این روزا همه چی تاریکه، میتونم سایهی تاریکی رو روی دیوارای خونه ببینم.
انقدر توی دنیای خودم غرق شده بودم که از خونه غافل شدم.
میتونم از صورت بابا همه چیو بخونم.
و' میگه باید این رفتارمو کنار بذارم. میگه ممکنه این برداشت شخصی من باشه ولی جفتمون میدونیم درسته. میدونیم که من اشتباه نمیبینم.
بابا شکستهتر از همیشه به نظر میرسه، کاش میتونستم بهش کمک کنم ولی من از پسش برنمیام.
توی ذهن من همه چی شبیه یه زمین بازیه، من طراحیش نکردم ولی نمیتونم دست از بازی کردن بکشم.
کاش کشتن ادما اسون بود. کاش بعدی وجود نداشت. کاش من جلوی خودمو نمیگرفتم. کاش مرز نداشتم. کاش نمیفهمیدم.
من حالم خوبه ولی این خانواده داره متلاشی میشه. این اتفاقیه که وقتی رقابت پیش بیاد میفته. این یه مسابقه نبود، این یه زمین بازی نبود. ولی این چیزیه که بوجودش اوردین.
و حالا مجبوریم بازی کنیم، همدیگه رو گول بزنیم و دروغ بگیم.
و' گفت طرز فکرت و حرفات بخاطر رفتاراییه که باهات شده. تو جوری با خودت رفتار کردی که مامانت باهات رفتار کرد
من این زمین بازیو نساختم. مامان ساخت.
اون تو چشم من یه مهرهی سوختهست. مثل شاه میمونه. قدرتی نداره ولی نمیتونی بندازیش بیرون.
من خیلی وقت پیش فهمیدم هیچ عشقی وجود نداره. من فهمیدم باید قید خیلی چیزارو بزنم. حالا همه چی داره رو به متلاشی شدن میره. ممکنه فردا بیدار شم و ببینم دیگه کسیو کنارم ندارم.
ممکنه فردا بیدار شم و فقط من باشم که داره بازی میکنه. ممکنه حتی فردا منم نباشم.
هیچ چیز تو این لحظه قابل پیشبینی نیست.
یه چرخهی مزخرفه و میدونم اخرش یکی کم میاره.
میگم که. کاش کشتن ادما اسون بود.
احساس بدی نسبت به خودم دارم. چون هرچی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم ادما وقتی بهت نیاز دارن سراغتو میگیرن. و منم جز همینام. منم هیچ فرقی با همینا ندارم و همین مزخرفه.
و' گفت مهربونی نشونهی ضعف نیست. نمیتونم حرفشو بفهمم. هنوزم از نظرم ضعفه.
ولی من مرز خودمو تعیین کردم. پس عیبی نداره اگه جلوی بعضیا ضعیف به نظر برسم.
این روزا وقتی میخوام خودمو قانع کنم همش میگم: این زندگیه. زندگی همین شکلیه.
بهونهی خوبیه. واسهی تلاش نکردن
پ.ن: کاش این شاخه به شاخه حرف زدن رو کنار بذارم و روی یه موضوع تمرکز کنم.