File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

ماجرای خراب شدن ماشین

| Sunday 14 September 25

داشتم چنل تلگراممو بالا پایین میکردم، برخوردم به یه ویدیو مسیجی. 

یه عصری با دایی توی جاده بودیم و ماشین خراب میشه، توقف میکنیم یه شهری و به زور و زحمت تعمیرگاه پیدا میکنیم که ماشینو اوکی کنن. حدود دو ساعتی اونجا معطل میشیم هوا هم خیلی گرم بود. 

اقایی که تعمیرگاه داشت کنار تعمیرگاهش یه مغازه لوازم یدکی هم داشت دید ماشین ما خاموشه و هوا هم به شدت گرمه پیشنهاد داد تا زمانی که ماشین اوکی میشه من بیام تو مغازه لوازم یدکی بشینم جلوی کولر، منم دیدم بد نمیگه و واقعا هم گرمه قبول کردم و رفتم داخل مغازه. 

مغازه‌ی نقلی‌ای داشت، فضا در حد راه رفتن بین قفسه ها بود دیگه فضایی نبود که بخوای قدم بزنی و اینا اون ته قفسه ها یه صندلی بود که من اونجا نشستم و باد کولر هم میخورد. 

خود اقاعه لحجه‌ش مال اون شهر نبود، تیپ و استایلشم بروز بود. معمولا من توقع نداشتم این مدل مردی رو تو لوازم یدکی ببینم. حالا بعدا فهمیدم که از مراسم ختم اومده بود و مغازه رو باز کرده بود. 

و یه چیز شوکه کننده‌ی دیگه.. اینکه من بخاطر اینکه ماشین خراب شده بود و معطل شده بودیم یه مقدار ناراحت بودم. استثنائن اون روز ما زود راه افتادیم و فکر میکردم خیلی زود میرسم خونه ولی از شانس بدمون ماشین خراب شد. و از طرفی پریود هم بودم و باعث شده بود بخوام گریه کنم و گریمم گرفت. 

اقاعه خیلی محترم و خوش برخورد بود، خانمش هم خیلی خوش برخورد بود شیرینی تعارف کرد و اینا ولی من چون خیلی فشار اومده بود بهم و روز سختی هم داشتم واقعا حالم گرفته بود اون تایم. 

حالا برسیم به اتفاق شوکه کننده! من سرم توی گوشیم بود و استرس اینم داشتم شارژش تموم شه که شنیدم صدای ساز میاد. و در کمال تعجب صاحب مغازه توی همین فضای نقلی‌ای که داشت. سه تارشو در اورده بود و داشت از روی حالا نمیدونم دفتر میگن، کتاب میگن، به هرحال از روی یک صفحه‌ای تمرین میکرد و ساز میزد. 

واقعا توقع اینو نداشتم، خیلی خوب هم ساز میزد با جدیت و تمرین میکرد. قشنگ بود لذت بردم یه جاهایی هم حس میکنم داره صداش اذیتم میکنه. یه مقدار گوش خراش میشد یه جاهایی. 

ولی تعجب کردم کلا. و چونکه بین من و اقای صاحب مغازه قفسه‌ی لوازم بود من به طور کامل دید نداشتم ولی از لا به لای قفسه میدیدم که داره تمرین میکنه و واقعا هم کیف کردم. 

کلا اون روز واقعا روز عجیبی برام بود، هم از یهویی خراب شدن ماشین هم توقف ما توی اون شهر و پیدا کردن این لوازم یدکی و این سه تار. قشنگ روزم تکمیل شد. 

در اخر که ما سر این ماشین ۹ میلیون پیاده شدیم و بعد ۵ ساعت رسیدیم خونه. 

امروز که داشتم چنلمو میدیدم برخوردم به اون ویدیو مسیجی که گرفته بودم و داخلش صاحب مغازه داشت ساز میزد و خواستم این خاطره جالب رو اینجا هم به یادگار بذارم. 

 

دیدم که وویس گرفتم از ساز زدن اقاعه براتون گذاشتم کلیک 

 

دندون پزشکی

| Thursday 11 September 25

رسیدیم به خاطره‌ی شیرین دندون پزشکی. 

من از ۵-۶ سالگی به بعد دیگه روی دندون پزشکی رو ندیده بودم و این سری واقعا به مشکل خوردم. دندونم دوران عید شروع کرد درد گرفتن و هی به من میگفتش من نیاز دارم که بریم دکتر و من حتی پولامو هم اماده کرده بودم ولی حدس بزنید کی خدای تصمیمات یهوییه؟ بله من. مثلا من قرار بود نوبت دندون پزشکی بگیرم ولی نمیدونم چی شد سر از موبایل فروشی در اوردم و خیلی یهویی و رندوم یه ایفون ۱۶ خریدم. برای دندونم ۱۲-۱۳ تومن کنار گذاشته بودم و با پولش شارژر و کاور و این چیزا خریدم:)) بقیه‌شم.. امم- گفتم که من خدای تصمیمات رندومم. بگذریم. چونکه من کل کارتمو سر گوشی خالی کرده بودم دیگه پولی برای دندون نداشتم و جالبه که دندونمم دیگه چیزی نمیگفت و تابستون گذشت. رسیدیم به تیر! به فاجعه. 

دندونم عفونت کرد و من بگا رفتم. به نظرم توصیف خوبیه از دردش و داروها که قوی بودن و اینکه فشارم افتاد و سرم زدم. بگایی همینه دیگه. و اره اون لحظه داشتم فکر میکردم کاش به جای گوشی اول دندونمو درست کرده بودم. کی یهو ساعت ۱۱ شب تصمیم میگیره گوشی بخره و خانوادشو سوپرایز میکنه؟ کی به جز من؟ هیچکس. 

و چون من اصلا ادم صبوری نبودم در گذشته ( گذشته یعنی ۳-۴ ماه پیش به قبل) حوصله نداشتم خیلی طولش بدم دکتر رفتن رو، سمت خونه مون یه دکتر عمومی بود ( دندون پزشک عمومی) هم عصب کشی میکرد هم پر میکرد عملا همه‌ی کارارو انجام می‌داد نیاز نبود جدا جدا بری. مثلا اگه خیلی دندونت برات مهم باشه میگردی بهترین دکترو پیدا میکنی ولی من فقط میخواستم سریع تموم شه! ( شد؟ قطعا نه.) 

دکتره واقعا خوب بود، مثلا روز اولی که نوبت داشتم و قرار شد فقط معاینه کنه مصادف شد با روزی که یه دستیار جدید استخدام کرده بودن و اون قرار بود کارای پیج اینستاگرام دکتر رو انجام بده. اره ماجرا از همینجا شروع شد. ماجرای بستی شدن من با دستیار های دندون پزشک و حتی خود دکتر. 

دکتر گفت میخواد داخل دندونم دارو بذاره و یه کار ۲۰ دقیقه‌ایه سریع تموم میشه ( راست میگفت) 

و میدونین سوزن بی‌حسی‌ای که داخل لثه‌ات میکنن واقعا ترسناکه. و دردناک!! 

پس دکتر چیکار کرد؟ من رو تخت دراز کشیده بودم و چونکه من خدای استرسم یعنی از نظر دکتر چون دست خودم نیست. گفت نگران نباش چیزی نیست اولین تجربه‌ی دندون پزشکیته؟ اره اولیشه و تو گفتی فقط قراره معاینه کنی من امادگی روحی و روانی و جسمی دارو گذاشتن داخل دندونم و نداشتممم ( اینارو توی مغزم گفتم) 

بعد خیلی اروم و با حالت زمزمه‌ طوری گفت: این ژل بی حسی‌ای که قراره برات بزنیمو برای بچه های ۵-۶ ساله میزنیم به کسی نگی یه وقت. ( این یه راز بین من و دکتر و دستیار هاش و خانوادم و تمام شما خواننده هاست، به کسی نگین که دکتر بخاطر ترسم از سوزن بی حسی اول برام ژل بی‌حسی زد) 

بعدش دیگه من چشمامو بستم و خودمو سپردم به ابزار الات دندون پزشکی و واقعا هم چیزی نشد. فقط نمیدونم چطوری توی اون ۲۰ دقیقه وقت کردم به دکتر بگم چقدر راه رو ساختمونشون ترسناک بوده یا اون برام خاطره تعریف کنه که رفته مسافرت و یا حتی به منشیش اشاره کنه بگه این قدیما مثل تو خیلی لاغر بود الان کلی به خودش رسیده.

اصلا اطلاعی ندارم این مکالمات چجوری شکل گرفته. 

دارو باید تو دندونم میموند و بعد برای نوبت بعدی بهم زنگ می‌زدن. نوبت بعدی افتاد شبی که قرار بود برم سینما:)) 

تا اینجا دیگه دکتر منو شناخت و منم ترسم یه مقداری- ریخته بود. و دستیارشم که خب با توجه به خاطرات دکتر و اشاره‌ش به دستیارش دیگه یه مقدار حالت خداحافظ عزیزم و بهت زنگ میزنم رو داشتیم.

سه شنبه شب ساعت ۱۱ و نیم فکر کنم قرار بود با دوستام بریم سینما و نوبتم افتاده بود ساعت ۷/۳۰ شب. نوبت عصب کشی که من از عصرش داشتم تلاش میکردم بیارمش روی ۵ چون میترسیدم طول بکشه به سینما نرسم. 

مکالمه‌ی من و منشی: 

من: نمیشه طرفای پنج باشه؟ اخه من میخوام شب برم سینما نگرانم طول بکشه

منشی یه چیزی تو مایه های: نگران نباش نهایتا ۱/۵ عه به سینما میرسی گفت.

من: اگه کسی نوبتشو کنسل کرد میشه بهم خبر بدین من بیام

منشی: باشه عزیزم 

خبر بد! کسی نوبتشو کنسل نکرد و من ساعت ۷/۳۰ رفتم اونجا. ما قرار بود پیرپسر ببینیم و اون خودش عملا ۳ ساعت بود و نگرانی من این بود که دندونم اذیتم کنه و دردش نذاره روی فیلم تمرکز داشته باشم.

خلاصه من میرم اونجا منشی منو می‌بینه و میگه عه چطوری خوبی؟ رفتی سینما؟ گفتم نه بعد دندون پزشکی میرم. گفت اوکی نگران نباش میرسی. 

میرم روی تخت دراز میکشم دکتر میاد و میگه خب پس قراره بری سینما! 

و من: ( تو از کجا میدونی) اره قراره برم سینما

دکتر: چی میخوای ببینی؟ و این شد که من برای دکتر تعریف کردم که اره داریم با دوستام میریم میگن خیلی طولانیه و میخوام برسم و اینا

دکتر: میرسی نگران نباش، استرسم نداشته باش 

من: باشه ( اصلا یک ساعت و نیم نگذشت چون من حالم بد شد کیه که حالش بد نشه وقتی کلی چیز میز تو دهنته و تو نمیخوای اب دهنت رو قورت بدی؟؟) 

دکتر: اینطوری نمیشه، برو سینما 

من: چی؟ 

دکتر: نصفشو اوکی کردم برات، نصف عصب کشیو. الان خیلی ذهنت درگیر سینماست برو سینما بعدا بیا دندونتو اوکی میکنم

من پشمام ریخته بود. اینطوری بودم که یعنی چیییی. تورو خدا کلشو انجام بده من قول میدم که دیگه اروم باشم و اصلا استرس نگیرم و حالم بد نشه.

دکتر: نه تو فکرت پیش سینماست برو سینما. 

باورتون میشه؟ دندونمو پانسمان کرد و من برگشتم خونه. با قیافه‌ی بهت زده و افسرده. 

چرا افسرده؟ چون این یعنی من هنوزم باید میرفتم دندون پزشکی. و مثلا قرار بود سریع تموم شه. 

ولی خب به لطف دکتر سینما خیلی چسبید و اتفاقای باحالی اونجا افتاد. بعد فیلم البته چون پیرپسر واقعا نفس ادمو حبس میکرد. و من چون وقت داشتم و برگشتم خونه و لباسامو عوض کردم و رفتم سینما و اونجا یه سری اتفاقای بامزه افتاد واقعا از دکتر ممنونم. چون یه چیزی میدونست که من نمی‌دونستم. 

پیرپسر خیلی طول کشید و من ساعت ۳ صبح برگشتم خونه، و این خودش یه داستان بامزه جدا داره که اصلا نمیتونم بگمش. نهایتا و غیر مستقیم یکی از بچه های دانشگاه رو دیدم توی سینما و میخواستیم با بچه ها تعقیبش کنیم که نشد و برگشتیم خونه ( کارای دخترونه هه هه ) 

هفته‌ی بعدی دندون پزشکی رو پارت بعد میگم. 

ولی اتفاقایی که افتاد: دکتر برام اهنگ گذاشت، از کاور گوشیم تعریف کرد، دنبال شارژر گوشی گشتیم و در نهایت دندونم اوکی کردیم. 

وقتی هیچ‌جوره قرار نیست بشه

| Wednesday 10 September 25

از اونجایی که تمام روزا به صورت پرفکت نمی‌گذره یه موضوعی کل ماه داشت انگولکم می‌کرد و من هی ایگنورش میکردم منتهی به سر اومد و بالاخره تونست ناراحتم کنه. 

موضوع به شدت جزئی برای خوانندگان ولی برای خودم دارای اهمیت بسیار بالا چون وقت و تایم و پولمو سرش گذاشتم. 

موضوع: کنسل شدن خرید

تقریبا از تیر حقوقمو جمع کرده بودم که برم یه خرید درست و حسابی بکنم از این خریدا که به موجودی کارتت نگاه نمیکنی و فقط کارت میکشی. تنهایی خرید کردن هم نمی‌چسبه بهم و تاحالا تجربه‌ش نکردم و دوستامم نبودن که باهم بریم در نتیجه به یکی دوتا از بچه ها که نزدیکم بودن گفتم و حتی قرار هم گذاشتیم منتهی هی کنسل میشد. اولیش اینطوری کنسل شد که من گفتم اول دندونمو اوکی میکنم بعد هرچی پول موند رو قشنگ خالی میکنم ولی پروسه‌ی دندونم با تشکر از دکتر خیلی مهربون که برام اهنگ می‌ذاشت، خاطره تعریف میکرد و کلا در جریان داستانای من هم بود و می‌پرسید چی شد سینما رفتی بالاخره و دیگه با منشی‌هاش بستی شده بودم انقدر طول کشید که تیر تموم شد و وارد مرداد شدیم و حتی!! مرداد هم تموم شد. تا اینجا مثلا من به پولام دست نزدم ولی خب ادم که از شکمش نمیتونه بگذره میتونه؟ و اینطوری شد که کارتم خالی شد بدون هیچ خریدی! هیچ.

دوباره حقوق مرداد رو پس‌انداز کردم و دندون پزشکی اونقدر ادامه دار شد که وارد فاز شهریور شدیم و تا اینجا یکی دو بار هم خریدم کنسل شد تا شهریور. 

دیگه من داشتم خل می‌شدم و اینطوری بودم که خدایا چرا هی کنسل میشه چرا نمیشه، اخه مشکل کجااست. 

که دوستم گفتمش بیا بریم خرید و پلن ریختیم. قرار شد این هفته‌ای بریم و روزشم مشخص شد. من کاملا هماهنگ بودم با خانواده این وسط بلاهای طبیعی هم اتفاق افتاد مثلا پدربزرگم زونا گرفت مامانم بزرگم مریض شد ولی اینا جلوی منو نگرفت و من گفتم من بازم خرید رو انجام میدم. تا اینکه مهدیه پیام داد که ای داد بی داد خیلی یهویی دارن میرن مسافرت و اگه قراره خرید کنیم این سه شنبه بریم که خودش باید سریعا بره.

و از قبل جفتمون قرار بود دو روز بریم خرید دقت کنید دو روز! یعنی یه روز خرید و کلی غیبت و حرف و روز دوم تکرار اتفاقات. 

و من گفتم نه بابا من هول هولی اصلا نمیتونم. فکرشم نکن. نمیتونم یه روزه بیام و بذاریم هرموقع برگشتی. که گفت اوکیه من یکشنبه بعدی هستم دیگه دوشنبه میریم منم گفتم اوکیه من صبر میکنم. چون یکیو میخواستم قشنگ پا به پای خودم از ۵ عصر تا ۱۱ شب باهام بچرخه تو پاساژ. 

خلاصه الان سه شنبه‌ست و خبر ناگوار چیست؟ مهمان ناخوانده! 

خیلی رندوم برای مهدیه اینا مهمون اومد و مسافرتشون کنسل که شد هیچ خرید منم کنسل شد. 

خب من تا همینجا میتونستم صبر کنم و منتالی یه دور میخواستم موهامو بکشم، جیغ بزنم، گریه کنم و مهمون هارو فحش بدم ولی به چهار پنج تا قطره اشک بسنده کردم. و تصمیم گرفتم این غم بزرگ رو اینجا پیاده کنم بلکه یکم حالم خوب شه. 

و اره پولامو هم قرض دادم. منتظر بودم قرضم برگرده ولی کلا خرید کنسل شد من الان یه ادم ناراحت بدون پولم. 

عالیه:) هرچند پوله برمیگرده ولی این خریده کی بشه خدا می‌داند و بس. 

حالا من همینطور که به مهدیه دلداری میدادم که اشکال نداره لابد حکمتی بوده که مسافرتتون کنسل شده و این مهمونای بی‌خبر اومدن خودم از این طرف گوشی داشتم اشکامو پاک میکردم و فحششون می‌دادم. 

نمی‌دونم حکمتی بوده یا چی ولی کاش واقعا همینطور باشه. چون اخه چراااا. من این همه صبر کردم، دست به پولام نزدمممم. 

کلی چیز میز تو اکسپلورم بود و من خودمو نگه داشتم گفتم اول خرید حضوری بعد تخلیه اکسپلور و حالا چی؟ همش کنسل شد. 

انرژیم تحلیل رفت. الان که رسیدیم به تهش واقعا اروم شدم. اشکال نداره به هرحال من بدون لباس که نیستم. شاید لوازم ارایشیم رو به اتمامه مثلا عطرم که الان یادم افتاد. ولی اشکال نداره. 

حساب کردم اگه پولامو نگه دارم با حقوق مهرم دیگه واقعا چشم بسته میتونم کارت بکشم. حتی میتونم یه گربه بخرم. 

ولی خب اونارو هم نیاز دارم یعنی اونارو برای چیز دیگه‌ای نیاز دارم سیو کنم. 

فردا داستان دندون پزشکیم رو کامل تعریف میکنم خیلی باحاله. به خودم که کلی خوش گذشت. یه خاطره‌ای باشه اینجا

روز خوبیه پارت دو

| Thursday 4 September 25

چقدر نوشتن لذت بخشه، واقعا انرژیم برگشت. خب کجا بودیم؟ 

کار. اول از همه یه تشکر ویژه از زارای ۱۹ ساله بابت اینکه وقتی کنکورش تموم شد و توی یه بلاتکلیفی بزرگ بود بازم دست از تلاش برنداشت و همون اول دنبال یه کار انلاین گشت و بله بله مرسی از تو که تلاش کردی چون این پولای توی کارتم همش بخاطر تلاشای خودمونه *گریه

دستت تو جیب خودت باشه اوضاع عوض میشه، ادما ازت حساب می‌برن. بهت احترام می‌ذارن و بهت گوش میدن.

و اینکه بابت خیلی چیزا اجازه‌ای نمیگیری- من کلا ادم اجازه گرفتنی نبودم ولی خب. بگذریم..

یه هم توی پرانتز بگم، زندگی واقعا خیلی چیزای قشنگی بهم داد و اگه حمایت یه سریا نبود هیچکدوم اینا شدنی نمی‌شد. سو من از لی و فاطی هم ممنونم.

 

اهداف. خب من تا اینجا خودمو نگه داشتم. چجوری بگم یعنی یه بار کامل خودمو جمع کردم و زنده شدم واسه همین هیچ‌جوره قرار نیست برگردیم به اون مرحله. هدف هام اوکین به نظرم شدنین. خیلی‌هاشونم انجام شده. 

دیگه فقط باید صبور بود، صبور بودن اصل ماجراست. اها اینو نگفتم!! من گواهینامه گرفتم^^

دیگه وقتشه ماشین دار شم نه؟ عملا همه فکر کردن وقتشه ولی من گفتم الان زوده. هرچند گه گاهی به مامان میگم ماشین میخوام ولی واقعا فعلا نیاز ندارم بهش. بابا راستش میترسه ماشین برام بگیره یعنی هنوز جون من براش مهمه، من واقعا موقع رانندگی اعتماد به نفس زیادی دارم  اگه هم یکیو زیر بگیرم با اعتماد به نفس از روش رد میشم. ولی خب بندر شلوغه، اینجا که خونه‌ام ماشینو برمیدارم و رانندگی میکنم ولی بندرو شک دارم. ولی فکرکنم ماشینم بگیرم- امسال نه. ولی اخراش اره. 

 

دوستان. از حق نگذریم سخن دوست خوش‌تر است. 

خیلی جدی من چقدر دوست دارم- ارتباطامم اوکین. خوبه واقعا دوستای دانشگاهی خیلی خوبن. توقعی از هم نداریم ولی کلی باهمدیگه وقت میگذرونیم. این ترمی که اصلا اووف. ماجرا ها داره. من عاشق ماجراهای دانشگاهم.

همینا منو ۸ صبح بلند میکنن وگرنه سگ ۸ صبح میره دانشگاه؟ واقعا میگم سگ هم نمیره!

یادمه دو ترم پیش یه کلاس داشتیم جمعه ۸ صبح بود. همه بچه ها یه حال خرابی بودن. خراااب.

استاد خسته ما خوااااب. کی بود با لباس خونگی اومده بود- فکر کنم یا پورشهسواری بود یا اون یکی. به هرحال یکی از این پت و مت ها با لباس خونگی از خونه اومده بود سر کلاس و بعدشم میخواست بره به ادامه خوابش برسه. 

اوضاع کلاسای جمعه اینطوریه، ادما خستننن.

یه روزم که زکیه خانم بدون گوشی اومده بود دانشگاه انقدر که گیج بود. گوشی من بود به همه باهاش زنگ زد

همه= دوست پسرش. دانیال بدبخت. از خواب بیدارش کرده بود که فقط بگه گوشیشو نیاورده و کاری داشت به خط من زنگ بزنه، اون طفلی تا ۱۲ ظهر چه کاری میتونه داشته باشه زکیه جان؟ 

 

مبحث اخر. گربه. وقتشه یکی بگیرم؟ دارم خرجشو می‌سنجم. چون حقوقم فعلا خرج خودمو میده و قراره بیشترم بشه اگه تا اذر اینا حقوقم رفت بالاتر یه گربه میگیرم. بالاخره تنهام. یه کوچولویی باشه حواسمو پرت کنه خوبه. 

بچه هاهم گربه‌ دوست دارن. یه چیزایی خودم میخرم براش بقیه شو بچه ها بخرن. گربه رو همگانی کنیم:)) 

 

کلام اخر رو با دوتا شعر به اتمام می‌رسونم چون جفتشون قشنگن و باید اینجا باشن. 

به دشمن برت مهربانی مباد

 که دشمن درختی‌ست تلخ از نهاد

درختی که تلخش بود گوهرا 

اگر چرب و شیرین دهی مر ورا

همان میوه تلخ آرد پدید 

از او چرب و شیرین نیابد پدید..

 

و این بیت فردوسی که دقیقا مشابهشه و کامل ترش میکنه

 

درختی که تلخ است وی را سرشت 

اگر بر نشانی به باغ بهشت 

ور از جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سر انجام گوهر به کار آورد 

همان میوه تلخ بار آورد!

غیر از اینه؟:))) 

روز خوبیه

| Thursday 4 September 25

یه وقتایی می‌فهمی همه چیز تو این دنیا با معامله حل میشه. چیزی در ازای چیز دیگه‌ای.

واقعا الکیه اگه یکی خیلی خوشبخت باشه ولی چیزیو از دست نداده باشه چون زندگی همینجوریه. 

نمیتونی بدون درد کشیدن به خوشبختی برسی، یه چیزایی رو باید بذاری کنار یه چیزاییو از دست بدی تا یه چیزیو بدست بیاری. و سوال اینه که ارزششو داره؟ 

من دارم چیو میدم چیو میگیرم؟ کدوم یکی ارزشش بیشتره؟ من چی میخوام؟ 

ارزششو نداره. تکرار میکنم ارزششو نداره. میخوامش ولی ارزششو نداره.

من یه چیزیو از خودم نیاز دارم و حاضر نیستم از دستش بدم. اونم سلامت روانمه.

اخرین باری که لرز گرفتم و کل بدنم داشت می‌لرزید خیلی سال پیش بود. خیلی سال.

چند شب پیش دوباره اتفاق افتاد. اون شب سه بار پنیک کردم. حالم بد شد حالت تهوع گرفتم و تا صبحش اون حس گه تو وجودم بود. 

در اخر به این جواب رسیدم. من نمیخوام دیگه این حس مسخره رو بگیرم، من هیچ‌جوره اینو نمیخوامش. 

اتفاقای زیادی یک سال پیش افتاد ولی هیچکدوم اون ادما نتونسته بودن باعث شن من پنیک کنم، هیچکس نتونسته بود منو این شکلی داغون کنه. خندم داره میگیره.

تبریک به خودم واقعا. اون شب فهمیدم واقعا ارزششو نداره نه ارزششو نه لیاقتشو نه هیچی. 

ولی این جلوی منو نگرفت که خودخواه نباشم. جلوی منو نگرفت و من کم نیاوردم.

دونستن خیلی بده. دونستن همه چیز افتضاحه. 

اخرش رو اول بگم، یه تماس تلفنی و شنیدن یه سری چیزا و در اخر فهمیدن اینکه بازم وقتشه همه چیو جمع کنم. 

از خیلی وقت پیش بهم گفته بود. من گوش ندادم. من بگا رفتم و من هنوزم گوش نمیدم.

ولی الان وقتشه تصمیم بگیرم. من میخوام این شکلی باشم؟ نه. منو ضعیف میکنه و من از ضعیف بودن متنفرم.

و جالب تر اینکه منو قوی ترم نمی‌کنه. پس واقعا نیاز نیست کار خاصی انجام داد. 

چقدر اینطوری نوشتن مزخرفه. 

خاله بهم گفت که باید روی خودم کار کنم چون نمیخواد منو این شکلی ببینه. 

بهم گفت تعجب میکنه که چرا اینجوریم چون من خیلی قوی تر از این حرفام. مرسی بابت دلگرمی قشنگت منم میدونم چقدر قویم و چیکارا کردم ولی هر ادمی یه بگایی تو زندگیش داره و لعنت به منکه همچین چیزی بگایی زندگی منه.

به هرحال قرار بر این شد که من یک بار دیگه تو ذهنم دو دوتا چهارتا کنم و ببینم من چی میخوام. 

بچه تر که بودم افسرده بودن و پنیک کردن و چه میدونم این چیزا خیلی باحال تر بود ولی واقعا هرچی بزرگتر میشی بیشتر میخوای اینارو نداشته باشی چون همین استرس کوفتی یه جوری زمین گیرت میکنه که از همه چی عقب می‌مونی. منم که حالم بهم میخوره از اینجوری بودن. واقعا چرا انقدر ضد این چیزام؟ 

روز خوبیه. من تصمیمم رو گرفتم با احتیاط البته. قرار شد من برای خودم ارزش بیشتری قائل شم و وابستگی هامو کمتر کنم. و تمرکزم رو بذارم روی هدفم که میشه کار و خونه زندگیمو این چیزا و کمتر سخت بگیرم. منظور از کمتر سخت گرفتن چیست؟ همین دیگه. کمتر خودمو اذیت کنم. 

یه چیزایی رو تغییر دادم. ساری من از اولم هشدار داده بودم.

ولی اوکیه. منم ارومم و کاری ندارم دیگه. 

یعنی بهم گفتن که بیخیال شم. خاله بهم گفت بس کنم و منم گفتم چشم. 

نگفتم چشم؟ اونم نگفت بس کنم. اون فقط گفت زندگی چیزای قشنگ تری داره و ارزششو نداره روی این چیزا تمرکز کنم و تمرکزمو بذارم روی چیزای دیگه و منم گفتم چشم. 

برگردیم سر بحث کار و زندگی. من از قبل درگیر اینا بودم و همینجوری اوضاع داره روز به روز بهتر میشه. 

فکرکنم این پارت خیلی طولانی شدد. و نصفه نیمه ولی این ولاگ خودمه و کی به کیه؟ من هرجوری که بخوام مینویسم. 

واقعیت چیزی بیشتر از سایه هاست

| Monday 30 June 25

به کل اینجارو فراموش کرده بودم!

این ترمی یه استاد باحالی داشتیم که معرفت شناسی تدریس میکرد. یه روز سر کلاسش گریه کردم. 

بهش گفتم من حافظم خوب نیست و نمیتونم چیزیو که می‌فهمم بنویسم. اون روز میان‌ترم از یه درس دیگه داشتیم که استادش واقعا مزخرف بود مثل درسش. و من هیچ‌جوره درسه تو مغزم نمی‌رفت حتی یک کلمه‌ش

سرتایم معرفت شناسی بچه ها داشتن میان ترم مرور میکردن. 

استادمون هم اجازه داد که بچه ها داوطلب بیان یه فصل توضیح بدن که برای همه و کسایی که نخوندن مرور شه و اونجا بود که من گریه کردم. برام یه داستانی تعریف کرد..

گفت دانشجو که بود دقیقا مثل من بود، حفظیاتش خوب نبود و درسی که خیلی عاشقش بود رو افتاد. درسی که عاشقش بود و کیف میکرد بخونتش رو فقط بخاطر اینکه نتونست روی برگه افکارشو بنویسه.

تعریف داستانش، کم نیاوردنش و اشتیاقش باعث شد منی که حفظیاتم خوب نبود 

سر امتحان پایان ترم درس خودش جدا از برگه‌ی امتحانی یه برگه‌ی دیگه هم بگیرم و اونو هم پر کنم.

ادم این چیزارو فراموش نمی‌کنه. یا مثلا اون یکی استادمون که گفت باید کل کتاب رو بخونیم و رسما کل فرجه رو داشتم هیلگارد میخوندم! اونم چهار فصل. 

ترم غیرقابل تصوری بود. کلا زندگی از دهه ۲۰ خیلی غیرقابل تصوره برام

باحالم هست، داره خوشم میاد. 

عالم مُثُل

| Monday 14 April 25

خیلی جالبه اینکه ادما تو اولین برخورد تورو چطوری می‌بینن

ساجی امروز گفتش من رو یه دختر پولدار، خوشگل که فاز دارم می‌دیده

زکیه گفتش که من چشمش رو گرفته بودم که خیلی جالبه چون منم وقتی زکیه رو دیدم چشمم رو گرفت و گفتم حتما باید باهاش دوست بشم و اینکه این بچه بالاخره امروز اینو بهم گفت واقعا مسمسمس. 

امروز خیلی احساس خستگی کردم، صبح خیلی زود بیدار شده بودم و از ۸ دانشگاه و هیچ استراحتی هم نداشتم. هنوزم خسته‌ام.

مغزم خسته‌ست. خدایا.

 

امروز قرار بود برم دندون پزشکی ولی چون گرما زده شده بودم و از خستگی داشتم می‌مردم کنسلش کردم. در حقیقت قرار بود با فاطی برم که خودش تنهایی رفت

بعدش وقتی بیدار شدم بهش زنگ زدم و همون لحظه گفتش حدس بزن کیو دیدم اینجا. و من اینطوری بودم که کیو؟ 

و صدای مبینا از پشت تلفن میومد. مبینا هم امروز نوبت چشم پزشکی داشت و فاطیو دیده بود.

بچه حسابی ذوق مرگ بود و میگفت وای من عشقمو دیدمممم. 

 

 

و فاطی هم که اومد خونه هر ثانیه رو به همه: میدونستین من مبینارو دیدم؟ 

حقیقتا فکر نمیکردم انقدر زود همدیگه رو ببینن. 

ولی خوشحالم. خیلی. چون خیلی رندوم زنگ زدم و صدای مبینا اومد که اره زر من اینجااام. فاطیو دیدم. و من پشمام ریخته بود.

اینم یه خوبیه شهر کوچیک. 

کی‌برنده‌ست؟

| Thursday 13 February 25

ادما هیچوقت نمی‌تونن بی نقص باشن، زندگی بدون نقص و اشتباه جریانشو از دست می‌ده. ادم چطور میتونه خوشحالیو حس کنه اگه ندونه ناراحتی چه شکلیه؟ 

خیلی چیزارو تغییر دادم، خیلی مرز هارو، خیلی رفتار هارو.. 

الان وقتشه؟ الان وقتشه با اون بخش دیگه‌ام رو به رو بشم یا هنوز باید ادامه بدم؟ 

هنوز بذارم باهام بزرگ بشه؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم تا کی ادامه‌ش بدم.

اگه تو جنگ با خودت از خودت جلو بزنی‌. باختی یا بردی؟ 

فکر میکنم جواب اینو چند سال دیگه بتونم بدم.

؛

| Saturday 8 February 25

اون جا که اهنگه می‌گه: 

لیلا من سردم، پر از دردم نده قلب منو بازی

و یکم بعد ترش می‌گه: 

تو ناگفته ترین حرف منی، مخفی ترین رازی 

چه چیزایی که از ذهن ادم نمیگذره با همین چند خط.

Level 20

| Thursday 6 February 25

این متن رو برای zaaraی 19 ساله می‌نویسم، ممنونم که قوی بودی. ممنونم که دست از تلاش برنداشتی، ممنونم که منو تا اینجا همراهی کردی.

امروز اولین روز 20 سالگی منه و ازت بابت اینکه مراقبم بودی ممنونم، بهت قول می‌دم بهترین و قشنگ‌ترین ورژن خودمو به 21 سالگی تحویل بدم. 

بهمن خیلی سخت شروع شد، یه جورایی انگار روی اخرین پله های 19 سالگی وایستاده بودم و به سختی داشتم بالا میومدم. میدونستم که اخرش قشنگه. میدونستم که وقتی به اینجا برسم همه چی دوباره از اول شروع میشه.

و میدونستم همیشه اخر هر سال یه درس جدید یاد میگیرم. گریه کردم ولی نه بخاطر اینکه غمگین بودم‌. بخاطر اینکه اولین مسئولیت بزرگسالیم رو انجام داده بودم‌. بخاطر اینکه قوی بودم گریه کردم. میدونستم اون روز هیچکس جای من نیست، هیچکس حسی که دارم رو درک نمیکنه و فقط خودم می‌دونم چه کار بزرگی رو انجام دادم. بخاطر اینکه از پسش بر اومدم گریه کردم.

و از خود 19 سالم ممنونم که انقدر قوی بود و کم نیاورد و اخرین پله هارو بالا اومد تا من به اینجا برسم. به اول 20 سالگی.

 

گاهی وقتا همیشه زود یه چیزایی رو فهمیدن اونقدرا هم دردناک نیست، قبلا از بابت اینکه چرا من زودتر از بقیه یه چیزایی رو متوجه می‌شم عذاب می‌کشیدم. اما الان میتونم اینطوری بهش نگاه کنم که من با فهمیدن زودتر میتونم مسیر بهتری رو پیدا کنم. بقیه هم یه روزی مسیرشونو پیدا میکنن. دلم میخواد تمرکزم فقط روی سرعت خودم باشه، نه اینکه چرا بقیه عقب افتادن.