فکر کنم دیشب بود، یه چند روزی بود درگیر چند تا تست بودم و نمیتونستم بفهمم چرا جوابشون این میشه. کلا درک نمیکردم داستانش چیه. و خیلی ناراحتم میکرد چون نمیفهمیدمشون درحالی که بلد بودم. بعد همینطور که داشتم اتاقمو تمیز میکردم توی دلم به خودم گفتم عیبی نداره، امشب استراحت کن فردا بیشتر بخون. این به این معنی نیست که تو خنگی. فقط دقت نمیکنی. فردا حتما میفهمیشون. و یه لحظه تعجب کردم چجوری یه لحظه انقدر پشت خودم در اومدم.
یادم افتاد دو هفته پیش، وقتی داشتم یه کتاب دیگه میخوندم و بازم وضعیتم همینجوری بود. فاطمه بهم همین حرفارو زد. من ناراحت بودم و اون بهم گفت عیبی نداره. حتما اگه بیشتر بخونم میفهمم. و از اونجایی که تو بچگیام هیچکس نمیگفت عیبی نداره یا بهم امید نمیداد در عوض میگفت همش بیدقتی میکنم و چرا حواسم جمع نیست. اون حرفش اون لحظه واسم خیلی ارزش داشت.
ما جوری با خودمون رفتار میکنیم که بقیه باهامون رفتار کردن. وقتی من مدام از بقیه میشنیدم بی دقتم. هرموقع هرچیزی میشد خودمو با همین کلمه سرزنش میکردم.
ولی وقتی فاطمه بهم گفت اشکالی نداره و جوری برخورد کرد که انگار موضوع مهمی نیست و من هنوز زمان کافی دارم که متوجهش بشم. یه جورایی با حرفش تمام اون سرزنش ها رو برام خنثی کرد.