File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

خوب‌نیستم

| Monday 13 February 23

چه حسی دارم؟ درسته. دبیرمون گفت وقتی ۲۳ سالم بود حس میکردم خیلی بزرگ شدم و حالا که ۲۶ سالمه احساس پیری میکنم.

فکر میکنم تو محدوده‌ی من هیچکس افکارمو جدی نمیگیره. در حقیقت هیچکس به اندازه‌ی من خواسته هامو جدی نمیگیره.

حس میکنم فقط منم که دارم به این چیزا فکر میکنم در حالی که بقیه دارن سعی میکنن زنده بمونن. 

اینجور وقتا دلم میخواد با هیچکس حرف نزنم. دلم میخواد همه رو ول کنم.

ادما بهم این حس رو میدن که به اینجا تعلق ندارم.

فِق‌دان

| Monday 13 February 23

 

خیلی دردناکه، نداشتن آدما رو میگم. اینکه بدونی هیچوقت نمی‌تونی داشته باشیش. قشنگ بود. چیزی که نوشته بود خیلی قشنگ بود، مخصوصا سوالش. پس چرا احساس از دست دادن می‌کنم؟ وقتی که هیچوقت اونو نداشتم..

 

18

| Monday 6 February 23

دروغ‌هایی که به خود می‌گوییم.

| Monday 23 January 23

بخش‌هایی از کتابی که دارم می‌خونم؛

-در واقع پیام درمانگرها همواره یکسان است: «آنچه از آن می‌گریزید، همان جایی است که باید در آن آرام بگیرید. باید به استقبال چیزی بروید از آن هراس دارید. باید آنچه نادیده می‌گیرید را با گوش جان بشنوید.»

-ما برای التیام خود باید دو چیزی را که پیش‌تر تحمل ناپذیر بود، در آغوش بگیریم: واقعیت و احساساتمان درباره‌ی آن.

-روان‌درمانگر هیچ علاقه‌ای ندارد ظاهر تحت کنترل بیمار را ببیند. چون این یک نسخه‌ی جزئی از اوست که در قالب یک کل رخ می‌نماید و دیواری است که شخصی را پنهان می‌کند که او از بودن آن می‌ترسد.

 

 

-هنگامی که ما مرگ یک رویا را تجربه می‌کنیم، ممکن است مرگ جسمانی را برگزینیم تا شاهد تولد غمناک یک حزن نباشیم.

 

 

 

 

پ.ن: هیچوقت نتونستم یه خط صاف بکشم.

همین

| Sunday 8 January 23

دیروز اتفاقای زیادی افتاد، همه‌شون همزمان و باهمدیگه هم خوشحالم میکردن و هم ناراحت. بارون بارید، گریه کردم، تو خیابون گریه کردم، با عهدیه و مبینا دور میدون برخلاف جهت ماشینا چرخیدیم. وسط گریه هام خندیدم، دنبال لباس واسه مبینا گشتیم، مغازه هارو متر کردیم. سرم خورد به پله ها، یه جایی استراحت کردیم. چون حالم بد بود عهدیه میخواست کافه مهمونم کنه. مهربون شده بود. 

روز جالبی نبود، اون چند ساعتی که تو مدرسه بودم رو میگم.

دیر رسیدم کمیته، یک و خورده‌ای بود که رسیدم. بابا ساعت دو ویدیو کنفرانس داشت. ولی من تا یک و بیست تو پارکینگ با تلفن حرف می‌زدم.

اون بخش خوبش بود، هوا هم خوب بود. تا شب بارون بارید. یه لحظه هم قطع نشد

دیروز اینجوری گذشت.

-

| Thursday 29 December 22

تاحالا آبگوشت ماهی خوردین؟ مطمئنن نه. چون این اختراع جدید مامان‌بزرگمه:»

امروز پشت تلفن شنیدم که شام همچین چیزی دارن و هیچ جوره نمیتونستم تصور کنم قیافه‌ش چه شکلیه. میگن که خوشمزه‌ست. شک دارم.

ابگوشت به تنهایی خیلی بدمزه‌س چه برسه به اینکه ابگوشت ماهی باشه.

همینطوری.

| Monday 12 December 22

 

بخشی از جنایت و مکافات؛

|بدون عنوان|

| Monday 28 November 22

دیگه هیچوقت نمیام بگم خیلی خوشحال بودم، انگار وقتی پستش میکنم همون لحظه زندگی بهم نگاه می‌کنه و میگه: اوه ببین کی تصمیم گرفته احساساتشو نشون بده. خوشحالی نه؟ هه هه الان درستش می‌کنم. 

و بعدش من تا یک هفته گند زده می‌شه تو اعصابم و همه‌چیز.

 

من در حالت عادی انگار تو این دنیا نیستم. و یهویی انگار چشمام باز می‌شه و میفهمم اوه! من الان سرکلاسم. اوه الان زندم و دارم نفس می‌کشم. اصلا من کیم اینجا کجاست؟ 

کلا انگار همش یه دنیای دیگه‌ام و یهویی چشمام باز می‌شه و به خودم نگاه میکنم.

این دسته؟ این دفتر مال منه؟ یکی الان منو صدا زد؟ من دارم می‌بینم؟ این ادما دیگه کین؟ چرا من اصلا وجود دارم..

حس عجیبیه. انگار یهویی می‌فهمم زنده‌ام. 

 

انگار مغزم بیداره اما کاری انجام نمی‌ده.

|بدون عنوان|

| Sunday 27 November 22

یه اپدیت جزعی از خودم اینجا می‌ذارم؛ همه چیز خوبه. من حالم خوبه اما همه چیز سرجاش نیست‌ که فعلا ما توجهی بهش نمی‌کنیم. چونکه نمیخوایم حالمونو بد کنیم.

جمعه خیلی روز خوبی بود، بهش نیاز داشتم. یه سری چیزا شنیدم. اذیتم ‌‌‌نمی‌کنه، راستش بیشتر منو کنجکاو می‌کنه که قراره بعدش چی‌بشه.

سعی می‌کنم کمتر به چیزی فکر کنم و شبا بدون سناریو بخوابم. هرچند بعضی وقتا سخته. 

این چند ساعتی که توی مدرسه میگذره جدیدا خیلی حوصله سربرشده. 

وضعیت روانم ناپایداره. هر لحظه اماده‌ی فروپاشیه اما من میتونم سوپرایز کننده باشم. ممکنه اون لحظه‌ای که همه فکر میکنن قراره داغون شم من هیچیم نشه.

و برام مهم نباشه. چون کلا اصل روان من اینه که من اصلا چیزیو حس نمی‌کنم. 

و کلا درگیر اینم که چرا حس نمی‌کنم و چجوری میتونم مثل بقیه لبخند بزنم و بلابلابلا. هرچند تو گریه کردن و اضطراب داشتن مهارت دارم. ولی خب خوشحال بودن سخت ترین کار دنیاست و بلدش نیستم. بعضی وقتا می‌فهممش اما خیلی کم پیش میاد. و گاهی وقتا میدونم که بعضی چیزا منو خوشحال می‌کنه اما اینکه نمیتونم واقعا خوشحال بشم اذیتم می‌کنه. 

فقط اومده بودم یه چیز کوچیک بگم اما دوباره شروع کردم به حرف زدن. 

به هرحال، من دارم تلاشمو می‌کنم. که خیلی سخته. درک کردنش سخته.

فهمیدنش سخته. یه جایی انتونی میگفت برای اینکه جوک های منو بفهمید اول باید داستان رو بدونید، بعد باید در نظرتون بامزه باشه و در نهایت بخندید.

خوشحال بودن برای من این شکلیه، باید بفهممش. و بعد درکش کنم. و در نهایت بتونم حسش کنم. 

جدا از اینا، من این روزا خیلی خوشحالم. مثلا امروز. امروز یکی از اون روزا بود که من واقعا یه چیزیو حس کردم. و مطمئنم بعد از این دوباره قراره شروع کنم به نوشتن یه سری چیزا. اوکی بیخیالش.

The end

 

خوابم نمی‌بره

| Wednesday 23 November 22

عصری، کاپشنمو پوشیده بودم. تو حیاط از در خونه تا در حیاط رو متر کردم. سردم بود و دلپیچه معده‌مو اذیت می‌کرد. هدفون صاد رو گذاشته بودم رو گوشم و اهنگا دونه دونه پخش میشدن‌. همینجور متر کردم تا وقتی که هوا تاریک شد.
اونوقت، دمپایی هامو در اوردم. بدون دمپایی راه رفتم.
یه وقتایی دلت میخواد بعضی چیزارو فقط حس کنی‌. اون لحظه همچین حسی داشتم. میخواستم این خاکی که بخاطر بارون زیر پام ریز ریز شده بود رو حس کنم. میخواستم سنگارو حس کنم. میخواستم زمینو حس کنم.

حس قشنگی داشت، هوا تاریک بود. من بدون دمپایی قدم می‌زدم. دلم پیچ میخورد. سرم گیج میرفت. دستام تو جیب کاپشنم یخ زده بود.
حس خوبی داشت. حیف که هوا خیلی زود تاریک شد.

و اخرش، نیم ساعت بعد تو روشویی هرچی خورده بودمو بالا اوردم. پس اره. حس خیلی خوبی داشت.