من فقط بین درست و نادرست مغزم گیر کردم، امشب بدون فکر کردن میخوابم. چون فهمیدم تا وقتی به چیزی فکر کنم، موقعی که اتفاق میافته نمیتونم حسش کنم. چون یه بار تو مغزم اتفاق افتاده. مغزم الان خیلی شلوغه. داره همه چیو به هم ربط میده.
فاقد عنوان
| Wednesday 21 September 22
الان.
| Saturday 17 September 22
آدما گاهی میتونن زیادی فیک باشند.
امروز نمیتونم حسی داشته باشم، شاید فردا. شاید دو سه روز دیگه. شاید همهش برای دیروز بود. خسته شدم از تظاهر و دو رویی بقیه. خفهشید دیگه.
الان حال منو فقط فرزانه میفهمه.
00:21
| Friday 16 September 22
توی مغزم چیمیگذره.
| Saturday 10 September 22
یه سری چیزارو از هارد پاک کردم. یه حسی داشت. اینکه من ادم توی ویدیو نیستم، اینکه همه چیز فرق کرده. اینکه واقعا نباید گول قیافه ادمارو خورد.
مهربون به نظر میرسه مگه نه؟ ولی وقتی اتفافات رو مرور میکنی میبینی چقدر اشتباه میکردی.
مسئله اینجاست، من شاید دلم واسهی یه دوستی تنگ شده باشه. اما از پس مسئولیتش بر نمیام. و از اونجایی که زیادی اورتینک میکنم. واقعا نمیتونم توی دوستی بمونم. مسئولیت میخواد. تو نمیتونی همینجوری قبول کنی با یه نفر دوست باشی. نمیتونی یهویی یه ادمی رو وارد زندگیت کنی و بگی اوکی! ما دوستیم.
نمیدونم طناز رفته مسافرت یا نه، اون هنوز خبر نداره که گوشیم خراب شده.
من بهش نگفتم. سخته. انرژی میخواد. وقت میخواد. و من نمیتونم.
جلسه های اول راجعبه این با و' حرف زدم، دلیلشو میدونم اما راه حلی براش ندارم.
هفتهی پیش از طناز پرسیدم روزشو چطور میگذرونه. بهم گفت با دوستاش حرف میزنه و خیالم راحت شد. اینکه شاید توی دنیای من طناز یه بخش مهمی باشه ولی توی دنیای اون. من یه بخش کوچیکیام. حداقلش کمتر از بابت اینکه نمیتونم باهاش وقت بگذرونم و حالشو بپرسم خودمو سرزنش میکنم.
هرچند من به نسبت بقیهی دوستاش به طناز نزدیکترم. و یکم توی بخش کوچیکی بودن اغراق کردم. ولی یکم خیالم راحت شد که با یکی حرف میزنه.
Mood as fuck
| Monday 5 September 22
اپدیت جدید: گوشیم رو اعصابمه، فیلم و تلویزیون رو اعصابمن، ادما رو اعصابمن
و خودم روی اعصاب خودمم.
امشب.
| Thursday 1 September 22
?beautiful ha
| Monday 29 August 22
پشه نیشم زده، پریودم، کمرم طبق معمول درد میکنه، اون یکی چشمم هم درد میکنه.
گلوم درد میکنه، فردا سهشنبهست، قطره چشمام تموم شدن، میخوام گریه کنم اما اشکم در نمیاد. زندگی واقعا زیباست.
-
| Thursday 25 August 22
الان یادم اومد و' دیروز بهم گفت اگه تمرین هامو انجام ندم، نمیتونم خوب بشم.
و یه جوری حرف زد که حس کردم اونم قراره از من ناامید بشه. که تمرینایی که بهم داده رو انجام نمیدم.
یادم نمیاد چی بهم گفت. اگه یادم میومد یه کاری میکردم. نه. این درست نیست.
نمیخوام کاری کنم. نمیخوام. نمیتونم نه. نمیخوام.
آه ولش کن. امروزم تموم میشه. شاید فردا روز بهتری بود.
دلم میخواد ادامهی اپیزود رو ببینم ولی همش یه چیزی بهم میگه نه.
راستش اونقدر هم ترسناک نیست. ولش کن. الان نمیخوام فکر کنم.
هوم؟
| Thursday 25 August 22
هیچکاری نکردن. فکر کنم کلا زندگی من همین بوده.
یه نقطهی اوج داشته، یه حد وسط و یه سقوط.
الان از حد وسط رد شدم افتادم تو سراشیبی.
به نظرتون، به اوج میرسم؟
break down
| Monday 22 August 22
یه روزایی، مثل امروز. وقتی که همه چیز به نظر خوب میاد. ممکنه ببینی داری زیر فشار کلمات مغزت خورد میشی.
اولش تمام حرص هاتو خالی میکنی و بعد شروع میکنی به تخریب کردن خودت.
و بعدش که خودتو زیر سوال میبری
چون نمیدونی درست و غلط کدومه.
میبینی کلی گره توی مغزت ساختی و حالا نمیتونی ازش بیرون بیای.
اره هیچکس جای من نبوده همونطور که من جای هیچکس نبودم. و گفتن اینکه چقدر درد هام بیشتر بوده ارزش منو بیشتر نمیکنه.
خیلی همه چیز بده. اصلا نمیدونم چرا دارم گریه میکنم. ادامه دادن سخته.
چطوری بقیه میتونن منو بفهمن؟ چیکار کنم بفهمن که سخته همه چیز؟
دوباره صبح کلاس دارم، دوباره جلسه دارم.
و باورم نمیشه که دارم اینو میگم ولی.. دوباره نمیتونم بخوابم.
خوابم نمیبره.. و بدتر از همه هیچ دلیلی واسهی بیدار شدن ندارم.
انرژیم کم و کمتر داره میشه. الان که نگاه کردم دیدم چند روزه دوباره صبحانه نمیخورم..
همش الکیه. همهی تلاش هام دوباره الکیه.
مثل همون موقعی هایی که فقط بیدار میشدم که نشون بدم زندم.
دوباره دارم همه چیو خراب میکنم. دوباره دارم میفتم.
پارسال تو همچین روزی.. من کجا بودم؟
چرا اینجوریه؟ چرا یکم خنده و همش گریهست؟ چرا نمیتونم با خودم کنار بیام؟
چرا همه چیز انقدر سخته؟
چرا ادما کلی توقع دارن؟ چرا نمیذارن فقط راحت باشم؟ چرا به این چیزا فکر میکنم؟
چرا مینویسم؟ چرا؟.
بنظرتون دارویی واسهی بیخیالی پیدا میشه؟ یا دارویی واسهی خوشحالی؟
من حس میکنم دلم میخواد بمیرم.