File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

گوشه‌ای از چت‌های ما

| Wednesday 12 July 23

چند روز پیش که بچه ها داشتن چنل رو اماده می‌کردن و قیمت هارو می‌ذاشتن توی گروه و نظر می‌دادیم. بحث های خنده دار و جالبی اتفاق افتاد که دلم خواست اینجا ثبت‌شون کنم.

اینجا قیمت های جدید رو داشتیم نگاه می‌کردیم.

هنوز بنر رو درست نکرده بودیم و پیشنهاد اظم این بود که یه چیز خوشگل و کیوت باشه- چرا اخه؟ 

اختلاف علما سر قیمت، می‌بینین که چقدر برام مهمه نه؟😹

اظم رو می‌بینین که چقدر عدالت براش مهمه. از اون‌طرف منو می‌بینین که فقط پول برام مهمه.

یپ، وی‌پی‌ان کودکان هم داریم.

قیمت گذاری‌مون محشره😹

دیدین چطور من و اظمو نادیده گرفتن و با زورگویی قیمت های خودشونو گذاشتن؟*گریه کردن

پ.ن: چنل‌مون راه افتاده، فعلا فقط کسایی که چند ماه پیش با ما بودن و ازمون خرید کردن مارو دارن دنبال می‌کنن. اگه نیاز به فیلتر شکن داشتین از اون بالا بهم مسیج بدین براتون لینک چنل رو می‌فرستم.

 

هیچ جای زخمی نداری؟

| Sunday 2 July 23

چقدر بدم میاد از این ادما

| Thursday 22 June 23

کاش می‌شد هیچی از ادما ندونی. ما یه همسایه داریم، بابام همیشه بهم می‌گفت باهاشون سلام و احوال پرسی نکنم. زیاد روابط مون با همدیگه خوب نیست. همسایه مون از یه سمتی اشنا در میاد و خلاصه ماجراهاست.

و من رو حساب اینکه این مشکل خانوادگیه و به من ربطی نداره زیاد کاری به این قضایا و دعواها نداشتم. و هروقتم بحثی می‌شد و یه جوری ربط پیدا می‌کرد به همسایه مون من ترجیح می‌دادم نشنوم. و کلا اهمیتی نمی‌دادم.

اینطوری بگم که خانواده‌ی پدری همسایه مون. اشنای خانواده‌ی پدری ما میشن.. و خلاصه یه ماجرایی بود. و با وجود اینکه خونه‌ هاشون تا امروز کنار همه ولی هیچوقت باهم خوب نبودن. و مشکل هم از ما نبود. اونا خیلی حرف پشت سر بقیه می‌زدن.

خلاصه امروز گروه خانوادگی‌مونو باز کردم ببینم چه خبره و دیدم بله. 

نمی‌گم چی شده فقط انگار بعد این همه مدت حالا یه دلیلی داشتم که منم ازشون خوشم نیاد. تا امروز اصلا برام مهم نبود چقدر دوتا خانواده باهم اوکی نیستن. من همیشه اگه یکی‌شونو می‌دیدم سلام می‌دادم. ولی الان کاملا اینجوریم که این ادما لیاقت همون یه سلامم ندارن. 

چقدر ادم می‌تونه وقیح و پرو باشه. من همیشه بابارو بخاطر اینکه می‌گفت اینا چقدر پول دزدیدن یا فلان کار کردن ساکت می‌کردم بهش میگفتم کاریش نباشه. زندگی خودشونه. ولی الان با تمام این کاراشون بازم روشون می‌شه که بخوان به ما هم زور بگن. عجبا. واقعا عجبا.

| Sunday 18 June 23

همزمان هم میخوام از خونه برم بیرون و هم نمیخوام‌. و همش می‌گم اول فلان کارو انجام بده بعد. که این یعنی تا وقتی فلان کارو انجام ندی نمی‌تونی بری بیرون.

حالا فلان کار چیه؟ کاری که من میدونم هیچوقت انجامش نمیدم.

 

نمی‌دونم فقط منم که وقتی به آسمون نگاه میکنم انگار یه اثر هنری دیدم و یه جوری محوش می‌شم که زمان از دستم در میره؟ مخصوصا موقع غروب که خورشید داره کم‌کم از دید راس خارج می‌شه ولی پرتو های نورش هنوز لا به لای ابر‌ها میرقصن.

یه حسی داره.. وقتی به اسمون نگاه می‌کنم و کوچیکی خودمو می‌بینم، کوچیکی همه‌چیزو..حس عجیبی بهم دست میده. دلم میخواست میتونستم اون بالا باشم.

به نور دست بزنم. به ابرها دست بزنم. ساعت ها به غروب افتاب نگاه کنم.. 

نمی‌دونم چطوری بگم. ادم باید خیلی مست باشه تا بفهمه من چه حسی از اسمون می‌گیرم. یه جوری باعث میشه که دلم بخواد از جسمم جدا شم و پرواز کنم. و بعضی‌وقت ها که خیلی عمیق خیره میشم واقعا حس میکنم از بدنم دارم جدا می‌شم. 

این وجه از خودمو تازه پیدا کردم. همه‌چیز خیلی برام جذابه.

| Thursday 15 June 23

​​​

​​​​​پ.ن: این بخش رو که خوندم حس کردم انگار من دارم حرف می‌زنم.

But timing is a bitch

| Thursday 15 June 23

باورم نمی‌شه.. زنگ ساعتی که سه سال بود ۶ صبح منو از خواب بیدار می‌کرد..

حالا اینطوری بهم پشت کرده باشه. چرا الان دو شبه؟ من قرار بود ۱۲ و نیم بیدار شم:))) 

 

| Wednesday 31 May 23

| Saturday 27 May 23

| Saturday 20 May 23

| Thursday 18 May 23

چقدر نوشتن سخت شده، از خودم هیچی ندارم بگم. دارم چیکار می‌کنم؟ 

مثل یه ربات شدم که داره زندگی می‌کنه. همون چیزای تکراری. هر روز که بیدار میشم انگار توی یک روز تکراری گیر افتادم. 

اون شب که به اسمون نگاه کردم، دلم خواست اون بالا باشم. توی اون تاریکی معلق باشم. یه لحظه احساس ارامش کردم. خیلی قشنگ بود. سکوتش رو می‌گم.