بخشی از جنایت و مکافات؛
بخشی از جنایت و مکافات؛
دیگه هیچوقت نمیام بگم خیلی خوشحال بودم، انگار وقتی پستش میکنم همون لحظه زندگی بهم نگاه میکنه و میگه: اوه ببین کی تصمیم گرفته احساساتشو نشون بده. خوشحالی نه؟ هه هه الان درستش میکنم.
و بعدش من تا یک هفته گند زده میشه تو اعصابم و همهچیز.
من در حالت عادی انگار تو این دنیا نیستم. و یهویی انگار چشمام باز میشه و میفهمم اوه! من الان سرکلاسم. اوه الان زندم و دارم نفس میکشم. اصلا من کیم اینجا کجاست؟
کلا انگار همش یه دنیای دیگهام و یهویی چشمام باز میشه و به خودم نگاه میکنم.
این دسته؟ این دفتر مال منه؟ یکی الان منو صدا زد؟ من دارم میبینم؟ این ادما دیگه کین؟ چرا من اصلا وجود دارم..
حس عجیبیه. انگار یهویی میفهمم زندهام.
انگار مغزم بیداره اما کاری انجام نمیده.
یه اپدیت جزعی از خودم اینجا میذارم؛ همه چیز خوبه. من حالم خوبه اما همه چیز سرجاش نیست که فعلا ما توجهی بهش نمیکنیم. چونکه نمیخوایم حالمونو بد کنیم.
جمعه خیلی روز خوبی بود، بهش نیاز داشتم. یه سری چیزا شنیدم. اذیتم نمیکنه، راستش بیشتر منو کنجکاو میکنه که قراره بعدش چیبشه.
سعی میکنم کمتر به چیزی فکر کنم و شبا بدون سناریو بخوابم. هرچند بعضی وقتا سخته.
این چند ساعتی که توی مدرسه میگذره جدیدا خیلی حوصله سربرشده.
وضعیت روانم ناپایداره. هر لحظه امادهی فروپاشیه اما من میتونم سوپرایز کننده باشم. ممکنه اون لحظهای که همه فکر میکنن قراره داغون شم من هیچیم نشه.
و برام مهم نباشه. چون کلا اصل روان من اینه که من اصلا چیزیو حس نمیکنم.
و کلا درگیر اینم که چرا حس نمیکنم و چجوری میتونم مثل بقیه لبخند بزنم و بلابلابلا. هرچند تو گریه کردن و اضطراب داشتن مهارت دارم. ولی خب خوشحال بودن سخت ترین کار دنیاست و بلدش نیستم. بعضی وقتا میفهممش اما خیلی کم پیش میاد. و گاهی وقتا میدونم که بعضی چیزا منو خوشحال میکنه اما اینکه نمیتونم واقعا خوشحال بشم اذیتم میکنه.
فقط اومده بودم یه چیز کوچیک بگم اما دوباره شروع کردم به حرف زدن.
به هرحال، من دارم تلاشمو میکنم. که خیلی سخته. درک کردنش سخته.
فهمیدنش سخته. یه جایی انتونی میگفت برای اینکه جوک های منو بفهمید اول باید داستان رو بدونید، بعد باید در نظرتون بامزه باشه و در نهایت بخندید.
خوشحال بودن برای من این شکلیه، باید بفهممش. و بعد درکش کنم. و در نهایت بتونم حسش کنم.
جدا از اینا، من این روزا خیلی خوشحالم. مثلا امروز. امروز یکی از اون روزا بود که من واقعا یه چیزیو حس کردم. و مطمئنم بعد از این دوباره قراره شروع کنم به نوشتن یه سری چیزا. اوکی بیخیالش.
The end
عصری، کاپشنمو پوشیده بودم. تو حیاط از در خونه تا در حیاط رو متر کردم. سردم بود و دلپیچه معدهمو اذیت میکرد. هدفون صاد رو گذاشته بودم رو گوشم و اهنگا دونه دونه پخش میشدن. همینجور متر کردم تا وقتی که هوا تاریک شد.
اونوقت، دمپایی هامو در اوردم. بدون دمپایی راه رفتم.
یه وقتایی دلت میخواد بعضی چیزارو فقط حس کنی. اون لحظه همچین حسی داشتم. میخواستم این خاکی که بخاطر بارون زیر پام ریز ریز شده بود رو حس کنم. میخواستم سنگارو حس کنم. میخواستم زمینو حس کنم.
حس قشنگی داشت، هوا تاریک بود. من بدون دمپایی قدم میزدم. دلم پیچ میخورد. سرم گیج میرفت. دستام تو جیب کاپشنم یخ زده بود.
حس خوبی داشت. حیف که هوا خیلی زود تاریک شد.
و اخرش، نیم ساعت بعد تو روشویی هرچی خورده بودمو بالا اوردم. پس اره. حس خیلی خوبی داشت.
بعضی وقتا رفتارم مثل بچهها میشه، و بعضی وقتا مثل الان حالم از همهی اون رفتارا بهم میخوره.
فکر کنم این هفته جلسهام رو کنسل کنم.
اگه من نگم چه حسی دارم، اگه توی خودم بریزم. اگه فریاد نزنم، اگه گریه نکنم.
اونوقت چی ازم میمونه؟
فقط میخوام اینو بگم، ما گاهی اوقات محتاط عمل میکنیم. برای اینکه به بقیه احترام بذاریم درسته؟ اما به خودمون چی؟ با محتاط بودن به خودمون احترام میذاریم؟ نه. از خودمون برای بقیه میگذریم. اینو نمیپسندم.
من خیلی جاها اینطوری بودم. حداقل توی گذشته. و الان ترجیح دادم احساساتم رو راحت بگم. اگه چیزی عصبیم میکنه بگم، اگه چیزی ناراحتم میکنه بگم، اگه خوشحالم میکنه هم بگم. میخوام بگمشون. بفهمم که حس دارم. برای خودم ارزش و احترام قائل باشم.
بابا همیشه سکوت میکرد، در برابر تمام فریاد ها و رفتارای احمقانهی مامان. بابا همیشه ساکت میموند و هیچی نمیگفت. خیلی کم پیش میومد بزنه به سیم اخر و عصبانی بشه. همیشه بهم میگفت یاد بگیرم جواب عصبانیت رو با عصبانیت ندم. خب من هنوز خیلی راه دارم تا به اونجا برسم. و' بهم گفت عصبانیت هم یه نوع حسه. سرکوب کردنش درست نیست اما بهتره کنترل بشه. بعضی وقتا حق دارم عصبانی بشم و نشونش بدم چون حالت حفاظتطور داره. چون دارم حد و مرز خودمو نشون میدم.
اینکه فریاد بزنم و رفتارای دیونه وار نشون بدم نه اما کنترل شدهش که باعث میشه کلماتم واضح و شمرده شمرده باشن عیبی نداره. چون بالاخره خشم و عصبانیت هم یک نوع حسه. و من نمیتونم سرکوبش کنم.
روش بابا درست نیست. اینو میتونم بفهمم. اون احساساتش رو سرکوب میکنه و از درون به خودش اسیب میزنه.
روش منم درست نیست. من شبیه مامانم و فریاد میزنم.
هنوز توی عصبانیت نتونستم به نتیجهی جالبی برسم اما بقیهی احساساتم.. دارم به خودم حق میدم. نشونشون میدم و میذارم همه ببینن.
من از گریه کردن جلوی بقیه متنفرم. اما گاهی اوقات میذارم ببینن. گاهی اوقات گاردمو پایین میارم. میذارم ببینن که بغض کردم. چون بهش نیاز دارم.
توی دوست داشتن خودم افتضاحم ولی احترام گذاشتن به خودم رو بلدم. مراقبت کردن از خودم رو بلدم. امیدوارم کم کم باعث بشن بتونم دوست داشتن خودم رو هم یاد بگیرم.
پ.ن: محافظتتور درسته یا محافظتطور؟ واقعا نمیدونم. و اینکه من حالم خوبه. فقط دلم خواست اینو اینجا داشته باشم. یه نوع یاداوری به خودمه.
سخت ترین کار واسهی من گذاشتن عنوانه، یه چیز کوتاه اما پر مفهوم.
واقعا هیچایدهای ندارم.
من عادت داشتم یه سری چیزارو از گذشته نگهدارم. به امید اینکه یه روزی برمیگردم و بهشون نگاه میکنم و لبخند میزنم. و خب. اشتباه میکردم. واقعا متنای قدیمی تن و بدنمو لرزوند. و اون دفترای داخل کمدم- واقعا باید بندازمشون دور.
و عکسهام؟ بله حتی اونا.
من فقط یکم از رها کردن میترسم. ولی میدونم نگهداشتنشون بیشتر اذیتم میکنه.
ناعادلانه یعنی من عصر سرما بخورم و تمام شب حالم بد باشه و دارو بخورم. و اونوقت پیش خودم بگم اوکی، صبح قطعا حالم بده و نیاز نیست برم بیرون. ولی فردا سرحال تر از تمام ادمای دنیا از خواب بیدار میشم و میفهمم دنیا انگشت فاکشو گرفته سمتم. و ظهر وقتی برمیگردم خونه از شدت خستگی خوابم ببره و عصر باز وقتی بیدار شم بفهمم دوباره حالم بده. و بازم همین چرخهی کوفتی. درسته. ناعادلانه یعنی همین.
ضمن اینکه من رو تخت اون اتاق خوابم برد. و پیش خودم گفتم وقتی برسم خونه تا شب میخوابم و وقتی رسیدم خونه هرچی روی تخت وول خوردم درست خوابم نبرد. به زور فقط چشمام رو بستم.. کلا میخوام بگم که چقدر من خوشبختم. واضح نیست؟ بچهها من سراسر خوشبختم. بسیار خوشبختم. اصلا من خود مفهوم خوشبختیام. به هرکی خواستین نشون بدین خوشبختی چه شکلیه منو مثال بزنین.
احتمالش چقدره که همزمان، هم حساسیتت تورو به فاک بده و هم سرماخوردگی؟
اوج لطفی که به خودم کردم این بود که امروزم قرص نخوردم.
دقت کردم دیدم، متنای قدیمی ترم به نسبت الان هم خیلی طولانی تر بود و هم پر از احساس و ابهام. یکمم سرد بودن، نبودن؟ حس میکنم پر از سردی بود. پر از غم و تاریکی. حالا جدا از "ماوی" که خودش یه بخش جداست. دلم برای جمله بندیام تنگ شده. دلم واسهی نوشتن تنگ شده. هنوزم حرف دارم ولی اعتراف کردنشون به خودم سخته. حتی رمزی نوشتن هم سخت شده. انگار اگه بنویسم یه چیزی میشه. شاید یکمشو بتونم بگم.. حس خوبی راجعبه خودم ندارم. مخصوصا الانا. و زمانی که زیادی فکر میکنم کاملا همه چیزو زیر سوال میبرم. بیشتر هم خودمو. حس میکنم تمام کارام، حرفام، رفتارام. حس میکنم همهش غلط و اشتباهه.
انگار مدام نیاز دارم یه نفر منو تایید کنه و بگه درسته. حس خوبی بهم نمیده. از نیازمند بودن به تایید دیگران حس خوبی نمیگیرم. دوست ندارم اینطوری باشم.
حتی حس میکنم اگه خوشحال باشم هم یه جوریه، کلا حس میکنم اگه چیزی بخوام هم یه جوریه. همهچیز یه جوری نیست؟ همهچیز یه جوریه.