هفته‌ی قشنگی رو گذروندم، ما بین‌ش لحظاتی بود که از خودم ناامید میشدم و خودمو زیر سوال می‌بردم ولی تمام این حس ها زودگذر بود. یا حداقل من الان دیگه بهشون فکر نمی‌کنم.
زندگی خیلی قشنگه. میدونین منظورم اون زندگی واقعی نیست. منظورم چیزیه که تو ذهن خودمه. یا چیزی که من به زندگی تشبیهش کردم؟ به هرحال. همزمان همه‌چیز هم فاکداپ و هم فوق العاده‌ست.
بی‌صبرانه منتظر ۱۸ سالگی هستم. چون نیاز به گواهینامه دارم. و میدونین چی بعد گواهینامه‌ میچسبه؟ از خونه بیرون زدن بدون اجازه! 
هنوزم با ادما مشکل دارم و هنوزم احساس ناامنی میکنم. 
ناامنی تو خیلی کلمات خلاصه میشه:
مثلا اعتماد نداشتن، ترس از قضاوت شدن، تجاوز به حریم خصوصی.

در حقیقت وقتی میگم احساس ناامنی میکنم منظورم ناامنی فیزیکی نیست..

این یه حسیه که توی بدنم بوجود میاد‌. کاری که بقیه با مغزم میکنن. جوری که باعث میشه نتونم همه‌ی خودمو نشون بدم.
روز تموم میشه و من دیگه اون ادمارو نمی‌بینم ولی زخمی که به روحم وارد میشه تا ابد میمونه. 
دروغ میگم اگه بگم من کاملا خوبم. فقط دارم یه جوری زورمو میزنم تا مشکلاتمو زودتر حل کنم. تا منِ اینده کمتر درد بکشه.
و زر اگه داری اینو میخونی باید بهت بگم فاک یو بچ! من اینجا دارم خودمو پاره میکنم تا تو توی ارامش باشی. بهتره لیاقت همه‌ی اینارو داشته باشی. بدم میاد اگه بدونم دارم الکی تلاش میکنم.

جدا از این اتفاقات.. این روزا همه‌چیز قشنگه. بلد نیستم چیزای قشنگ رو توصیف کنم. نمیدونم چجوری بگمشون، یا توی جملاتم جاشون بدم. 
احساسات مختلف و جدیدی دارم. و میدونین که من همیشه از چیزای جدید استقبال میکنم:»
پایان باز.