اپدیت جدید: بخوام با خودم رو راست باشم من الان دقیقا وسط مرزم. یه حرکت کافیه که بیوفتم توی چاه افکارم و خفهبشم. و خیلی تلاش کردم که همهچیو جمع کنم ولی کافی نیست، فشار ها بهم حجوم میارن و باعث میشن نتونم تحمل کنم.
و راستش وضعیت سالمی ندارم، روحی منظورمه. جسمی هم فرقی نمیکنه ما فقط زندهایم که واضحه چقدر ناسالمه. به سبک من واقعا ناسالمه.
و بعضی لحظات هست که من واقعا خوشحالم، همه چیز قشنگه، من عاشق زندگیام. من عاشق همه چیزم. من احساساتمو حس میکنم. من میدونم چی میخوام ولی خیلی کوتاهن و دوباره یه دورهی شتی طولانی دیگه که من با خودم درگیرم.
من فقط دارم با نوشتن اینا از حس کردنشون فرار میکنم تا یکم برای خودم وقت بخرم و دعا کنم یه چیز جدید اتفاق بیوفته که حواسمو پرت کنه.
اما من خوشحالم، الان و تو این لحظه دقیقا وسط مرز خوشحالم. خوشحالم ولی کافی نیست. نمیتونه سردردمو خوب کنه. من خوشحالم و همه چیز فوقالعاده قشنگه اما مغزم بهم ریختهست.
و باید یه اعتراف دیگه بکنم، وقتی از دست یکی ناراحتم.. من زیاد ادم مهربونی نمیشم وقتی از یه نفر ناراحت باشم.
پس وقتی میبینم که حالشون چجوریه، حالمو خوب میکنه. مهم نیست چی داشتیم.
مهم نیست چی شده، تا وقتی نبخشیدمت هر اتفاق بدی که برات بیوفته حالمو خوب میکنه.
اینم روش سالمی نیست، ولی خب. منم مریم مقدس نیستم.
یه جوری بهم انرژی میده، دیدن اینکه حالشون بده و من اونجا نیستم که جمعشون کنم.
و من از اینجا دارم میبینم که چقدر تنهان، و چقدر فشار روشونه..
متاسفم ولی وقتی ازت خوشم نیاد. دیگه نمیتونم خوب رفتار کنم.
پ.ن: روش بزرگ شدن من اشتباه بود، به من یاد داده بودن فقط به ادمایی که بهم احترام میذارن احترام بذارم. پس منم فقط با کسایی خوب بودم که باهام خوب بودن.
و این یعنی همه به جز کسایی که تو محدودهی منن. بیارزشن. و به نظرم این روش بهتره چون وقتی تصمیم بگیری با همه خوب باشی ناخوداگاه از بقیه هم همین توقع رو داری. و اونوقت میبینی که بهتر بود سرت تو کار خودت باشه.