چقدر نوشتن سخت شده، از خودم هیچی ندارم بگم. دارم چیکار می‌کنم؟ 

مثل یه ربات شدم که داره زندگی می‌کنه. همون چیزای تکراری. هر روز که بیدار میشم انگار توی یک روز تکراری گیر افتادم. 

اون شب که به اسمون نگاه کردم، دلم خواست اون بالا باشم. توی اون تاریکی معلق باشم. یه لحظه احساس ارامش کردم. خیلی قشنگ بود. سکوتش رو می‌گم.