امروز حرفای قشنگی زدی، منم چیزای بامزهای میگم نه؟ امروز صورتم قرمز شد و یه چیز احمقانه گفتم که فقط از جواب دادن اینکه چرا قرمز شدم فرار کنم. و تو به جواب احمقانهام خندیدی. خیلی بچه به نظر میرسم وقتی گیج میشم؟
نمیدونم حس میکنم امروز روز افتضاحی بود. واقعا بود نبود؟
وقتی از پله ها اومدم پایین و گریه میکردم، وقتی یه گوشه نشستم تا اروم شم.
باید همون موقع که میومدم بیرون مستقیم میرفتم نه؟ ولی من موندم.
از دست خودم ناراحت بودم که چرا نتونستم حرف بزنم. از دست وضعیتی که توش قرار داشتم ناراحت بودم و واسهی همین اخرش گریم گرفت و از شدت ناراحتی زیاد حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم و رفتم.
چون هوا تاریک بود راحت گریه کردم، هیچکس نمیدید. خوبیه شب همینه نه؟
چیزای کوچیکی بهم دلگرمی دادن. مثلا اون نگاه کنجکاوت موقع رفتن، که حالم چطوره.
یه جورایی برام دژاوو شد اون لحظه. اینکه هنوز هم این چیزا وجود داره.
بارون میبارید، من پر از ناراحتی و خشم بیرون محوطه نشسته بودم و در جواب سوالی که ازم میپرسید اینکه مطمئنم فقط این قضیه باعث شد من حالم بد شه یا چیز دیگهای از قبل پیش اومده گفتم این اتفاق ناراحتم کرد. راست گفتم.
فقط مشکل اینجا بود که وقتی گریه کردم. به تمام ناراحتیهایی که توی خودم جمع کرده بودم اجازه دادم بیرون بیان.
تحملم خیلی بالا بود. از صبحی وقتی که هیچ چیز باب میلم پیش نمیرفت و نفس عمیق میکشیدم تا اروم شم. و اخر شب کم اوردم.
ولش کن. تهشو قشنگ تموم کنیم؟
داشتی میرفتی بهت نگاه کردم. امروز خیلی توجه کردم. خیلی عمیق.
امروز همه چیز غمگین بود. خیلی غمگین. ولی من تورو میذارم توی بخش قشنگ امروز.
24 فوریه 2025