عصری، کاپشنمو پوشیده بودم. تو حیاط از در خونه تا در حیاط رو متر کردم. سردم بود و دلپیچه معده‌مو اذیت می‌کرد. هدفون صاد رو گذاشته بودم رو گوشم و اهنگا دونه دونه پخش میشدن‌. همینجور متر کردم تا وقتی که هوا تاریک شد.
اونوقت، دمپایی هامو در اوردم. بدون دمپایی راه رفتم.
یه وقتایی دلت میخواد بعضی چیزارو فقط حس کنی‌. اون لحظه همچین حسی داشتم. میخواستم این خاکی که بخاطر بارون زیر پام ریز ریز شده بود رو حس کنم. میخواستم سنگارو حس کنم. میخواستم زمینو حس کنم.

حس قشنگی داشت، هوا تاریک بود. من بدون دمپایی قدم می‌زدم. دلم پیچ میخورد. سرم گیج میرفت. دستام تو جیب کاپشنم یخ زده بود.
حس خوبی داشت. حیف که هوا خیلی زود تاریک شد.

و اخرش، نیم ساعت بعد تو روشویی هرچی خورده بودمو بالا اوردم. پس اره. حس خیلی خوبی داشت.