File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

اخوان ثالث

| Saturday 9 March 24

این شعر منو یاد خداحافظی میندازه:


ما، چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آیینه‌ی بهشت اما آه
بیش از شب و روز، تیر و دی کوتاه
اکنون دل من گرفته و خسته‌است
زیرا یکی از دریچه ها بسته‌ است
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد

-اخوان ثالث

حافظ

| Saturday 9 March 24

یه شعری هست از حافظ چند بیتش خیلی مورد علاقمه.
یکی این بیتای اولشه که می‌گه:


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

چند بیت می‌گه می‌گه بعد میرسه به این بیت:


گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

این شعر خیلی قشنگه. بیش از اندازه و فراتر از کلمه‌ای که بشه زیباییش رو توصیف کرد و چه تفسیر قشنگی هم داره.

-

| Thursday 7 March 24

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

-سعدی

 

 

-

| Friday 16 February 24

نمی‌دونم چطور بگم. قلبم انگار مثل همیشه نیست. یه جورایی دیگه کار نمی‌کنه.

من ناراحت نمی‌شم فقط امیدم رو از دست میدم و به خودم گوشزد می‌کنم که دیگه هیچوقت اجازه ندم همچین حسی رو پیدا کنم. و بهترین اتفاقا وقتی می‌افتن که از بقیه توقعی نداری. الان که چیزی حس نمیکنم فقط بخاطر اینه که دیگه از هیچکس توقعی ندارم. 

و راستش وقتی یه اتفاق ناراحت کننده‌ی بزرگ برات میوفته یا در مجموع یهو تعداد زیادی از ادما پشتت رو خالی می‌کنن به خودت میگی دیگه هیچوقت نمی‌ذارم هیچکس اینکارو باهام بکنه و همونجا می‌شه که دیگه ادما توی زندگیت و مخصوصا قلبت هیچ جایی ندارن.

و من بارها برام پیش اومده. ادما تو زندگیم هستن ولی تو قلبم جایی ندارن. من باهاشون صحبت می‌کنم ولی میدونم که دیگه قرار نیست بشکنم.

تجربه‌ی جدیدیه. خوشحالم که به جای ناراحت شدن درستش کردم. خوشحالم که توقعاتم رو تغییر دادم. خوشحالم که ادمارو شناختم. 

یادت بمونه.

| Monday 12 February 24

God removes people from your life, because he heard conversations that you didn't hear 

it's my birthday

| Tuesday 6 February 24

از چیزی که توقع داشتم امروز بهتر بود، مثل یه روز عادی بیدار شدم، چند قسمت سریال دیدم. پیامامو جواب دادم و بعدش استرس اینو نداشتم که بقیه چه واکنشی نشون میدن. چون نمیدونم این چجور معجزه‌ایه که هیچکس یادش نبود تولدمه*خندیدن و خیلی احساس راحتی بیشتری کردم. 

یکم راجب بابا نگران بودم. نمیخواستم امروزو یه روز بزرگ جلوه بده واقعا اذیتم میکرد اگه یهو با کیک میومد خونه و خداروشکر اینکارو نکرد.

عوضش وقتی اومد دوربین گوشیشو روشن کرده بود و با توضیح اومد تو اتاقم که اره امروز تولد دخترمه و من پتو روم بود و اینطوری بودم که شت. قیافم خوب نیستتت. خلاصه بابا کلی خوراکی خریده بود و من انگار که دارم انباکس میکنم همه رو میاوردم بیرون و اینجوری بودم که اینا چین؟ من حتی دوسشون ندارم. واقعا تمام چیزایی رو خریده بود که دلم نمیگرفت بخورم و داشتم از خنده پاره میشدم که اینا چین. یه بسته نبات خریده بود خدایا*گریه

و همه‌چی با خنده تموم شد و بابا گفت نتونست کیک بگیره که خداروشکر. واقعا این خوراکیا که نصف‌شون مورد علاقم نبودن منو خوشحال تر کردن.

و بعدش دوباره سرمو کردم تو گوشیم. یه روز عادی اینطوریه. و من همینو میخواستم. 

و پیامای تولد امسالم واقعا یه درجه جدید تر بودن که بازم خیلی خنده‌داره

فقط میخواستم امروز خراب نشه. یه روز عادی توی تقویم باشه. 

و خوشحالم.

و اینم بگم که دیروز چون 5 فوریه بود، گوگل اکانتم و سه چهارتا اپ دیگه که تاریخ تولدمو داشتن بهم تبریک گفتن که واقعا خوشحالم کردن‌.

حتی اون مغازه‌ای که ازش سوتین خریده بودم و تاریخ تولدمو ثبت کرد بهم گفت روز تولدت اگه ازمون خرید کنی ۳۰ درصد تخفیف می‌دیم بهت هم برام مسیج تبریک فرستاده بود. خودش که نه. سایت‌شون- 

 

لای پتوی نرمم درحالی که کولر خدا روشنه روی تخت دراز کشیدم و منتظر فاکینگ پیتزام. و خواستم بگم چقدر امروز روز خوبی بود برام.

از همین الان دارم نمی‌تونم

| Saturday 3 February 24

کم کم داریم به تولدم نزدیک می‌شیم و از طرفی کلی درس دارم و تصور اینکه روز تولدم ۲۴ ساعت کاملش رو استراحت کنم برام مثل جهنم می‌مونه.

از همین الان دارم پشیمون می‌شم. کلا از اینکه تولدم داره میرسه پشیمونم. اصلا نمیتونم استراحت کنم. ولی نمیتونم برم جایی که همه هستن.

فقط یه جای خلوت و ساکت میخوام که خودم تکی درس بخونم*گریه

 

کاش روزا طولانی تر بودن، کاش به جای ۲۴ ساعت ۲۸ ساعت بودن. فقط یکم بیشتر.. ۲۴ ساعت برام خیلی کمه.

خودِ ارزشمند من

| Wednesday 31 January 24

همه‌ی ما یه " oh moment" تو زندگی‌مون داشتیم. "oh moment" به لحظه‌ای می‌گن که با یکی دوستی و یا داری تازه اشنا میشی و یهو یه چیزی ازش می‌فهمی که می‌گی: "اوه" و بعدش کیلومتر ها ازش فاصله میگیری. چون می‌فهمی که اون ادم زیادی مشکلات داره و اگه باهاش بمونی قراره بدجور بگا بری.

 

توی متنای قبلیم، با ادمایی دوست شدم که هرکدومشون چندین تا "oh moment" داشتن. می‌تونیم حدس بزنیم تهش چی شد نه؟ 

بگایی.

 

پند امشبم به همه‌تون اینه که، هر لحظه‌ای که حس کردین توی روابطی که دارین داره بهتون بی‌توجهی می‌شه یا دارین خودتون رو فدا میکنین همون لحظه بکشین کنار. یه لحظه مکث کنین. حدس و مرز خودتونو تعیین کنین. برای خودتون و سلامت روانتون ارزش قائل شین و یادتون بمونه که همیشه و تا ابد. اول خودتون مهمین! بعد بقیه. 

این تفکر که من از خودم میگذرم چون تورو دوست دارم رو بذارین کنار. شما اونقدر ارزشمند و مهم هستین که بقیه رو الویت قرار ندین.

و تا زمانی که بقیه ازتون کمک نخواستن سر خود به کسی کمک نکنین. 

بعضی وقتا ادما محبتتونو وظیفه میدونن. می‌فهمین که چی میگم مگه نه؟ 

 

و یا اگه قلب مهربونی دارین.. لطفا از هیچکس بابت مهربونی‌تون توقع خاصی نداشته باشین.

 

و اینکه بقیه ممکنه ازتون ناراحت بشن چون ترکشون کردین. که واقعا اهمیتی نداره. چون شما نمی‌تونین همیشه همه رو از خودتون راضی نگه دارین. همیشه ادمایی وجود دارن که بابت کاری که نکردین هم ازتون ناراحتن. 

شما اشتباهی نکردین. فقط توجه نکنین و ادامه بدین. 

 

پ.ن: بیشترش با خودمم. و امیدوارم حداقل یه نفر متوجه بشه و برای خودش ارزش قائل بشه چون هیچکس ارزشمند تر از خودت نیست. 

 

-

| Saturday 27 January 24

امروز بعد مدت ها دوباره عوق زدم. زیادم یهویی نبود‌. وقتی دو روز هیچی نخوری و معدت رو ایگنور کنی، معدت هم صبح شنبه از خجالتت در میاد.

امروز هوا ابریه، باد خیلی خنکی داره میوزه. به جز قرصی که خوردم و مشکل معدم همه چی خیلی خوبه. 

تا حالا اسنپ اخبار نذاشته بود و یه جورایی منو یاد خونه انداخت. 

تا اینجا اتفاقات اینطوری افتادن: 

زورو رفت، آوین سرماخورده و فعلا پیداش نیست

پریا همیشه هست، و من. من امروز یکم خسته‌ام. 

یه جورایی این دو روز داشتم با خود تنبلم می‌جنگیدم و الان بلند شدن انگار خیلی کار سختیه. 

 

و تنها چیزی که امروز میخوام اینه که برنامه‌هامو تموم کنم. ارامش یعنی همین. تموم کردن برنامه‌ی روزانه‌ت. دیگه هیچی مهم نیست. 

 

یکم از هفته‌ی گذشته بگم. اول اینکه روژینا الان اومد‌. حالا که فکر می‌کنم از پنجشنبه ازش خبر نداشتم. اوکی هفته‌ی پیش-

مغز چیز عجیبیه. چیزای احمقانه رو نگه می‌داره اونم به صورت واضح و با کیفیت HD ولی نمیتونه خاطره‌ی کنسرت رفتنت رو نگه داره. خب چرا؟ 

اگه فیلم نگرفته بودم.. الان هیچی یادم نبود.

اما! هه. من همه‌شو یادم نرفته. 

اول از همه من اهنگای معین زد رو گوش می‌دم و از پدرخوانده می‌شناسمش. کلا از اونجا شناختمش. واسه همین خیلی دلم میخواست کنسرتش رو برم ( اغراق) 

قضیه از اونجایی جدی شد که یه روز فاطی گفت بریم کنسرت علی یاسینی؟ 

و من حتی نمی‌شناختمش ( الان میشناسم) 

و ما رفتیم. و خوش گذشت. و اینطوری شد که کنسرت معین جدی تر شد برام

طولانی نشه اخرشو اول بگم. ما تو صف بودیم که بلیط هارو نشون بدیم و پریا می‌گه این اتفاق یک در هزاره. کدوم اتفاق؟ 

اینکه جلو در باشی و بادیگارد بگه یه لحظه برید کنار ماشین داره میاد و توی ماشین معین نشسته باشه و از پنجره با لبخند بیرونو نگاه کنه و تو توی فاصله‌ی یک و نیم دو متری ماشین باشی و گوشی تو دستت خشک شده باشه- 

باورم نمیشه که فقط من دیدمش. این کصخلا هیچکدوم نفهمیده بودن. 

و من اینطوری با ذوق زدم به مبینا و اون هم شوووت. وقتی بلیطو نشون دادیم و رفتیم سمت پله ها داشتم بازوشو سوراخ میکردم که مبینا دیدی معین بود؟ مسمسم. و مبینا اینطوری بود که: عه؟ 

و هیچی. از کل کنسرت فقط اینو خیلی واضح یادم مونده چون فقط خودم دیدمش *گریه

 

-اونایی موفق شدن که هدف داشتن. و کاش منم مثل بقیه می‌تونستم هدف های جدی‌ای داشته باشم. امیدوارم هیچکس ازم نپرسه انگیزه‌ی الانم چیه. چون فاک. انگیزه‌هام مثل انتخاب هام عجیبن.

طول‌ میکشه ولی میشه

| Monday 8 January 24

دیشب که سه نفری داشتیم صحبت می‌کردیم که چرا این اتفاقات پیش میان و اصلا چی می‌شه که مامان اینجوری عصبانی می‌شه. داشتم فکر میکردم یکی از دلیل های اومدنم همین بوده. که من برگردم و همه چیو بهتر کنیم.

وقتی داشتم می‌رفتم.. انگار داشتم از خونه فرار میکردم و اینبار که برگشتم.. 

اومده بودم که همه چیو درست کنم. 

رسیدن به این درک که مامان هم گاهی اوقات حق داره، اینکه اون یه چیزی رو تجربه کرده که اینجوری رفتار می‌کنه. اینکه اونم یه دردی داره و اینکه نفرت من نباید باعث شه که دردش رو نبینم. 

دیگه از مامان متنفر نیستم، دیگه حتی رفتارش اذیتم نمی‌کنه. و الان می‌فهمم چرا بیشتر اوقات بابا ارومه. چون یکی باید اروم باشه تا بتونه همه چیو کنترل کنه.

من باید اروم باشم، اروم بودن من می‌تونه شرایط رو بهتر کنه دقیقا مثل دیشب.

و همه‌ی اینا اتفاق نمی‌افتاد اگه من نمی‌رفتم. من باید می‌رفتم و چیزای جدیدی رو یاد می‌گرفتم. به درک جدیدی می‌رسیدم. اتفاقای مختلفی باید میوفتاد که اخرش من بفهمم که باید اول بقیه رو درک کنم. 

باید ببینم‌شون، بشنوم‌شون و درک کنم که اونا هم حق دارن. و بعد از همه‌ی اینا‌ 

خودم رو درک کنم.

ما دیشب دعوا داشتیم ولی لذت بخش بود، مشکلی پیش نیومد. همه چیز به ارومی حل شد. 

و حالا می‌فهمم وقتی از ته دل گریه می‌کنی‌، وقتی ادما تمام اعتمادت رو ازت میگیرن و قلبت رو می‌شکنن بعدش تو چه شکلی می‌شی.

یاد میگیری به خودت احترام بذاری، به بقیه احترام بذاری. طول می‌کشه و راه طولانی‌ایه. و بعضی وقتا یاد میگیری تو همیشه نمی‌تونی همه رو قانع کنی.

 

و الان دارم یه چیز جدید تری رو یاد می‌گیرم. اینکه توی مغزم حرف نزنم. و با زبونم حرف بزنم. 

اگه چیزی ارزش به زبون اوردن نداشته باشه.. نباید حتی بهش فکر کنم.