File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

؛

| Saturday 15 April 23

قصد نوشتن نداشتم، اومده بودم یکم متنای قبلی رو پیش‌نویس کنم و همینطور رد می‌شدم و بعضیارو میخوندم و خودمو با اون موقع مقایسه میکردم تا اینکه خیلی اتفاقی رسیدم به یکی‌از متنایی که راجب تراپیم نوشته بودم. گریم گرفت.

و این گریه نشون دهنده‌ی اینه که من هنوز خوب نشدم. چون به راحتی وقتی دوباره حرفایی و' بهم زده بود که من همونارو فقط نوشته بودم رو دوباره خوندم گریم گرفت.

من هنوز میدونم چه حسی داره. همه چیز چجوریه. اشکالی نداره. همونطور که خیلی چیزا خوب شد این هم خوب می‌شه. 

دبیرمون هردفعه که تایم استراحتش می‌شه می‌شینه از وضعیت قبلی خودش برامون می‌گه. اینکه چقدر افسرده بوده و هنوزم دارو مصرف می‌کنه و همیشه به یک چیز اشاره میکنه و اون اینه که درد روحی آسیبش بیشتر از درد جسمی‌عه. 

چون روی روح می‌مونه. زخم نیست که بره. دارو نداره که خوبش کنه.

من شاید الان توی جسمم خوشحال باشم، و خیلی از اتفاقات رو فراموش کرده باشم یا حتی از ذهنم نگذرن. اما نمیتونم مطمئنن و کاملا بگم که اگه توی شرایطی قرار گرفتم میتونم کنترل شده عمل کنم. 

هفته‌ی پیش یه اتفاقی سرکلاس افتاد، و من لرز گرفتم. و این لرز همون درد روحی‌ای بود که بالا اومد. اثرشو روی بدنم گذاشت و باعث شد احساس ناامنی بکنم.

فرار نکردم. ولی بهم یاداوری شد مهم نیست من چند بار فراموش کنم. هیچوقت واقعا فراموش نمی‌شه. من هردفعه قراره همین حس رو بگیرم. و هردفعه قراره حس کنم باید برم. 

چقدر بده. چقدر بده که هیچوقت نمی‌فهمی ادمایی که توی زندگیت راهشون میدی قراره به چه شکلی روی تو اثر بذارن. 

-

| Friday 7 April 23

فکر کنم دیشب بود، یه چند روزی بود درگیر چند تا تست بودم و نمی‌تونستم بفهمم چرا جوابشون این میشه. کلا درک نمیکردم داستانش چیه. و خیلی ناراحتم میکرد چون نمی‌فهمیدمشون درحالی که بلد بودم. بعد همینطور که داشتم اتاقمو تمیز میکردم توی دلم به خودم گفتم عیبی نداره، امشب استراحت کن فردا بیشتر بخون. این به این معنی نیست که تو خنگی. فقط دقت نمی‌کنی. فردا حتما می‌فهمیشون. و یه لحظه تعجب کردم چجوری یه لحظه انقدر پشت خودم در اومدم. 

یادم افتاد دو هفته پیش، وقتی داشتم یه کتاب دیگه میخوندم و بازم وضعیتم همینجوری بود. فاطمه بهم همین حرفارو زد. من ناراحت بودم و اون بهم گفت عیبی نداره. حتما اگه بیشتر بخونم می‌فهمم. و از اونجایی که تو بچگیام هیچکس نمی‌گفت عیبی نداره یا بهم امید نمی‌داد در عوض میگفت همش بی‌دقتی میکنم و چرا حواسم جمع نیست. اون حرفش اون لحظه واسم خیلی ارزش داشت.

ما جوری با خودمون رفتار میکنیم که بقیه باهامون رفتار کردن. وقتی من مدام از بقیه می‌شنیدم بی دقتم. هرموقع هرچیزی میشد خودمو با همین کلمه سرزنش میکردم.

ولی وقتی فاطمه بهم گفت اشکالی نداره و جوری برخورد کرد که انگار موضوع مهمی نیست و من هنوز زمان کافی دارم که متوجهش بشم. یه جورایی با حرفش تمام اون سرزنش ها رو برام خنثی کرد.

چونکه یادم اومد

| Wednesday 5 April 23

تو تلگرام بودم بعد از روی نوتیف دیدم ادمین یکی از چنلا نوشته پارت بعدی رمزیه و رمز رو حالا به کسی میده که نمی‌دونم چی. بعد یادم افتاد دو سه سال پیش یه فیکشنی میخوندم رمزی بود. شرط گرفتن رمز هم این بود که ام‌وی بازدید بزنی اونم پنج بار. حقا که ادمین فن‌گرل بودن رو در حق ایدلش تموم کرده بود.

2:54

| Friday 31 March 23

نمی‌دونم کدوم یکی بهتره، فکر کردن یا فکر نکردن. نمی‌دونم کدوم رفتارم میتونه به نفع‌ام باشه. اینکه در لحظه تصمیم بگیرم یا از قبل برنامه بچینم. توی دوراهی های زیادی گیر کردم. و نه. زندگی این نیست. اگه زندگی دوراهی رفتن من به سیزده‌به در یا موندنم توی خونه می‌بود خیلی مسخره بود. اینا هیچکدوم زندگی نیستن. گاهی وقتا فکر میکنم اصلا زندگی نکردم. روز و شبم رو با چیزای الکی و افکار مزخرف گذروندم. چیزای کوچیکی اطرافم دارم که خوشحالم میکنن شاید اینا میتونن بخشی از زندگی باشن. وگرنه بقیه بدون استثنا فقط دارن منو بیشتر گمراه می‌کنن.

وقتی فکر میکنم، درست و غلط بین افکارم گم میشه. منطقم کمرنگ میشه و احساساتم عجولانه خودشو به همه چی مسلط می‌کنه. احساساتم جلوی درست و غلط رو میگیرن. اگه چیزی غلط باشه من بازم انجامش میدم. میدونم که هیچوقت پشیمون نمیشم. واسه همین فکر کردن منو اذیت میکنه چون نشون میده که من میتونم چجوری باشم. بهم نشون میده که وقتی یه چیزی اذیتم کنه چجوری میشم.

همه‌مون خودخواهیم. یادم نمیاد به جز خانوادم دیگه کی از خودم گذشتم.

ساعت داره سه می‌شه و از وقت خوابم گذشته. و اینم یه متن دیگه در اثر فکر کردن زیاده. دارم بین کلمات مغزم دیونه میشم.

بعضی وقتا فکر میکنم اگه واقعا بذارم همه‌ی اینا اتفاق بی‌افته چی، اگه واقعا به همه بگم که چقدر ازشون خوشم نمیاد چی. اگه اهمیت ندم و واقعا هرچی تو مغزمه رو بگم چی. چرا نگهشون میدارم؟

از بچگی خیلی چیزارو نگه داشتم، دفترای زیادی رو. کاغذا و عکسا. خیلی چیزارو نگه داشته بودم چون فکر میکردم یه روزی بهشون نیاز پیدا می‌کنم. و تا وقتی اونا بودن همیشه این حس رو به من میدادن که من بهشون نیاز دارم. 

من همه رو سوزوندم. و فهمیدم چقدر اشتباه میکردم. رفتار من در مورد ادمای اطرافم همینطوریه. فکر میکنم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنم. واسه همینه که مراعات می‌کنم. و بیشتر از همه خودم از موندن‌شون اذیت میشم.

به نظرم امسال وقتشه. من باید برای خودم خودخواه باشم. و لازمه‌ش اینه که اطرافم رو خلوت تر کنم.

-

| Wednesday 29 March 23

خیلی گرمه.

منی که نمی‌شناسیش

| Monday 13 March 23

وقتی توی اون سالن با صندلی های خالی وایستاده بودم. حس میکردم باید به خودم یه قولی بدم، میکروفون دستم بود. حس میکردم باید همونجا رو به روی اون فضای بزرگ و خالی خودمو معرفی کنم و تمام چیزایی که باید بهشون برسم رو با میکروفون بلند بگم. اونقدر بلند که صدام به گوش خودم برسه و منو بیدار کنه.
میکروفون تو دستم بود، به صندلی های خالی نگاه کردم. برای همه‌ی ادمایی که اینجا هستن و اینجا نیستن.. این منم.
و بعد خفه شدم. صدام تو گوش خودم بود.
این منم که حتی نمیتونم با صندلی های خالی حرف بزنم. این منم که میترسم حرف بزنم.
این منم که می ترسم بگم چی میخوام.
اشکایی که دو ساعت بود پشت پلک‌هام نگه داشته بودم برای بیرون اومدن تقلا میکردن.

چقدر موقعی که آقای ر' حرف می‌زد جلوی بغضمو گرفتم. چقدر می‌فهمیدم حرفاشو
موقعی که داشت خداحافظی میکرد، موقعی که به تک تک ما نگاه کرد و گفت مطمئنم که به چیزی که میخواین می‌رسین.
موقعی که صدام زد و گفت کارگردانی‌ای که میخوای..
همونجا چشمامو ازش گرفتم. اشکام بیرون اومدن. فقط تونستم سرمو تکون بدم و بینی‌مو بالا بکشم.
رومو برگردوندم و اشکامو پاک کردم.
چیزایی که میخوام، چیزی که میخوام و خواستنش مجاز نیست. چیزی که خیلی باهاش فاصله دارم و مسیرم توش یکی نیست.
امروز روز شکستنه‌. روزیه که باید به همه چی شک کنم.
چون دوباره اشکام برگشتن. چون دوباره گم شدم.

اینم بمونه

| Wednesday 8 March 23

 

دیروز که جشن داشتیم و همه رو توی نمازخونه جمع کرده بودن، نسترن اینارو کشید.

من داشتم زبان میخوندم، عهدیه رفته بود بیرون چون جشن براش مزخرف بود و زینب تو حال خودش بود. از این طرف صدای خط خطی کردن کاغذ رو می‌شنیدم و میدونستم داره یه چیزی میکشه. و اگه سواله که چرا نقاشیاشو نگه نمیداره.

من فکر میکنم اون نقاشی کشیدن رو دوست داره ولی یه جورایی مغرور هم هست، مثلا وقتی میکشه و میده به بقیه احساس افتخار میکنه. میدونین چی میگم؟ 

مثلا اینجوری که: از نقاشیم خوشت اومد مگه نه؟ مال تو.

و بعد احساس افتخار میکنه و میگه من چقدر کولم.

و این یکی، اینو هم که برای مدرسه ثبت کرد، وقتی ما اومدیم این کلاس یه نقاشی اینجا بود. ولی نمی‌دونم دوازدهمای قبلی کشیدن یا قبل‌تریا. خیلی قشنگ بود و نسترن هم یه یادگاری دیگه گذاشت.

این بود.

 

پ.ن: یه چیز باحال تر هم بود، یه نفر با ماژیک تاریخ زده بود بعد نوشته بود سهام عدالت رو واریز کردن*خندیدن

-.-

| Sunday 5 March 23

وقتی دوستت استعداد نقاشی داشته باشه این بلا رو سر کتابت میاره:

 

 

من فقط ازش خواستم برام یه لب بکشه، و همچین بلایی سر کتابم اورد. جدا از اینکه مثل بچه‌ کوچولو ها بهم گفت بیا کتابامونو عوض کنیم و تو برای من بنویس و من برای تو. نسترن حالا می‌فهمی چرا بهت می‌گم بچه‌ای. 

و اینم یه چشمه. که انگار از ته در اومده

پ.ن: قشنگ بود، گفتم اینجا بذارم یادگاری

facts

| Friday 3 March 23

اپدیت جدید: بخوام با خودم رو راست باشم من الان دقیقا وسط مرزم. یه حرکت کافیه که بیوفتم توی چاه افکارم و خفه‌بشم. و خیلی تلاش کردم که همه‌چیو جمع کنم ولی کافی نیست، فشار ها بهم حجوم میارن و باعث میشن نتونم تحمل کنم.

و راستش وضعیت سالمی ندارم، روحی منظورمه. جسمی هم فرقی نمی‌کنه ما فقط زنده‌ایم که واضحه چقدر ناسالمه. به سبک من واقعا ناسالمه.

و بعضی لحظات هست که من واقعا خوشحالم، همه چیز قشنگه، من عاشق زندگی‌ام. من عاشق همه چیزم. من احساساتمو حس میکنم. من میدونم چی میخوام ولی خیلی کوتاهن و دوباره یه دوره‌ی شتی طولانی دیگه که من با خودم درگیرم.

من فقط دارم با نوشتن اینا از حس کردنشون فرار میکنم تا یکم برای خودم وقت بخرم و دعا کنم یه چیز جدید اتفاق بیوفته که حواسمو پرت کنه.

اما من خوشحالم، الان و تو این لحظه دقیقا وسط مرز خوشحالم. خوشحالم ولی کافی نیست. نمی‌تونه سردردمو خوب کنه. من خوشحالم و همه چیز فوق‌العاده قشنگه اما مغزم بهم ریخته‌ست. 

و باید یه اعتراف دیگه بکنم، وقتی از دست یکی ناراحتم.. من زیاد ادم مهربونی نمیشم وقتی از یه نفر ناراحت باشم. 

پس وقتی می‌بینم که حالشون چجوریه، حالمو خوب می‌کنه. مهم نیست چی داشتیم‌. 

مهم نیست چی شده، تا وقتی نبخشیدمت هر اتفاق بدی که برات بیوفته حالمو خوب می‌کنه. 

اینم روش سالمی نیست، ولی خب. منم مریم مقدس نیستم.

یه جوری بهم انرژی میده، دیدن اینکه حالشون بده و من اونجا نیستم که جمعشون کنم.

و من از اینجا دارم می‌بینم که چقدر تنهان، و چقدر فشار روشونه..

متاسفم ولی وقتی ازت خوشم نیاد. دیگه نمیتونم خوب رفتار کنم.

 

پ.ن: روش بزرگ شدن من اشتباه بود، به من یاد داده بودن فقط به ادمایی که بهم احترام میذارن احترام بذارم. پس منم فقط با کسایی خوب بودم که باهام خوب بودن.

و این یعنی همه به جز کسایی که تو محدوده‌ی منن. بی‌ارزشن. و به نظرم این روش بهتره چون وقتی تصمیم بگیری با همه خوب باشی ناخوداگاه از بقیه هم همین توقع رو داری. و اونوقت می‌بینی که بهتر بود سرت تو کار خودت باشه.

overthinker-EP2

| Monday 20 February 23

این مشکل همیشگی من بوده که نمیتونم چیزای جدید رو بپذیرم چون می‌ترسم. اینکه به خوبی قبلیا نباشن، پشیمونم کنند. و اشتباه کرده باشم.

اینکه چرا اینو گفتم برمیگرده به پمادم که یازده تا صفحه رو باز کردم و کلی اطلاعات به مغزم اضافه شد و حالا چی میتونه منو دیونه کنه؟ اتفاق امروز.

امروز کل داروخونه هارو با پای پیاده رفتم و اومدم و نتونستم پمادمو پیدا کنم، هیچی ازش نمونده و یه استرسی گرفتم که فقط بدنم میتونه حسش کنه.

به عمو پیام میدم و ازش میخوام داروخونه های اطراف خودشونو برگرده، و خب. خلاصه‌ی کلام که عمو اون پماد رو میگیره اما.. اما از یه شرکت دیگه. یعنی سازنده‌ش یه شرکت دیگه بود. :))) اره من هنوز دارم دیونه میشم. 

و معلومه که توی سرچ گوگلم نوشتم: مقایسه کرم بلابلا از فلان شرکت با کرم بلابلا از فلان شرکت. و حالا سوالات بیشتری توی مغزمه که باعث سردردم می‌شه.

اینکه: از اونجایی که دکتر با این داروخونه قرار داد داره و داروخونه با این شرکت و این نوع دارو ها و چونکه دکتر خیلی خوبیه پس داروخونه باید بهترین دارو هارو داشته باشه. حالا اگه این شرکته به اندازه‌ی این یکی شرکت کیفیتش خوب نباشه چی؟ اگه پوستم خراب شه چی؟ اگه توش همون مواد قبلی نباشه چی؟ درسته کرم کرمه و همون اسمه ولی اگه همون بود چرا شرکت های مختلف دارن تولیدش میکنن؟ 

بله. این بخش کوچیکی اتفاقات ذهن منه. حالا تصور کنین من با همچین وضعیتی درگیری های دیگه‌ای هم دارم و برای هرکدوم از اونها همینقدر فکر میکنم-

پس اره هنوز مطمئن نیستم باید از کرمه استفاده کنم یا نه. میدونم این کار شبیه پسرفت کردنه. چون تا وقتی چیزای جدید رو امتحان نکنی توقعاتت از دنیا و ادما خیلی کم می‌شه و اطلاعاتت هم محدود می‌شه. ( میدونم این متنم ربطی به کرم نداره ولی کلی دارم میگم) مثل اون دفعه که من به جز کیک کاکائویی مطمئن نبودم باید طعم دیگه‌ای سفارش بدم یا نه. 

همزمان هم دوست داشتم مزه های دیگه رو امتحان کنم و هم میترسیدم خوشمزه نباشن. یا روانشناسم که نمیتونم تغییرش بدم. یا انتخاب هام. اینکه من همیشه همین مسیرو میرم.. 

حس میکنم نیاز دارم چیزای جدید رو امتحان کنم ولی هردفعه یه گندی زدم.

در اخر با تشکر از خودم که از یه پماد به همچین نتیجه گیری زیبایی رسیدم و امیدوارم همینطور که انقدر قشنگ حرف می‌زنم همینقدر قشنگ بهشون عمل هم بکنم.