یه وقتایی مثل الان احساس پیر بودن می‌کنم، یه جوری انگار خیلی بزرگتر از سنمم. خیلی بزرگتر از دغدغه‌های اطرافم. خیلی حس بدیه که نتونی تو زمان خودت زندگی کنی.

عصری گریه کردم، روی تخت مچاله شده بودم. با دستام گوشامو گرفته بودم و با ته گلوم سعی می‌کردم یه صدایی ایجاد کنم. یه چیزی که حواسمو پرت کنه. یه چیزی که نذاره صدای اطرافمو بشنوم. جواب داد. فقط صدای خودمو می‌شنیدم و گریه می‌کردم.

 

واقعیت اینه که قلب من طاقت درد کشیدن بقیه رو نداره. چون دیدن کسی که درد می‌کشه. منو یاد خودم میندازه. و این حقیقت که من نمیتونم برم جلو و کمک کنم. بیشتر منو تنها می‌کنه. انگار دارم به خودم نگاه می‌کنم که چجوری درد می‌کشه و هیچکس کمکش نمی‌کنه.