تو با درون خود صلح کن،
جنگ در جهان پایان میپذیرد.
_مولانا
تو با درون خود صلح کن،
جنگ در جهان پایان میپذیرد.
_مولانا
Kim:I kinda still believe in santa, cus you have to believe in magic
those they dont believe in magic would never find it.
There is a lot of magic that is happend in my life .. people always ask how did you do this? and i'm like.. a little bit a magic play role in that too
امروز که با خانم آ تماس گرفتم تا ببینم چی میشه و فکر میکردم قراره بهم بگه همه چی خوب پیش میره و نگران نباشم برعکس تصورم گفت فعلا باید صبر کنم و مشکل معدهام جدی تر از چیزیه که بخوام باهاش شوخی کنم.
وقتی اومدم داخل خونه و صورتمو شستم داشت گریم میگرفت که چرا تمام خبرای بد باید سهشنبه بهم برسه.
جلوی آینه که نشستم به خودم گفتم اشکالی نداره، ما دوباره درستش میکنیم. و همینکارو هم میکنم. میدونم که مشکل بزرگی نیست. فقط باید یکم دیگه صبر کنم تا حالم بهتر شه و معدم اروم تر شه. چون با کوچیک ترین استرسی دوباره بهم میریزم و چیزی که بهم گفت داشت یه خطر جدی رو نشونم میداد. پس اره من احمق نیستم که با سلامتیم بازی کنم.
تلفن بابا خاموشه و نمیتونم بهش بگم چی شده، میدونم چقدر سر این قضیه نگران بودن.
فکر میکردم معدم خوب شده، ولی بهم گفت چون فعلا استرسی حس نمیکنم ارومم و به محض اینکه کوچیک ترین اتفاقی بیوفته میتونه وضعیتم تغییر کنه.
تا دیشب مسیرم کدوم سمت بود و امروز مسیرم کدوم سمت رفت..
ولی من میدونم تهش همهچی خوب میشه، مسیر طولانی و سخته. ولی قشنگه.
من دکترمو میرم، اوضاعمو خوب میکنم و بعدش که حالم بهتر شد دوباره برمیگردم. مطمئنم اصلا چیز بزرگی نیست و فقط یکم زمان لازمه. هیچکاری نشدنی نیست.
خب، اخر ماه هم تموم شد. اولین حقوقمو گرفتم که واقعا خوشحال شدم و اشک توی چشمام جمع شده بود.
حس قشنگیه که خودت پول داشته باشی ولی نمیدونم چرا من انقدر ولخرجم. چون هنوز یک هفته هم نشده من پولامو تموم کردم و منتظرم جناب پدر پول تو جیبی بنده رو واریز بفرمایند بلکه از این بیپولی نجات پیدا کنم.
الان دیگه رسما یه صفحهی جدید و قشنگ از زندگی باز شده و من دارم استارت نوشتنش رو میزنم. خداروشکر هرچی که بود و هر داستانی که داشتم بالاخره تموم شد و دیگه بهش فکر نمیکنم.
میخوام دوباره تراپی رو شروع کنم و این سری برای شناختن خودمه.
دیروز تنهایی اسنپ گرفتم رفتم دکتر، از این سر شهر تا اون سر شهر.
شاید اگه یک سال پیش بود اینکارو انجام نمیدادم و میترسیدم ولی اینکه الان با راحتی توی یه شهر دیگه قدم میزنم و دکتر میرم و مستقلم باعث میشه حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
خوشحالم از اینکه کارامو خودم انجام میدم، از اینکه نگران چیزای الکی نیستم از اینکه ۲۰ سالم داره میشه، از اینکه حالم خوبه و تمام چیزای دیگه. از بابت همهشون خیلی خوشحالم.
استرس و اضطراب اتفاقات جدید رو دارم ولی میدونم همهشون توی بهترین تایم دارن اتفاق میوفتن پس میذارم اتفاق بیوفتن.
میدونم که هرچیزی که جلوی روی منه، هر مسیری که پا توش میذارم یه دریه به سمت ایندهی بهتر و راهی برای شناختن بیشتر خودم و اطرافیانم.
میدونم و مطمئنم هرکاری نتیجهی درستی داره. و من هرمسیری رو که انتخاب کنم میتونم توش خوشحال باشم. واسهی همین نگرانیای کمتری دارم، ارامش بیشتری دارم.
بودن توی یه چرخهی تکراری سمه. اینو دو هفته پیش فهمیدم، وقتی با پریا حرف زدم و برام تعریف کرد تا الان چیا شنیده و چه اتفاقاتی افتاده، متوجه شدم من درست ترین کار رو کرده بودم. دراماهای الکی، داستانای مسخره، حرفای بیارزشی که سرو ته نداشتن. نمیفهمیدم پریا چرا هنوزم به این چیزا اهمیت میده و امیدوارم یه روزی بیخیالشون بشه چون ارزششو نداره.
واقعا ادم باید روابطش رو محدود نگهداره، زورو همین الانشم همسایهی ماست ولی من حتی باهاش بیرونم نمیرم چون دلیلی نمیبینم که باهاش جایی برم. ولی استوریاشو میبینم، ریپلای میزنم و حرف میزنیم. حرف من اینه. ادم باید حد و حدود خودشو تعیین کنه، لازم نیست همیشه کنارشون باشی.
اینارو نوشتم که کلی انرژی خوب به خودم بدم و گوشهای از افکار مغزمو خالی کنم. هیچ چیز قشنگ تر از نوشتن چیزایی که بابتشون خوشحالی و شکرگذاری نیست.
بیصبرانه منتظر اتفاقات بعدی و تراپی هستم. مهم نیست ادمای اطرافم چقدر سمی باشن. من تا وقتی بتونم به خودم کمک کنم همهچیز خوبه.
زودتر اخر ماه برسه حقوقمو بگیرمممم. چرا این روزا انقد کند میگذرننن.
یه وقتایی اتفاقات از دستم در میره، یه وقتایی میشینم بدترین سناریو های ممکن رو تصور میکنم. یه وقتایی دلهره های اضطراب اوری میگیرم..
خیلی چیزا با مرور زمان فراموش میشن و از بین میرن، حتی بهشون فکر هم نمیکنی. وقتی وقتی اون حس عجیب کل وجودت رو میگیره..وقتی قلبت مضطرب میشه میفهمی دوباره دارن برمیگردن. یه جنگه بین قلب و مغزت.
چیزی که زمان تونسته بود از ذهنم پاکش کنه ولی از جسمم نه. دلم نمیخواد هیچوقت دوباره اون شکلی مضطرب بشم. ارزششو نداره. کاش هیچوقت به 'اگه' های زندگیمون فکر نکنیم و سمتشون نریم. اگه اینجوری میشد، اگه اینو میگفتم، اگه برمیگشتم.. دیگه بسه.
هیچوقت نباید برگردی. هیچوقت به عقب برای درست کردن چیزی برنگرد. عوضش مسیر های تازه رو کشف کن و از اشتباهاتت درس بگیر. رو به رو تو درست کن. نه گذشته رو.
راستش دیگه حوصلهی دراماهارو ندارم، دیگه نمیکشم و کافیه برام.
واقعا بچه بازی به نظر میرسه، چیزی که من فکر میکردم با جوابای بقیه فرق داشت. من نیومده بودم چیزیو عوض کنم من فقط میخواستم خودم حس بهتری داشته باشم. به هرحال دیگه بسه.
قصد دارم دوباره تراپی رو شروع کنم، این دفعه برای خودم. برای شناختن بهتر خودم و شخصیت خودم. دفعه های پیش از توصیف کردن خودم فرار میکردم و ربطش میدادم به مامان و اتفاقات توی خونه ولی این دفعه دیگه نیازی به فرار کردن نیست. میخوام راجعبه خودم حرف بزنم.
حالم خوبه، ادما دیگه ضربهای بهم نمیزنن چون یاد گرفتم که ازشون توقعی نداشته باشم، یه سری چیزازو هم پیشبینی میکنم که حواسم جمع باشه.
وقتی هم که بقیه ناراحتم میکنن حتما بهشون میگم یا حداقل تلافی میکنم.
نیاز داشتم مغزمو خالی کنم. روز ناراحت کنندهای رو گذروندم. و خوشحالم که تموم شد. امروز نتونستم گریه کنم. الانم دیگه اشکام نمیان. بیشتر گشنمه.
یه روز دیگه تلاش میکنم:))
ما استاد به اتمام نرساندن قصه های لیلی و مجونیم. با ما از نصف راه بودن حرف نزن.
راه های نرفته، داستان های نشنیده و حرفهای نگفته~
موندم ادامهی صفحات سفید دفتر زندگیمو با چی پر کنم
کی واقعا میدونه.. که بعدش چی میشه؟
من نمیفهمم این نباید ها چین، این صدای توی مغزم که مدام جلوی منو میگیره چی میگه؟ خب چرا پیام ندم؟ مشکلش چیه؟ چرا باهاش حرف نزنم؟ چهار ماه تمام هر روز از جلوی چشمام رد میشده. عکسای توی گوشیم داره دیونم میکنه.
دلم تنگ شده. چرا پیام ندم؟ چرا باهاش حرف نزنم؟ یه خبر و یه احوال پرسی چیش مشکله؟ از چی میترسی؟ نمیتونم به زندگی عادیوارم برگردم.
همه مون گند میزنیم؛
ما آدمیم
بعضی وقتا حس میکنم
من فرای مرزای حماقت گند زدم
تموم چیزی که میدونم اینه که
من به حرف دلم گوش میدم
و اون همیشه من رو به بهترین سمت و سو ها هدایت نمیکنه..
-حرف هایی که کاش میزدم