اون حس بردن زندگی که این دوستتو با اون دوستت اشنا می‌کنی>>>

وقتی داشتم از پله های سلف بالا می‌رفتم احساس غرور میکردم که مهدیه رو با زکیه و مبی اشنا کردم و الان هرچهار نفر باهمدیگه داریم میریم سلف غذا بخوریم.

 

الان که دارم اینو می‌نویسم به دیوار توی نمازخونه تکیه دادم و از خستگی هلاکم. دور هم اونو بازی کردیم و الان هرکدوممون یه گوشه لش کردیم. 

 

پ.ن: این بزرگواران از ساعت ۱۳:۳۰ بعد از ظهر تا ۱۹:۳۰ در کنار یکدیگر اوقات خود را تلف نمونده و در اخر پس از ۶ ساعت متوالی در کنار یکدیگر بودن از هم به صورت نخود نخود هرکه رود خانه‌ی خود جدا شده تا روزی دیگر.