یه اپدیت جزعی از خودم اینجا میذارم؛ همه چیز خوبه. من حالم خوبه اما همه چیز سرجاش نیست که فعلا ما توجهی بهش نمیکنیم. چونکه نمیخوایم حالمونو بد کنیم.
جمعه خیلی روز خوبی بود، بهش نیاز داشتم. یه سری چیزا شنیدم. اذیتم نمیکنه، راستش بیشتر منو کنجکاو میکنه که قراره بعدش چیبشه.
سعی میکنم کمتر به چیزی فکر کنم و شبا بدون سناریو بخوابم. هرچند بعضی وقتا سخته.
این چند ساعتی که توی مدرسه میگذره جدیدا خیلی حوصله سربرشده.
وضعیت روانم ناپایداره. هر لحظه امادهی فروپاشیه اما من میتونم سوپرایز کننده باشم. ممکنه اون لحظهای که همه فکر میکنن قراره داغون شم من هیچیم نشه.
و برام مهم نباشه. چون کلا اصل روان من اینه که من اصلا چیزیو حس نمیکنم.
و کلا درگیر اینم که چرا حس نمیکنم و چجوری میتونم مثل بقیه لبخند بزنم و بلابلابلا. هرچند تو گریه کردن و اضطراب داشتن مهارت دارم. ولی خب خوشحال بودن سخت ترین کار دنیاست و بلدش نیستم. بعضی وقتا میفهممش اما خیلی کم پیش میاد. و گاهی وقتا میدونم که بعضی چیزا منو خوشحال میکنه اما اینکه نمیتونم واقعا خوشحال بشم اذیتم میکنه.
فقط اومده بودم یه چیز کوچیک بگم اما دوباره شروع کردم به حرف زدن.
به هرحال، من دارم تلاشمو میکنم. که خیلی سخته. درک کردنش سخته.
فهمیدنش سخته. یه جایی انتونی میگفت برای اینکه جوک های منو بفهمید اول باید داستان رو بدونید، بعد باید در نظرتون بامزه باشه و در نهایت بخندید.
خوشحال بودن برای من این شکلیه، باید بفهممش. و بعد درکش کنم. و در نهایت بتونم حسش کنم.
جدا از اینا، من این روزا خیلی خوشحالم. مثلا امروز. امروز یکی از اون روزا بود که من واقعا یه چیزیو حس کردم. و مطمئنم بعد از این دوباره قراره شروع کنم به نوشتن یه سری چیزا. اوکی بیخیالش.
The end