قصد نوشتن نداشتم، اومده بودم یکم متنای قبلی رو پیشنویس کنم و همینطور رد میشدم و بعضیارو میخوندم و خودمو با اون موقع مقایسه میکردم تا اینکه خیلی اتفاقی رسیدم به یکیاز متنایی که راجب تراپیم نوشته بودم. گریم گرفت.
و این گریه نشون دهندهی اینه که من هنوز خوب نشدم. چون به راحتی وقتی دوباره حرفایی و' بهم زده بود که من همونارو فقط نوشته بودم رو دوباره خوندم گریم گرفت.
من هنوز میدونم چه حسی داره. همه چیز چجوریه. اشکالی نداره. همونطور که خیلی چیزا خوب شد این هم خوب میشه.
دبیرمون هردفعه که تایم استراحتش میشه میشینه از وضعیت قبلی خودش برامون میگه. اینکه چقدر افسرده بوده و هنوزم دارو مصرف میکنه و همیشه به یک چیز اشاره میکنه و اون اینه که درد روحی آسیبش بیشتر از درد جسمیعه.
چون روی روح میمونه. زخم نیست که بره. دارو نداره که خوبش کنه.
من شاید الان توی جسمم خوشحال باشم، و خیلی از اتفاقات رو فراموش کرده باشم یا حتی از ذهنم نگذرن. اما نمیتونم مطمئنن و کاملا بگم که اگه توی شرایطی قرار گرفتم میتونم کنترل شده عمل کنم.
هفتهی پیش یه اتفاقی سرکلاس افتاد، و من لرز گرفتم. و این لرز همون درد روحیای بود که بالا اومد. اثرشو روی بدنم گذاشت و باعث شد احساس ناامنی بکنم.
فرار نکردم. ولی بهم یاداوری شد مهم نیست من چند بار فراموش کنم. هیچوقت واقعا فراموش نمیشه. من هردفعه قراره همین حس رو بگیرم. و هردفعه قراره حس کنم باید برم.
چقدر بده. چقدر بده که هیچوقت نمیفهمی ادمایی که توی زندگیت راهشون میدی قراره به چه شکلی روی تو اثر بذارن.