یه روزایی، مثل امروز. وقتی که همه چیز به نظر خوب میاد. ممکنه ببینی داری زیر فشار کلمات مغزت خورد میشی.
اولش تمام حرص هاتو خالی میکنی و بعد شروع میکنی به تخریب کردن خودت.
و بعدش که خودتو زیر سوال میبری
چون نمیدونی درست و غلط کدومه.
میبینی کلی گره توی مغزت ساختی و حالا نمیتونی ازش بیرون بیای.
اره هیچکس جای من نبوده همونطور که من جای هیچکس نبودم. و گفتن اینکه چقدر درد هام بیشتر بوده ارزش منو بیشتر نمیکنه.
خیلی همه چیز بده. اصلا نمیدونم چرا دارم گریه میکنم. ادامه دادن سخته.
چطوری بقیه میتونن منو بفهمن؟ چیکار کنم بفهمن که سخته همه چیز؟
دوباره صبح کلاس دارم، دوباره جلسه دارم.
و باورم نمیشه که دارم اینو میگم ولی.. دوباره نمیتونم بخوابم.
خوابم نمیبره.. و بدتر از همه هیچ دلیلی واسهی بیدار شدن ندارم.
انرژیم کم و کمتر داره میشه. الان که نگاه کردم دیدم چند روزه دوباره صبحانه نمیخورم..
همش الکیه. همهی تلاش هام دوباره الکیه.
مثل همون موقعی هایی که فقط بیدار میشدم که نشون بدم زندم.
دوباره دارم همه چیو خراب میکنم. دوباره دارم میفتم.
پارسال تو همچین روزی.. من کجا بودم؟
چرا اینجوریه؟ چرا یکم خنده و همش گریهست؟ چرا نمیتونم با خودم کنار بیام؟
چرا همه چیز انقدر سخته؟
چرا ادما کلی توقع دارن؟ چرا نمیذارن فقط راحت باشم؟ چرا به این چیزا فکر میکنم؟
چرا مینویسم؟ چرا؟.
بنظرتون دارویی واسهی بیخیالی پیدا میشه؟ یا دارویی واسهی خوشحالی؟
من حس میکنم دلم میخواد بمیرم.