File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

Yep

| Tuesday 11 October 22

ناعادلانه یعنی من عصر سرما بخورم و تمام شب حالم بد باشه و دارو بخورم. و اونوقت پیش خودم بگم اوکی، صبح قطعا حالم بده و نیاز نیست برم بیرون. ولی فردا سرحال تر از تمام ادمای دنیا از خواب بیدار می‌شم و میفهمم دنیا انگشت فاکشو گرفته سمتم. و ظهر وقتی برمیگردم خونه از شدت خستگی خوابم ببره و عصر باز وقتی بیدار شم بفهمم دوباره حالم بده. و بازم همین چرخه‌ی کوفتی. درسته. ناعادلانه یعنی همین.

ضمن اینکه من رو تخت اون اتاق خوابم برد. و پیش خودم گفتم وقتی برسم خونه تا شب می‌خوابم و وقتی رسیدم خونه هرچی روی تخت وول خوردم درست خوابم نبرد. به زور فقط چشمام رو بستم.. کلا میخوام بگم که چقدر من خوشبختم. واضح نیست؟ بچه‌ها من سراسر خوشبختم. بسیار خوشبختم. اصلا من خود مفهوم خوشبختی‌ام. به هرکی خواستین نشون بدین خوشبختی چه شکلیه منو مثال بزنین.

الان

| Monday 10 October 22

احتمالش چقدره که همزمان، هم حساسیتت تورو به فاک بده و هم سرماخوردگی؟

اوج لطفی که به خودم کردم این بود که امروزم قرص نخوردم.

ماوی یعنی آبی

| Monday 3 October 22

دقت کردم دیدم، متنای قدیمی ترم به نسبت الان هم خیلی طولانی تر بود و هم پر از احساس و ابهام. یکمم سرد بودن، نبودن؟ حس می‌کنم پر از سردی بود. پر از غم و تاریکی. حالا جدا از "ماوی" که خودش یه بخش جداست. دلم برای جمله بندیام تنگ شده. دلم واسه‌ی نوشتن تنگ شده. هنوزم حرف دارم ولی اعتراف کردنشون به خودم سخته. حتی رمزی نوشتن هم سخت شده‌. انگار اگه بنویسم یه چیزی میشه. شاید یکمشو بتونم بگم.. حس خوبی راجع‌به خودم ندارم. مخصوصا الانا. و زمانی که زیادی فکر میکنم کاملا همه چیزو زیر سوال می‌برم. بیشتر هم خودمو. حس میکنم تمام کارام، حرفام، رفتارام. حس می‌کنم همه‌ش غلط و اشتباهه. 

انگار مدام نیاز دارم یه نفر منو تایید کنه و بگه درسته. حس خوبی بهم نمیده. از نیازمند بودن به تایید دیگران حس خوبی نمیگیرم. دوست ندارم اینطوری باشم.

حتی حس می‌کنم اگه خوشحال باشم هم یه جوریه، کلا حس میکنم اگه چیزی بخوام هم یه جوریه. همه‌چیز یه جوری نیست؟ همه‌چیز یه جوریه.

ببخشید؟

| Sunday 2 October 22

فلافل های اینجا دونه‌ای پونزده تومنه. چجوری از ۲/۵۰۰ و ۵۰۰۰ تومن رسیدیم به پونزده تومن؟! من چند سال خواب بودم؟

Yay

| Friday 30 September 22

در حال دانلود اپیزود بعدی. ۱۶۴ نفر دیدن. پس من تنها ابسسد اونا نیستم-.-

افکار پشت افکار

| Thursday 29 September 22

یه وقتایی مثل الان احساس پیر بودن می‌کنم، یه جوری انگار خیلی بزرگتر از سنمم. خیلی بزرگتر از دغدغه‌های اطرافم. خیلی حس بدیه که نتونی تو زمان خودت زندگی کنی.

عصری گریه کردم، روی تخت مچاله شده بودم. با دستام گوشامو گرفته بودم و با ته گلوم سعی می‌کردم یه صدایی ایجاد کنم. یه چیزی که حواسمو پرت کنه. یه چیزی که نذاره صدای اطرافمو بشنوم. جواب داد. فقط صدای خودمو می‌شنیدم و گریه می‌کردم.

 

واقعیت اینه که قلب من طاقت درد کشیدن بقیه رو نداره. چون دیدن کسی که درد می‌کشه. منو یاد خودم میندازه. و این حقیقت که من نمیتونم برم جلو و کمک کنم. بیشتر منو تنها می‌کنه. انگار دارم به خودم نگاه می‌کنم که چجوری درد می‌کشه و هیچکس کمکش نمی‌کنه.

وقتی بارون می‌بارید.

| Thursday 29 September 22

همینجور یهویی داشتم پوشه هارو باز می‌کردم ویدیو های قدیمی رو ببینم، یکی دوتا ویدیو از خودم دیدم. بغض کردم. و فقط من میدونستم چرا دارم بغض می‌کنم.

 

فاقد عنوان

| Wednesday 21 September 22

من فقط بین درست و نادرست مغزم گیر کردم، امشب بدون فکر کردن می‌خوابم. چون فهمیدم تا وقتی به چیزی فکر کنم، موقعی که اتفاق می‌افته نمیتونم حسش کنم‌. چون یه بار تو مغزم اتفاق افتاده. مغزم الان خیلی شلوغه. داره همه چیو به هم ربط میده.

الان.

| Saturday 17 September 22

آدما گاهی میتونن زیادی فیک باشند. 

امروز نمیتونم حسی داشته باشم، شاید فردا. شاید دو سه روز دیگه. شاید همه‌ش برای دیروز بود. خسته شدم از تظاهر و دو رویی بقیه. خفه‌شید دیگه.

الان حال منو فقط فرزانه می‌فهمه.

00:21

| Friday 16 September 22

زبانِ دوست داشتن.