یه سری چیزارو از هارد پاک کردم. یه حسی داشت. اینکه من ادم توی ویدیو نیستم، اینکه همه چیز فرق کرده. اینکه واقعا نباید گول قیافه ادمارو خورد. 

مهربون به نظر می‌رسه مگه نه؟ ولی وقتی اتفافات رو مرور می‌کنی می‌بینی چقدر اشتباه میکردی.

مسئله اینجاست، من شاید دلم واسه‌ی یه دوستی تنگ شده باشه. اما از پس مسئولیتش بر نمیام. و از اونجایی که زیادی اورتینک می‌کنم. واقعا نمیتونم توی دوستی بمونم. مسئولیت می‌خواد. تو نمیتونی همینجوری قبول کنی با یه نفر دوست باشی. نمیتونی یهویی یه ادمی رو وارد زندگیت کنی و بگی اوکی! ما دوستیم.

نمیدونم طناز رفته مسافرت یا نه، اون هنوز خبر نداره که گوشیم خراب شده. 

من بهش نگفتم. سخته. انرژی میخواد. وقت میخواد. و من نمی‌تونم.

جلسه های اول راجع‌به این با و' حرف زدم، دلیلشو میدونم اما راه حلی براش ندارم.

هفته‌ی پیش از طناز پرسیدم روزشو چطور می‌گذرونه. بهم گفت با دوستاش حرف می‌زنه و خیالم راحت شد. اینکه شاید توی دنیای من طناز یه بخش مهمی باشه ولی توی دنیای اون. من یه بخش کوچیکی‌ام. حداقلش کمتر از بابت اینکه نمی‌تونم باهاش وقت بگذرونم و حالشو بپرسم خودمو سرزنش می‌کنم.

هرچند من به نسبت بقیه‌ی دوستاش به طناز نزدیک‌ترم. و یکم توی بخش کوچیکی بودن اغراق کردم. ولی یکم خیالم راحت شد که با یکی حرف می‌زنه.