دقت کردم دیدم، متنای قدیمی ترم به نسبت الان هم خیلی طولانی تر بود و هم پر از احساس و ابهام. یکمم سرد بودن، نبودن؟ حس میکنم پر از سردی بود. پر از غم و تاریکی. حالا جدا از "ماوی" که خودش یه بخش جداست. دلم برای جمله بندیام تنگ شده. دلم واسهی نوشتن تنگ شده. هنوزم حرف دارم ولی اعتراف کردنشون به خودم سخته. حتی رمزی نوشتن هم سخت شده. انگار اگه بنویسم یه چیزی میشه. شاید یکمشو بتونم بگم.. حس خوبی راجعبه خودم ندارم. مخصوصا الانا. و زمانی که زیادی فکر میکنم کاملا همه چیزو زیر سوال میبرم. بیشتر هم خودمو. حس میکنم تمام کارام، حرفام، رفتارام. حس میکنم همهش غلط و اشتباهه.
انگار مدام نیاز دارم یه نفر منو تایید کنه و بگه درسته. حس خوبی بهم نمیده. از نیازمند بودن به تایید دیگران حس خوبی نمیگیرم. دوست ندارم اینطوری باشم.
حتی حس میکنم اگه خوشحال باشم هم یه جوریه، کلا حس میکنم اگه چیزی بخوام هم یه جوریه. همهچیز یه جوری نیست؟ همهچیز یه جوریه.