دیروز اتفاقای زیادی افتاد، همهشون همزمان و باهمدیگه هم خوشحالم میکردن و هم ناراحت. بارون بارید، گریه کردم، تو خیابون گریه کردم، با عهدیه و مبینا دور میدون برخلاف جهت ماشینا چرخیدیم. وسط گریه هام خندیدم، دنبال لباس واسه مبینا گشتیم، مغازه هارو متر کردیم. سرم خورد به پله ها، یه جایی استراحت کردیم. چون حالم بد بود عهدیه میخواست کافه مهمونم کنه. مهربون شده بود.
روز جالبی نبود، اون چند ساعتی که تو مدرسه بودم رو میگم.
دیر رسیدم کمیته، یک و خوردهای بود که رسیدم. بابا ساعت دو ویدیو کنفرانس داشت. ولی من تا یک و بیست تو پارکینگ با تلفن حرف میزدم.
اون بخش خوبش بود، هوا هم خوب بود. تا شب بارون بارید. یه لحظه هم قطع نشد
دیروز اینجوری گذشت.