باشی. بهتره لیاقت همه‌ی اینارو داشته باشی. بدم میاد اگه بدونم دارم الکی تلاش میکنم.

جدا از این اتفاقات.. این روزا همه‌چیز قشنگه. بلد نیستم چیزای قشنگ رو توصیف کنم. نمیدونم چجوری بگمشون، یا توی جملاتم جاشون بدم. 
احساسات مختلف و جدیدی دارم. و میدونین که من همیشه از چیزای جدید استقبال میکنم:»
پایان باز.