تازه دارم می‌فهمم همینطوری نمی‌شه نوشت. نمی‌شه این صفحه‌ی سفید رو بدون هیچی پر کرد. به اندازه‌ی سابق راحت نیستم که بخوام راجع‌به روزم و اتفاقات خصوصی زندگیم بگم و همین دست و پامو می‌بنده چون نمی‌دونم چی بنویسم‌‌.

ترم تموم شد، تجربه‌ی قشنگی بود. دوست پیدا کردن روز ثبت نام، یکی شدن کلاسا، تشکیل اکیپ دادن. باهم دیگه سلف رفتن، توی نماز خونه استراحت کردن و بازیای بین کلاس، بوفه رفتن، غیبت کردن، سینما رفتن و هزار تا جای دیگه.

کی فکرشو می‌کرد یه ادم رندومی از بین جمعیت بهت بگه سلام و هفته‌ی بعدش باهات بیاد دندون پزشکی. 

ترم تموم شد و برای ترم جدید هرکدوممون طبق ساعت دلخواهمون قراره کلاسارو برداریم پس مطمئنن ۶ تامون هر روز همدیگه رو نمی‌بینیم، بچه ها بخاطر کار بیرون ساعتاشون قراره کلی تغییر کنه. منم دقیقا همینم. 

این بخشی از تجربه‌ی این ترم دانشگاهم بود.