File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

-

| Thursday 27 April 23

دقت کردین وقتی ساعت از دوازده می‌گذره و میاین بیان دیگه ازتون کد امنیتی نمی‌خواد؟ یه وقتایی هم تو روز اینجوری می‌شه. هرچند من کلا فرضیه‌ی کد امنیتی رو نفهمیدم. الان نام کاربری رو زدی، رمزو هم زدی. این کد دیگه چی میگه این وسط.

یه سایتی بود حالا کار مهمی هم داخلش داشتم، بعد کدش عدد نبود‌. جمع و تفرین بود جوابو ازت می‌خواست. به اعداد خیلی بزرگ که می‌رسید من میزدم رفرش جمعای کوچیک بگه بتونم جوابو بزنم😹 یادمه سه چهار بار رفرش کردم تا اخرش نوشت 2+2 😹 شانسم خوب بود. 

.

| Tuesday 25 April 23

چطوری می‌شه که هیچ‌جای امنی برای گریه کردن نباشه.

.

| Sunday 23 April 23

حالم خیلی بده ولی اصلا حوصله‌ی نوشتن و توصیف کردن ندارم‌. فقط بدم. همین

؛

| Saturday 15 April 23

قصد نوشتن نداشتم، اومده بودم یکم متنای قبلی رو پیش‌نویس کنم و همینطور رد می‌شدم و بعضیارو میخوندم و خودمو با اون موقع مقایسه میکردم تا اینکه خیلی اتفاقی رسیدم به یکی‌از متنایی که راجب تراپیم نوشته بودم. گریم گرفت.

و این گریه نشون دهنده‌ی اینه که من هنوز خوب نشدم. چون به راحتی وقتی دوباره حرفایی و' بهم زده بود که من همونارو فقط نوشته بودم رو دوباره خوندم گریم گرفت.

من هنوز میدونم چه حسی داره. همه چیز چجوریه. اشکالی نداره. همونطور که خیلی چیزا خوب شد این هم خوب می‌شه. 

دبیرمون هردفعه که تایم استراحتش می‌شه می‌شینه از وضعیت قبلی خودش برامون می‌گه. اینکه چقدر افسرده بوده و هنوزم دارو مصرف می‌کنه و همیشه به یک چیز اشاره میکنه و اون اینه که درد روحی آسیبش بیشتر از درد جسمی‌عه. 

چون روی روح می‌مونه. زخم نیست که بره. دارو نداره که خوبش کنه.

من شاید الان توی جسمم خوشحال باشم، و خیلی از اتفاقات رو فراموش کرده باشم یا حتی از ذهنم نگذرن. اما نمیتونم مطمئنن و کاملا بگم که اگه توی شرایطی قرار گرفتم میتونم کنترل شده عمل کنم. 

هفته‌ی پیش یه اتفاقی سرکلاس افتاد، و من لرز گرفتم. و این لرز همون درد روحی‌ای بود که بالا اومد. اثرشو روی بدنم گذاشت و باعث شد احساس ناامنی بکنم.

فرار نکردم. ولی بهم یاداوری شد مهم نیست من چند بار فراموش کنم. هیچوقت واقعا فراموش نمی‌شه. من هردفعه قراره همین حس رو بگیرم. و هردفعه قراره حس کنم باید برم. 

چقدر بده. چقدر بده که هیچوقت نمی‌فهمی ادمایی که توی زندگیت راهشون میدی قراره به چه شکلی روی تو اثر بذارن. 

-

| Friday 7 April 23

فکر کنم دیشب بود، یه چند روزی بود درگیر چند تا تست بودم و نمی‌تونستم بفهمم چرا جوابشون این میشه. کلا درک نمیکردم داستانش چیه. و خیلی ناراحتم میکرد چون نمی‌فهمیدمشون درحالی که بلد بودم. بعد همینطور که داشتم اتاقمو تمیز میکردم توی دلم به خودم گفتم عیبی نداره، امشب استراحت کن فردا بیشتر بخون. این به این معنی نیست که تو خنگی. فقط دقت نمی‌کنی. فردا حتما می‌فهمیشون. و یه لحظه تعجب کردم چجوری یه لحظه انقدر پشت خودم در اومدم. 

یادم افتاد دو هفته پیش، وقتی داشتم یه کتاب دیگه میخوندم و بازم وضعیتم همینجوری بود. فاطمه بهم همین حرفارو زد. من ناراحت بودم و اون بهم گفت عیبی نداره. حتما اگه بیشتر بخونم می‌فهمم. و از اونجایی که تو بچگیام هیچکس نمی‌گفت عیبی نداره یا بهم امید نمی‌داد در عوض میگفت همش بی‌دقتی میکنم و چرا حواسم جمع نیست. اون حرفش اون لحظه واسم خیلی ارزش داشت.

ما جوری با خودمون رفتار میکنیم که بقیه باهامون رفتار کردن. وقتی من مدام از بقیه می‌شنیدم بی دقتم. هرموقع هرچیزی میشد خودمو با همین کلمه سرزنش میکردم.

ولی وقتی فاطمه بهم گفت اشکالی نداره و جوری برخورد کرد که انگار موضوع مهمی نیست و من هنوز زمان کافی دارم که متوجهش بشم. یه جورایی با حرفش تمام اون سرزنش ها رو برام خنثی کرد.

چونکه یادم اومد

| Wednesday 5 April 23

تو تلگرام بودم بعد از روی نوتیف دیدم ادمین یکی از چنلا نوشته پارت بعدی رمزیه و رمز رو حالا به کسی میده که نمی‌دونم چی. بعد یادم افتاد دو سه سال پیش یه فیکشنی میخوندم رمزی بود. شرط گرفتن رمز هم این بود که ام‌وی بازدید بزنی اونم پنج بار. حقا که ادمین فن‌گرل بودن رو در حق ایدلش تموم کرده بود.

2:54

| Friday 31 March 23

نمی‌دونم کدوم یکی بهتره، فکر کردن یا فکر نکردن. نمی‌دونم کدوم رفتارم میتونه به نفع‌ام باشه. اینکه در لحظه تصمیم بگیرم یا از قبل برنامه بچینم. توی دوراهی های زیادی گیر کردم. و نه. زندگی این نیست. اگه زندگی دوراهی رفتن من به سیزده‌به در یا موندنم توی خونه می‌بود خیلی مسخره بود. اینا هیچکدوم زندگی نیستن. گاهی وقتا فکر میکنم اصلا زندگی نکردم. روز و شبم رو با چیزای الکی و افکار مزخرف گذروندم. چیزای کوچیکی اطرافم دارم که خوشحالم میکنن شاید اینا میتونن بخشی از زندگی باشن. وگرنه بقیه بدون استثنا فقط دارن منو بیشتر گمراه می‌کنن.

وقتی فکر میکنم، درست و غلط بین افکارم گم میشه. منطقم کمرنگ میشه و احساساتم عجولانه خودشو به همه چی مسلط می‌کنه. احساساتم جلوی درست و غلط رو میگیرن. اگه چیزی غلط باشه من بازم انجامش میدم. میدونم که هیچوقت پشیمون نمیشم. واسه همین فکر کردن منو اذیت میکنه چون نشون میده که من میتونم چجوری باشم. بهم نشون میده که وقتی یه چیزی اذیتم کنه چجوری میشم.

همه‌مون خودخواهیم. یادم نمیاد به جز خانوادم دیگه کی از خودم گذشتم.

ساعت داره سه می‌شه و از وقت خوابم گذشته. و اینم یه متن دیگه در اثر فکر کردن زیاده. دارم بین کلمات مغزم دیونه میشم.

بعضی وقتا فکر میکنم اگه واقعا بذارم همه‌ی اینا اتفاق بی‌افته چی، اگه واقعا به همه بگم که چقدر ازشون خوشم نمیاد چی. اگه اهمیت ندم و واقعا هرچی تو مغزمه رو بگم چی. چرا نگهشون میدارم؟

از بچگی خیلی چیزارو نگه داشتم، دفترای زیادی رو. کاغذا و عکسا. خیلی چیزارو نگه داشته بودم چون فکر میکردم یه روزی بهشون نیاز پیدا می‌کنم. و تا وقتی اونا بودن همیشه این حس رو به من میدادن که من بهشون نیاز دارم. 

من همه رو سوزوندم. و فهمیدم چقدر اشتباه میکردم. رفتار من در مورد ادمای اطرافم همینطوریه. فکر میکنم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنم. واسه همینه که مراعات می‌کنم. و بیشتر از همه خودم از موندن‌شون اذیت میشم.

به نظرم امسال وقتشه. من باید برای خودم خودخواه باشم. و لازمه‌ش اینه که اطرافم رو خلوت تر کنم.

-

| Wednesday 29 March 23

خیلی گرمه.

منی که نمی‌شناسیش

| Monday 13 March 23

وقتی توی اون سالن با صندلی های خالی وایستاده بودم. حس میکردم باید به خودم یه قولی بدم، میکروفون دستم بود. حس میکردم باید همونجا رو به روی اون فضای بزرگ و خالی خودمو معرفی کنم و تمام چیزایی که باید بهشون برسم رو با میکروفون بلند بگم. اونقدر بلند که صدام به گوش خودم برسه و منو بیدار کنه.
میکروفون تو دستم بود، به صندلی های خالی نگاه کردم. برای همه‌ی ادمایی که اینجا هستن و اینجا نیستن.. این منم.
و بعد خفه شدم. صدام تو گوش خودم بود.
این منم که حتی نمیتونم با صندلی های خالی حرف بزنم. این منم که میترسم حرف بزنم.
این منم که می ترسم بگم چی میخوام.
اشکایی که دو ساعت بود پشت پلک‌هام نگه داشته بودم برای بیرون اومدن تقلا میکردن.

چقدر موقعی که آقای ر' حرف می‌زد جلوی بغضمو گرفتم. چقدر می‌فهمیدم حرفاشو
موقعی که داشت خداحافظی میکرد، موقعی که به تک تک ما نگاه کرد و گفت مطمئنم که به چیزی که میخواین می‌رسین.
موقعی که صدام زد و گفت کارگردانی‌ای که میخوای..
همونجا چشمامو ازش گرفتم. اشکام بیرون اومدن. فقط تونستم سرمو تکون بدم و بینی‌مو بالا بکشم.
رومو برگردوندم و اشکامو پاک کردم.
چیزایی که میخوام، چیزی که میخوام و خواستنش مجاز نیست. چیزی که خیلی باهاش فاصله دارم و مسیرم توش یکی نیست.
امروز روز شکستنه‌. روزیه که باید به همه چی شک کنم.
چون دوباره اشکام برگشتن. چون دوباره گم شدم.

اینم بمونه

| Wednesday 8 March 23

 

دیروز که جشن داشتیم و همه رو توی نمازخونه جمع کرده بودن، نسترن اینارو کشید.

من داشتم زبان میخوندم، عهدیه رفته بود بیرون چون جشن براش مزخرف بود و زینب تو حال خودش بود. از این طرف صدای خط خطی کردن کاغذ رو می‌شنیدم و میدونستم داره یه چیزی میکشه. و اگه سواله که چرا نقاشیاشو نگه نمیداره.

من فکر میکنم اون نقاشی کشیدن رو دوست داره ولی یه جورایی مغرور هم هست، مثلا وقتی میکشه و میده به بقیه احساس افتخار میکنه. میدونین چی میگم؟ 

مثلا اینجوری که: از نقاشیم خوشت اومد مگه نه؟ مال تو.

و بعد احساس افتخار میکنه و میگه من چقدر کولم.

و این یکی، اینو هم که برای مدرسه ثبت کرد، وقتی ما اومدیم این کلاس یه نقاشی اینجا بود. ولی نمی‌دونم دوازدهمای قبلی کشیدن یا قبل‌تریا. خیلی قشنگ بود و نسترن هم یه یادگاری دیگه گذاشت.

این بود.

 

پ.ن: یه چیز باحال تر هم بود، یه نفر با ماژیک تاریخ زده بود بعد نوشته بود سهام عدالت رو واریز کردن*خندیدن