File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

| Sunday 18 June 23

همزمان هم میخوام از خونه برم بیرون و هم نمیخوام‌. و همش می‌گم اول فلان کارو انجام بده بعد. که این یعنی تا وقتی فلان کارو انجام ندی نمی‌تونی بری بیرون.

حالا فلان کار چیه؟ کاری که من میدونم هیچوقت انجامش نمیدم.

 

نمی‌دونم فقط منم که وقتی به آسمون نگاه میکنم انگار یه اثر هنری دیدم و یه جوری محوش می‌شم که زمان از دستم در میره؟ مخصوصا موقع غروب که خورشید داره کم‌کم از دید راس خارج می‌شه ولی پرتو های نورش هنوز لا به لای ابر‌ها میرقصن.

یه حسی داره.. وقتی به اسمون نگاه می‌کنم و کوچیکی خودمو می‌بینم، کوچیکی همه‌چیزو..حس عجیبی بهم دست میده. دلم میخواست میتونستم اون بالا باشم.

به نور دست بزنم. به ابرها دست بزنم. ساعت ها به غروب افتاب نگاه کنم.. 

نمی‌دونم چطوری بگم. ادم باید خیلی مست باشه تا بفهمه من چه حسی از اسمون می‌گیرم. یه جوری باعث میشه که دلم بخواد از جسمم جدا شم و پرواز کنم. و بعضی‌وقت ها که خیلی عمیق خیره میشم واقعا حس میکنم از بدنم دارم جدا می‌شم. 

این وجه از خودمو تازه پیدا کردم. همه‌چیز خیلی برام جذابه.

| Thursday 15 June 23

​​​

​​​​​پ.ن: این بخش رو که خوندم حس کردم انگار من دارم حرف می‌زنم.

But timing is a bitch

| Thursday 15 June 23

باورم نمی‌شه.. زنگ ساعتی که سه سال بود ۶ صبح منو از خواب بیدار می‌کرد..

حالا اینطوری بهم پشت کرده باشه. چرا الان دو شبه؟ من قرار بود ۱۲ و نیم بیدار شم:))) 

 

| Wednesday 31 May 23

| Saturday 27 May 23

| Saturday 20 May 23

| Thursday 18 May 23

چقدر نوشتن سخت شده، از خودم هیچی ندارم بگم. دارم چیکار می‌کنم؟ 

مثل یه ربات شدم که داره زندگی می‌کنه. همون چیزای تکراری. هر روز که بیدار میشم انگار توی یک روز تکراری گیر افتادم. 

اون شب که به اسمون نگاه کردم، دلم خواست اون بالا باشم. توی اون تاریکی معلق باشم. یه لحظه احساس ارامش کردم. خیلی قشنگ بود. سکوتش رو می‌گم.

| Wednesday 10 May 23

پذیرش.

| Sunday 30 April 23

من اومدم یکم از عصبانیتم رو اینجا خالی کنم، واقعا خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم چند نفرو کنار بذارم و چشمام باز شد که صرفا چون میخوام تنها نباشم نباید اجازه بدم که اونا با بودن کنارم بهم اسیب بزنن. و امروز همینطور داشتیم صحبت می‌کردیم و این فردی که من ازش خوشم نمیاد یه حرفی زد. و من نمی‌تونستم بهش بگم ساکت شه و فقط اینجوریم که: هیچکس ازت نپرسید، هیچکس واقعا براش مهم نبود. و تو میدونی که چقدر این موضوع‌ها میتونن برای من ناراحت کننده باشن ولی بازم به زبونشون میاری. اون لحظه من لبخندم رو حفظ کردم و اجازه دادم چشمام بازم برق بزنن. خودمو نباختم. فقط ته دلم فهمیدم هیچوقت قرار نیست با این ادم حال کنم. و راستش حرفاش با یه بار منفی‌ کوچولویی گوشه‌ی ذهنمه‌. از ظهری دارم تلاش میکنم فراموششون کنم‌. اگه توشون عمیق شم گند زدم پس کلا بهشون فکر نمیکنم. فقط عصبانیم چونکه واقعا هیچکس نپرسید. هیچکس! و من اینجوری بودم که تو واقعا تا وقتی ازت نخوان حرف نمی‌زنی پس چرا یهویی تصمیم گرفتی دهنتو باز کنی و اینارو بگی؟ قشنگ چشمام اینو داد می‌زد. بگذریم. الان یه چیزی اومد تو ذهنم و یکم احساساتمو تغییر داد. میخوام راجع‌به این حرف بزنم*-*

یوتیوبر مورد علاقم که خیلی دوستش دارم دوباره ولاگ هاش‌ رو شروع کرده، و راستش یه مدت فراموشش کرده بودم ولی الان یه لحظه اومد گوشه‌ی ذهنم و فهمیدم مهم نیست که چیا منو عصبانی و ناراحت می‌کنن. من یه چیزی دارم که میتونم باهاش خیلی خوشحال بشم و این حس قشنگی که دارم ازش میگیرم رو حاضر نیستم با کسی شریک شم. اره. عصبانی بودم ولی الان دیگه اهمیتی نداره. خوشحالم که نوشتم. اگه نمیگفتم ناراحتم و توی خودم می‌ریختم هیچوقت یادم نمیوفتاد که چیا اطرافم دارم.

امروز چند صفحه از کتاب روانشناسیم خوندم، یکم برای شماهم می‌ذارم: 

خلاصه وار این می‌شه که خودمونو بپذیریم.

من نمی‌دونم چی پیش خودم فکر کردم که اگه کج عکس بگیرم قشنگ تر می‌شه:)) 

این می‌گه که ما چیزی رو توی بقیه میخوایم که تصور میکردیم هست، یعنی توهم ما تصور میکرد که فرد اون شکلیه و ما عاشق توهم خودمون راجب اون شخص شدیم نه خودش واقعیش. این خانم هم میخواسته شوهرش رو تغییر بده تا طبق خواسته های خودش بشه. شوهرش رو جوری که نیست میخواسته در حالی که این درست نیست.

( کاش کتابای درسی‌مو هم همینقدر خط به خط میخوندم)

پس از آن، رنجی که بر اثر مقاومت بود، زمزمه می‌کند: تو در توهماتت گم‌ شده‌ای، به خانه برگرد.

اینجا می‌گه که حالا که ما پذیرفتیم که چیکار کردیم و چه بلایی سرخودمون و بقیه اوردیم. یه غمی بالا میاد. که ناشی از اینه که من فهمیدم با خودم چیکار کردم. بعد اغوششو برات باز می‌کنه و میگه حالا که منو فهمیدی، و قبولم کردی. بیا بغلم. برگرد پیشم تا منم بهت اون عشق اولیه رو بدم. این به خانه برگرد منظورش اینه که ما دست از توهماتمون برداریم و بالاخره همه چیزو واضح ببینیم. اینطوریه که میتونیم عشق دریافت کنیم. ( اینا همش در رابطه با خودتونه ها. این غم ادم نیستا. لاو یورسلفه) 

پ.ن: دروغ‌هایی که به خود می‌گوییم، به ترجمه‌ی ندا حمیدی زاده.

یک سوال-

| Friday 28 April 23

بچه‌های جدیدی که منو دنبال کردین- شما منو چجوری پیدا کردین؟ چون منکه واسه کسی کامنت نمی‌ذارم. یعنی فقط خصوصی مخصوص خودش.

با کسی هم که واضحه صحبتی نمی‌کنم. متنامو هم تایمایی می‌ذارم که سگ پر نمی‌زنه. کامنت‌هامم که هیچوقت باز نبوده.. شما از کجا پریدین تو وبلاگم؟ واقعا کنجکاوم. اخه می‌دونین موقع انتشار متن هم عنوان هام چشم‌گیر نیست همش نقطه و خط😹 چجوری می‌شه اخه.