به کل اینجارو فراموش کرده بودم!
این ترمی یه استاد باحالی داشتیم که معرفت شناسی تدریس میکرد. یه روز سر کلاسش گریه کردم.
بهش گفتم من حافظم خوب نیست و نمیتونم چیزیو که میفهمم بنویسم. اون روز میانترم از یه درس دیگه داشتیم که استادش واقعا مزخرف بود مثل درسش. و من هیچجوره درسه تو مغزم نمیرفت حتی یک کلمهش
سرتایم معرفت شناسی بچه ها داشتن میان ترم مرور میکردن.
استادمون هم اجازه داد که بچه ها داوطلب بیان یه فصل توضیح بدن که برای همه و کسایی که نخوندن مرور شه و اونجا بود که من گریه کردم. برام یه داستانی تعریف کرد..
گفت دانشجو که بود دقیقا مثل من بود، حفظیاتش خوب نبود و درسی که خیلی عاشقش بود رو افتاد. درسی که عاشقش بود و کیف میکرد بخونتش رو فقط بخاطر اینکه نتونست روی برگه افکارشو بنویسه.
تعریف داستانش، کم نیاوردنش و اشتیاقش باعث شد منی که حفظیاتم خوب نبود
سر امتحان پایان ترم درس خودش جدا از برگهی امتحانی یه برگهی دیگه هم بگیرم و اونو هم پر کنم.
ادم این چیزارو فراموش نمیکنه. یا مثلا اون یکی استادمون که گفت باید کل کتاب رو بخونیم و رسما کل فرجه رو داشتم هیلگارد میخوندم! اونم چهار فصل.
ترم غیرقابل تصوری بود. کلا زندگی از دهه ۲۰ خیلی غیرقابل تصوره برام
باحالم هست، داره خوشم میاد.