خیلی گرمه.
-
| Wednesday 29 March 23
منی که نمیشناسیش
| Monday 13 March 23
وقتی توی اون سالن با صندلی های خالی وایستاده بودم. حس میکردم باید به خودم یه قولی بدم، میکروفون دستم بود. حس میکردم باید همونجا رو به روی اون فضای بزرگ و خالی خودمو معرفی کنم و تمام چیزایی که باید بهشون برسم رو با میکروفون بلند بگم. اونقدر بلند که صدام به گوش خودم برسه و منو بیدار کنه.
میکروفون تو دستم بود، به صندلی های خالی نگاه کردم. برای همهی ادمایی که اینجا هستن و اینجا نیستن.. این منم.
و بعد خفه شدم. صدام تو گوش خودم بود.
این منم که حتی نمیتونم با صندلی های خالی حرف بزنم. این منم که میترسم حرف بزنم.
این منم که می ترسم بگم چی میخوام.
اشکایی که دو ساعت بود پشت پلکهام نگه داشته بودم برای بیرون اومدن تقلا میکردن.
چقدر موقعی که آقای ر' حرف میزد جلوی بغضمو گرفتم. چقدر میفهمیدم حرفاشو
موقعی که داشت خداحافظی میکرد، موقعی که به تک تک ما نگاه کرد و گفت مطمئنم که به چیزی که میخواین میرسین.
موقعی که صدام زد و گفت کارگردانیای که میخوای..
همونجا چشمامو ازش گرفتم. اشکام بیرون اومدن. فقط تونستم سرمو تکون بدم و بینیمو بالا بکشم.
رومو برگردوندم و اشکامو پاک کردم.
چیزایی که میخوام، چیزی که میخوام و خواستنش مجاز نیست. چیزی که خیلی باهاش فاصله دارم و مسیرم توش یکی نیست.
امروز روز شکستنه. روزیه که باید به همه چی شک کنم.
چون دوباره اشکام برگشتن. چون دوباره گم شدم.
اینم بمونه
| Wednesday 8 March 23
دیروز که جشن داشتیم و همه رو توی نمازخونه جمع کرده بودن، نسترن اینارو کشید.
من داشتم زبان میخوندم، عهدیه رفته بود بیرون چون جشن براش مزخرف بود و زینب تو حال خودش بود. از این طرف صدای خط خطی کردن کاغذ رو میشنیدم و میدونستم داره یه چیزی میکشه. و اگه سواله که چرا نقاشیاشو نگه نمیداره.
من فکر میکنم اون نقاشی کشیدن رو دوست داره ولی یه جورایی مغرور هم هست، مثلا وقتی میکشه و میده به بقیه احساس افتخار میکنه. میدونین چی میگم؟
مثلا اینجوری که: از نقاشیم خوشت اومد مگه نه؟ مال تو.
و بعد احساس افتخار میکنه و میگه من چقدر کولم.
و این یکی، اینو هم که برای مدرسه ثبت کرد، وقتی ما اومدیم این کلاس یه نقاشی اینجا بود. ولی نمیدونم دوازدهمای قبلی کشیدن یا قبلتریا. خیلی قشنگ بود و نسترن هم یه یادگاری دیگه گذاشت.
پ.ن: یه چیز باحال تر هم بود، یه نفر با ماژیک تاریخ زده بود بعد نوشته بود سهام عدالت رو واریز کردن*خندیدن
-.-
| Sunday 5 March 23
وقتی دوستت استعداد نقاشی داشته باشه این بلا رو سر کتابت میاره:
من فقط ازش خواستم برام یه لب بکشه، و همچین بلایی سر کتابم اورد. جدا از اینکه مثل بچه کوچولو ها بهم گفت بیا کتابامونو عوض کنیم و تو برای من بنویس و من برای تو. نسترن حالا میفهمی چرا بهت میگم بچهای.
و اینم یه چشمه. که انگار از ته در اومده
پ.ن: قشنگ بود، گفتم اینجا بذارم یادگاری
facts
| Friday 3 March 23
اپدیت جدید: بخوام با خودم رو راست باشم من الان دقیقا وسط مرزم. یه حرکت کافیه که بیوفتم توی چاه افکارم و خفهبشم. و خیلی تلاش کردم که همهچیو جمع کنم ولی کافی نیست، فشار ها بهم حجوم میارن و باعث میشن نتونم تحمل کنم.
و راستش وضعیت سالمی ندارم، روحی منظورمه. جسمی هم فرقی نمیکنه ما فقط زندهایم که واضحه چقدر ناسالمه. به سبک من واقعا ناسالمه.
و بعضی لحظات هست که من واقعا خوشحالم، همه چیز قشنگه، من عاشق زندگیام. من عاشق همه چیزم. من احساساتمو حس میکنم. من میدونم چی میخوام ولی خیلی کوتاهن و دوباره یه دورهی شتی طولانی دیگه که من با خودم درگیرم.
من فقط دارم با نوشتن اینا از حس کردنشون فرار میکنم تا یکم برای خودم وقت بخرم و دعا کنم یه چیز جدید اتفاق بیوفته که حواسمو پرت کنه.
اما من خوشحالم، الان و تو این لحظه دقیقا وسط مرز خوشحالم. خوشحالم ولی کافی نیست. نمیتونه سردردمو خوب کنه. من خوشحالم و همه چیز فوقالعاده قشنگه اما مغزم بهم ریختهست.
و باید یه اعتراف دیگه بکنم، وقتی از دست یکی ناراحتم.. من زیاد ادم مهربونی نمیشم وقتی از یه نفر ناراحت باشم.
پس وقتی میبینم که حالشون چجوریه، حالمو خوب میکنه. مهم نیست چی داشتیم.
مهم نیست چی شده، تا وقتی نبخشیدمت هر اتفاق بدی که برات بیوفته حالمو خوب میکنه.
اینم روش سالمی نیست، ولی خب. منم مریم مقدس نیستم.
یه جوری بهم انرژی میده، دیدن اینکه حالشون بده و من اونجا نیستم که جمعشون کنم.
و من از اینجا دارم میبینم که چقدر تنهان، و چقدر فشار روشونه..
متاسفم ولی وقتی ازت خوشم نیاد. دیگه نمیتونم خوب رفتار کنم.
پ.ن: روش بزرگ شدن من اشتباه بود، به من یاد داده بودن فقط به ادمایی که بهم احترام میذارن احترام بذارم. پس منم فقط با کسایی خوب بودم که باهام خوب بودن.
و این یعنی همه به جز کسایی که تو محدودهی منن. بیارزشن. و به نظرم این روش بهتره چون وقتی تصمیم بگیری با همه خوب باشی ناخوداگاه از بقیه هم همین توقع رو داری. و اونوقت میبینی که بهتر بود سرت تو کار خودت باشه.
overthinker-EP2
| Monday 20 February 23
این مشکل همیشگی من بوده که نمیتونم چیزای جدید رو بپذیرم چون میترسم. اینکه به خوبی قبلیا نباشن، پشیمونم کنند. و اشتباه کرده باشم.
اینکه چرا اینو گفتم برمیگرده به پمادم که یازده تا صفحه رو باز کردم و کلی اطلاعات به مغزم اضافه شد و حالا چی میتونه منو دیونه کنه؟ اتفاق امروز.
امروز کل داروخونه هارو با پای پیاده رفتم و اومدم و نتونستم پمادمو پیدا کنم، هیچی ازش نمونده و یه استرسی گرفتم که فقط بدنم میتونه حسش کنه.
به عمو پیام میدم و ازش میخوام داروخونه های اطراف خودشونو برگرده، و خب. خلاصهی کلام که عمو اون پماد رو میگیره اما.. اما از یه شرکت دیگه. یعنی سازندهش یه شرکت دیگه بود. :))) اره من هنوز دارم دیونه میشم.
و معلومه که توی سرچ گوگلم نوشتم: مقایسه کرم بلابلا از فلان شرکت با کرم بلابلا از فلان شرکت. و حالا سوالات بیشتری توی مغزمه که باعث سردردم میشه.
اینکه: از اونجایی که دکتر با این داروخونه قرار داد داره و داروخونه با این شرکت و این نوع دارو ها و چونکه دکتر خیلی خوبیه پس داروخونه باید بهترین دارو هارو داشته باشه. حالا اگه این شرکته به اندازهی این یکی شرکت کیفیتش خوب نباشه چی؟ اگه پوستم خراب شه چی؟ اگه توش همون مواد قبلی نباشه چی؟ درسته کرم کرمه و همون اسمه ولی اگه همون بود چرا شرکت های مختلف دارن تولیدش میکنن؟
بله. این بخش کوچیکی اتفاقات ذهن منه. حالا تصور کنین من با همچین وضعیتی درگیری های دیگهای هم دارم و برای هرکدوم از اونها همینقدر فکر میکنم-
پس اره هنوز مطمئن نیستم باید از کرمه استفاده کنم یا نه. میدونم این کار شبیه پسرفت کردنه. چون تا وقتی چیزای جدید رو امتحان نکنی توقعاتت از دنیا و ادما خیلی کم میشه و اطلاعاتت هم محدود میشه. ( میدونم این متنم ربطی به کرم نداره ولی کلی دارم میگم) مثل اون دفعه که من به جز کیک کاکائویی مطمئن نبودم باید طعم دیگهای سفارش بدم یا نه.
همزمان هم دوست داشتم مزه های دیگه رو امتحان کنم و هم میترسیدم خوشمزه نباشن. یا روانشناسم که نمیتونم تغییرش بدم. یا انتخاب هام. اینکه من همیشه همین مسیرو میرم..
حس میکنم نیاز دارم چیزای جدید رو امتحان کنم ولی هردفعه یه گندی زدم.
در اخر با تشکر از خودم که از یه پماد به همچین نتیجه گیری زیبایی رسیدم و امیدوارم همینطور که انقدر قشنگ حرف میزنم همینقدر قشنگ بهشون عمل هم بکنم.
overthinker
| Sunday 19 February 23
شماهم مثل من این مشکلو دارین که وقتی دکتر یه دارویی میده یا یه چیزی خودتون میخرین، باید از تمام سایتای موجود توی اینترنت اطلاعاتشو بگیرین و همهچیزشو بخونین و از هزار نفر بپرسین روش مصرفش چیه یا نه فقط من انقدر وسواسی و دیونهام؟
نزدیک یک ماهه که دارم پماد و کرم میزنم و هفتهای دو بار توی نت باز سرچ میکنم اطلاعاتشو میخونم. انگار هردفعه اینجوریم که اگه دکتر درست نگفته باشه چی؟ اگه یه کرم بهتری وجود داشته باشه چی؟ اگه داروخونه اشتباهی داده باشه چی؟
همین الان که دارم اینو مینویسم یازده تا صفحه باز کردم و تهشم فهمیدم چند مدل از این کرمه با درصد های مختلف هست و مال من انتی اکنهست. انواع داشته.
کلا هر هفته یه چیز جدید میفهمم.
خیلی بده، این استرس و اضطراب و خودخوری که دارم. وحشدناکه.
نزدیک سه بار نسخهی دکترو چک کردم، نشستم نسخه رو با چیزایی که داروخونه داده چک کردم. فقط نمیتونم- نمیتونم فکر نکنم.
♡♡
| Friday 17 February 23
آسمون امشب خیلی قشنگ بود، خیلی زیاد.
عنوانخراست
| Thursday 16 February 23
هی من زندم!
البته فعلا..
-
| Monday 13 February 23
یه چند ساعتی میشه که حالت تهوع دارم. داره هی بدتر میشه.
نمیدونم چرا اشکام قطع نمیشن.