یه وقتایی میفهمی همه چیز تو این دنیا با معامله حل میشه. چیزی در ازای چیز دیگهای.
واقعا الکیه اگه یکی خیلی خوشبخت باشه ولی چیزیو از دست نداده باشه چون زندگی همینجوریه.
نمیتونی بدون درد کشیدن به خوشبختی برسی، یه چیزایی رو باید بذاری کنار یه چیزاییو از دست بدی تا یه چیزیو بدست بیاری. و سوال اینه که ارزششو داره؟
من دارم چیو میدم چیو میگیرم؟ کدوم یکی ارزشش بیشتره؟ من چی میخوام؟
ارزششو نداره. تکرار میکنم ارزششو نداره. میخوامش ولی ارزششو نداره.
من یه چیزیو از خودم نیاز دارم و حاضر نیستم از دستش بدم. اونم سلامت روانمه.
اخرین باری که لرز گرفتم و کل بدنم داشت میلرزید خیلی سال پیش بود. خیلی سال.
چند شب پیش دوباره اتفاق افتاد. اون شب سه بار پنیک کردم. حالم بد شد حالت تهوع گرفتم و تا صبحش اون حس گه تو وجودم بود.
در اخر به این جواب رسیدم. من نمیخوام دیگه این حس مسخره رو بگیرم، من هیچجوره اینو نمیخوامش.
اتفاقای زیادی یک سال پیش افتاد ولی هیچکدوم اون ادما نتونسته بودن باعث شن من پنیک کنم، هیچکس نتونسته بود منو این شکلی داغون کنه. خندم داره میگیره.
تبریک به خودم واقعا. اون شب فهمیدم واقعا ارزششو نداره نه ارزششو نه لیاقتشو نه هیچی.
ولی این جلوی منو نگرفت که خودخواه نباشم. جلوی منو نگرفت و من کم نیاوردم.
دونستن خیلی بده. دونستن همه چیز افتضاحه.
اخرش رو اول بگم، یه تماس تلفنی و شنیدن یه سری چیزا و در اخر فهمیدن اینکه بازم وقتشه همه چیو جمع کنم.
از خیلی وقت پیش بهم گفته بود. من گوش ندادم. من بگا رفتم و من هنوزم گوش نمیدم.
ولی الان وقتشه تصمیم بگیرم. من میخوام این شکلی باشم؟ نه. منو ضعیف میکنه و من از ضعیف بودن متنفرم.
و جالب تر اینکه منو قوی ترم نمیکنه. پس واقعا نیاز نیست کار خاصی انجام داد.
چقدر اینطوری نوشتن مزخرفه.
خاله بهم گفت که باید روی خودم کار کنم چون نمیخواد منو این شکلی ببینه.
بهم گفت تعجب میکنه که چرا اینجوریم چون من خیلی قوی تر از این حرفام. مرسی بابت دلگرمی قشنگت منم میدونم چقدر قویم و چیکارا کردم ولی هر ادمی یه بگایی تو زندگیش داره و لعنت به منکه همچین چیزی بگایی زندگی منه.
به هرحال قرار بر این شد که من یک بار دیگه تو ذهنم دو دوتا چهارتا کنم و ببینم من چی میخوام.
بچه تر که بودم افسرده بودن و پنیک کردن و چه میدونم این چیزا خیلی باحال تر بود ولی واقعا هرچی بزرگتر میشی بیشتر میخوای اینارو نداشته باشی چون همین استرس کوفتی یه جوری زمین گیرت میکنه که از همه چی عقب میمونی. منم که حالم بهم میخوره از اینجوری بودن. واقعا چرا انقدر ضد این چیزام؟
روز خوبیه. من تصمیمم رو گرفتم با احتیاط البته. قرار شد من برای خودم ارزش بیشتری قائل شم و وابستگی هامو کمتر کنم. و تمرکزم رو بذارم روی هدفم که میشه کار و خونه زندگیمو این چیزا و کمتر سخت بگیرم. منظور از کمتر سخت گرفتن چیست؟ همین دیگه. کمتر خودمو اذیت کنم.
یه چیزایی رو تغییر دادم. ساری من از اولم هشدار داده بودم.
ولی اوکیه. منم ارومم و کاری ندارم دیگه.
یعنی بهم گفتن که بیخیال شم. خاله بهم گفت بس کنم و منم گفتم چشم.
نگفتم چشم؟ اونم نگفت بس کنم. اون فقط گفت زندگی چیزای قشنگ تری داره و ارزششو نداره روی این چیزا تمرکز کنم و تمرکزمو بذارم روی چیزای دیگه و منم گفتم چشم.
برگردیم سر بحث کار و زندگی. من از قبل درگیر اینا بودم و همینجوری اوضاع داره روز به روز بهتر میشه.
فکرکنم این پارت خیلی طولانی شدد. و نصفه نیمه ولی این ولاگ خودمه و کی به کیه؟ من هرجوری که بخوام مینویسم.