•
| Wednesday 10 May 23
پذیرش.
| Sunday 30 April 23
من اومدم یکم از عصبانیتم رو اینجا خالی کنم، واقعا خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم چند نفرو کنار بذارم و چشمام باز شد که صرفا چون میخوام تنها نباشم نباید اجازه بدم که اونا با بودن کنارم بهم اسیب بزنن. و امروز همینطور داشتیم صحبت میکردیم و این فردی که من ازش خوشم نمیاد یه حرفی زد. و من نمیتونستم بهش بگم ساکت شه و فقط اینجوریم که: هیچکس ازت نپرسید، هیچکس واقعا براش مهم نبود. و تو میدونی که چقدر این موضوعها میتونن برای من ناراحت کننده باشن ولی بازم به زبونشون میاری. اون لحظه من لبخندم رو حفظ کردم و اجازه دادم چشمام بازم برق بزنن. خودمو نباختم. فقط ته دلم فهمیدم هیچوقت قرار نیست با این ادم حال کنم. و راستش حرفاش با یه بار منفی کوچولویی گوشهی ذهنمه. از ظهری دارم تلاش میکنم فراموششون کنم. اگه توشون عمیق شم گند زدم پس کلا بهشون فکر نمیکنم. فقط عصبانیم چونکه واقعا هیچکس نپرسید. هیچکس! و من اینجوری بودم که تو واقعا تا وقتی ازت نخوان حرف نمیزنی پس چرا یهویی تصمیم گرفتی دهنتو باز کنی و اینارو بگی؟ قشنگ چشمام اینو داد میزد. بگذریم. الان یه چیزی اومد تو ذهنم و یکم احساساتمو تغییر داد. میخوام راجعبه این حرف بزنم*-*
یوتیوبر مورد علاقم که خیلی دوستش دارم دوباره ولاگ هاش رو شروع کرده، و راستش یه مدت فراموشش کرده بودم ولی الان یه لحظه اومد گوشهی ذهنم و فهمیدم مهم نیست که چیا منو عصبانی و ناراحت میکنن. من یه چیزی دارم که میتونم باهاش خیلی خوشحال بشم و این حس قشنگی که دارم ازش میگیرم رو حاضر نیستم با کسی شریک شم. اره. عصبانی بودم ولی الان دیگه اهمیتی نداره. خوشحالم که نوشتم. اگه نمیگفتم ناراحتم و توی خودم میریختم هیچوقت یادم نمیوفتاد که چیا اطرافم دارم.
امروز چند صفحه از کتاب روانشناسیم خوندم، یکم برای شماهم میذارم:
خلاصه وار این میشه که خودمونو بپذیریم.
من نمیدونم چی پیش خودم فکر کردم که اگه کج عکس بگیرم قشنگ تر میشه:))
این میگه که ما چیزی رو توی بقیه میخوایم که تصور میکردیم هست، یعنی توهم ما تصور میکرد که فرد اون شکلیه و ما عاشق توهم خودمون راجب اون شخص شدیم نه خودش واقعیش. این خانم هم میخواسته شوهرش رو تغییر بده تا طبق خواسته های خودش بشه. شوهرش رو جوری که نیست میخواسته در حالی که این درست نیست.
( کاش کتابای درسیمو هم همینقدر خط به خط میخوندم)
پس از آن، رنجی که بر اثر مقاومت بود، زمزمه میکند: تو در توهماتت گم شدهای، به خانه برگرد.
اینجا میگه که حالا که ما پذیرفتیم که چیکار کردیم و چه بلایی سرخودمون و بقیه اوردیم. یه غمی بالا میاد. که ناشی از اینه که من فهمیدم با خودم چیکار کردم. بعد اغوششو برات باز میکنه و میگه حالا که منو فهمیدی، و قبولم کردی. بیا بغلم. برگرد پیشم تا منم بهت اون عشق اولیه رو بدم. این به خانه برگرد منظورش اینه که ما دست از توهماتمون برداریم و بالاخره همه چیزو واضح ببینیم. اینطوریه که میتونیم عشق دریافت کنیم. ( اینا همش در رابطه با خودتونه ها. این غم ادم نیستا. لاو یورسلفه)
پ.ن: دروغهایی که به خود میگوییم، به ترجمهی ندا حمیدی زاده.
یک سوال-
| Friday 28 April 23
بچههای جدیدی که منو دنبال کردین- شما منو چجوری پیدا کردین؟ چون منکه واسه کسی کامنت نمیذارم. یعنی فقط خصوصی مخصوص خودش.
با کسی هم که واضحه صحبتی نمیکنم. متنامو هم تایمایی میذارم که سگ پر نمیزنه. کامنتهامم که هیچوقت باز نبوده.. شما از کجا پریدین تو وبلاگم؟ واقعا کنجکاوم. اخه میدونین موقع انتشار متن هم عنوان هام چشمگیر نیست همش نقطه و خط😹 چجوری میشه اخه.
-
| Thursday 27 April 23
دقت کردین وقتی ساعت از دوازده میگذره و میاین بیان دیگه ازتون کد امنیتی نمیخواد؟ یه وقتایی هم تو روز اینجوری میشه. هرچند من کلا فرضیهی کد امنیتی رو نفهمیدم. الان نام کاربری رو زدی، رمزو هم زدی. این کد دیگه چی میگه این وسط.
یه سایتی بود حالا کار مهمی هم داخلش داشتم، بعد کدش عدد نبود. جمع و تفرین بود جوابو ازت میخواست. به اعداد خیلی بزرگ که میرسید من میزدم رفرش جمعای کوچیک بگه بتونم جوابو بزنم😹 یادمه سه چهار بار رفرش کردم تا اخرش نوشت 2+2 😹 شانسم خوب بود.
.
| Tuesday 25 April 23
چطوری میشه که هیچجای امنی برای گریه کردن نباشه.
.
| Sunday 23 April 23
حالم خیلی بده ولی اصلا حوصلهی نوشتن و توصیف کردن ندارم. فقط بدم. همین
؛
| Saturday 15 April 23
قصد نوشتن نداشتم، اومده بودم یکم متنای قبلی رو پیشنویس کنم و همینطور رد میشدم و بعضیارو میخوندم و خودمو با اون موقع مقایسه میکردم تا اینکه خیلی اتفاقی رسیدم به یکیاز متنایی که راجب تراپیم نوشته بودم. گریم گرفت.
و این گریه نشون دهندهی اینه که من هنوز خوب نشدم. چون به راحتی وقتی دوباره حرفایی و' بهم زده بود که من همونارو فقط نوشته بودم رو دوباره خوندم گریم گرفت.
من هنوز میدونم چه حسی داره. همه چیز چجوریه. اشکالی نداره. همونطور که خیلی چیزا خوب شد این هم خوب میشه.
دبیرمون هردفعه که تایم استراحتش میشه میشینه از وضعیت قبلی خودش برامون میگه. اینکه چقدر افسرده بوده و هنوزم دارو مصرف میکنه و همیشه به یک چیز اشاره میکنه و اون اینه که درد روحی آسیبش بیشتر از درد جسمیعه.
چون روی روح میمونه. زخم نیست که بره. دارو نداره که خوبش کنه.
من شاید الان توی جسمم خوشحال باشم، و خیلی از اتفاقات رو فراموش کرده باشم یا حتی از ذهنم نگذرن. اما نمیتونم مطمئنن و کاملا بگم که اگه توی شرایطی قرار گرفتم میتونم کنترل شده عمل کنم.
هفتهی پیش یه اتفاقی سرکلاس افتاد، و من لرز گرفتم. و این لرز همون درد روحیای بود که بالا اومد. اثرشو روی بدنم گذاشت و باعث شد احساس ناامنی بکنم.
فرار نکردم. ولی بهم یاداوری شد مهم نیست من چند بار فراموش کنم. هیچوقت واقعا فراموش نمیشه. من هردفعه قراره همین حس رو بگیرم. و هردفعه قراره حس کنم باید برم.
چقدر بده. چقدر بده که هیچوقت نمیفهمی ادمایی که توی زندگیت راهشون میدی قراره به چه شکلی روی تو اثر بذارن.
-
| Friday 7 April 23
فکر کنم دیشب بود، یه چند روزی بود درگیر چند تا تست بودم و نمیتونستم بفهمم چرا جوابشون این میشه. کلا درک نمیکردم داستانش چیه. و خیلی ناراحتم میکرد چون نمیفهمیدمشون درحالی که بلد بودم. بعد همینطور که داشتم اتاقمو تمیز میکردم توی دلم به خودم گفتم عیبی نداره، امشب استراحت کن فردا بیشتر بخون. این به این معنی نیست که تو خنگی. فقط دقت نمیکنی. فردا حتما میفهمیشون. و یه لحظه تعجب کردم چجوری یه لحظه انقدر پشت خودم در اومدم.
یادم افتاد دو هفته پیش، وقتی داشتم یه کتاب دیگه میخوندم و بازم وضعیتم همینجوری بود. فاطمه بهم همین حرفارو زد. من ناراحت بودم و اون بهم گفت عیبی نداره. حتما اگه بیشتر بخونم میفهمم. و از اونجایی که تو بچگیام هیچکس نمیگفت عیبی نداره یا بهم امید نمیداد در عوض میگفت همش بیدقتی میکنم و چرا حواسم جمع نیست. اون حرفش اون لحظه واسم خیلی ارزش داشت.
ما جوری با خودمون رفتار میکنیم که بقیه باهامون رفتار کردن. وقتی من مدام از بقیه میشنیدم بی دقتم. هرموقع هرچیزی میشد خودمو با همین کلمه سرزنش میکردم.
ولی وقتی فاطمه بهم گفت اشکالی نداره و جوری برخورد کرد که انگار موضوع مهمی نیست و من هنوز زمان کافی دارم که متوجهش بشم. یه جورایی با حرفش تمام اون سرزنش ها رو برام خنثی کرد.
چونکه یادم اومد
| Wednesday 5 April 23
تو تلگرام بودم بعد از روی نوتیف دیدم ادمین یکی از چنلا نوشته پارت بعدی رمزیه و رمز رو حالا به کسی میده که نمیدونم چی. بعد یادم افتاد دو سه سال پیش یه فیکشنی میخوندم رمزی بود. شرط گرفتن رمز هم این بود که اموی بازدید بزنی اونم پنج بار. حقا که ادمین فنگرل بودن رو در حق ایدلش تموم کرده بود.
2:54
| Friday 31 March 23
نمیدونم کدوم یکی بهتره، فکر کردن یا فکر نکردن. نمیدونم کدوم رفتارم میتونه به نفعام باشه. اینکه در لحظه تصمیم بگیرم یا از قبل برنامه بچینم. توی دوراهی های زیادی گیر کردم. و نه. زندگی این نیست. اگه زندگی دوراهی رفتن من به سیزدهبه در یا موندنم توی خونه میبود خیلی مسخره بود. اینا هیچکدوم زندگی نیستن. گاهی وقتا فکر میکنم اصلا زندگی نکردم. روز و شبم رو با چیزای الکی و افکار مزخرف گذروندم. چیزای کوچیکی اطرافم دارم که خوشحالم میکنن شاید اینا میتونن بخشی از زندگی باشن. وگرنه بقیه بدون استثنا فقط دارن منو بیشتر گمراه میکنن.
وقتی فکر میکنم، درست و غلط بین افکارم گم میشه. منطقم کمرنگ میشه و احساساتم عجولانه خودشو به همه چی مسلط میکنه. احساساتم جلوی درست و غلط رو میگیرن. اگه چیزی غلط باشه من بازم انجامش میدم. میدونم که هیچوقت پشیمون نمیشم. واسه همین فکر کردن منو اذیت میکنه چون نشون میده که من میتونم چجوری باشم. بهم نشون میده که وقتی یه چیزی اذیتم کنه چجوری میشم.
همهمون خودخواهیم. یادم نمیاد به جز خانوادم دیگه کی از خودم گذشتم.
ساعت داره سه میشه و از وقت خوابم گذشته. و اینم یه متن دیگه در اثر فکر کردن زیاده. دارم بین کلمات مغزم دیونه میشم.
بعضی وقتا فکر میکنم اگه واقعا بذارم همهی اینا اتفاق بیافته چی، اگه واقعا به همه بگم که چقدر ازشون خوشم نمیاد چی. اگه اهمیت ندم و واقعا هرچی تو مغزمه رو بگم چی. چرا نگهشون میدارم؟
از بچگی خیلی چیزارو نگه داشتم، دفترای زیادی رو. کاغذا و عکسا. خیلی چیزارو نگه داشته بودم چون فکر میکردم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنم. و تا وقتی اونا بودن همیشه این حس رو به من میدادن که من بهشون نیاز دارم.
من همه رو سوزوندم. و فهمیدم چقدر اشتباه میکردم. رفتار من در مورد ادمای اطرافم همینطوریه. فکر میکنم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنم. واسه همینه که مراعات میکنم. و بیشتر از همه خودم از موندنشون اذیت میشم.
به نظرم امسال وقتشه. من باید برای خودم خودخواه باشم. و لازمهش اینه که اطرافم رو خلوت تر کنم.