وقتی توی اون سالن با صندلی های خالی وایستاده بودم. حس میکردم باید به خودم یه قولی بدم، میکروفون دستم بود. حس میکردم باید همونجا رو به روی اون فضای بزرگ و خالی خودمو معرفی کنم و تمام چیزایی که باید بهشون برسم رو با میکروفون بلند بگم. اونقدر بلند که صدام به گوش خودم برسه و منو بیدار کنه.
میکروفون تو دستم بود، به صندلی های خالی نگاه کردم. برای همه‌ی ادمایی که اینجا هستن و اینجا نیستن.. این منم.
و بعد خفه شدم. صدام تو گوش خودم بود.
این منم که حتی نمیتونم با صندلی های خالی حرف بزنم. این منم که میترسم حرف بزنم.
این منم که می ترسم بگم چی میخوام.
اشکایی که دو ساعت بود پشت پلک‌هام نگه داشته بودم برای بیرون اومدن تقلا میکردن.

چقدر موقعی که آقای ر' حرف می‌زد جلوی بغضمو گرفتم. چقدر می‌فهمیدم حرفاشو
موقعی که داشت خداحافظی میکرد، موقعی که به تک تک ما نگاه کرد و گفت مطمئنم که به چیزی که میخواین می‌رسین.
موقعی که صدام زد و گفت کارگردانی‌ای که میخوای..
همونجا چشمامو ازش گرفتم. اشکام بیرون اومدن. فقط تونستم سرمو تکون بدم و بینی‌مو بالا بکشم.
رومو برگردوندم و اشکامو پاک کردم.
چیزایی که میخوام، چیزی که میخوام و خواستنش مجاز نیست. چیزی که خیلی باهاش فاصله دارم و مسیرم توش یکی نیست.
امروز روز شکستنه‌. روزیه که باید به همه چی شک کنم.
چون دوباره اشکام برگشتن. چون دوباره گم شدم.