همیشه اون اتفاق بدهست که باعث میشه قوی تر شی.
حتی سوپرایز هم نمیشم، گریه هم نمیکنم. فقط ادامه میدم.
من بالاخره فهمیدم مشکلات بقیه نباید دغدغهی من باشه، من فهمیدم که خودمو مقصر چیزی ندونم. ولی نمیدونم چرا فهمیدنش انقدر برای بقیه سخته.
چرا نمیتونن رها کنن؟ چرا توی این چرخه گرفتارن؟
سفرهی ناهار رو جمع کردم، ظرفارو شستم. همه چیو نظم دادم و حالا روی تخت دراز کشیدم و چند دقیقهی بعد قراره شاهد یه دعوای دیگه باشم. نمیدونم این بزرگ شدن بود که منو خنثی کرد یا تراپی..؟ نمیدونم چی منو خنثی کرد.
هرچی بود ازش ممنونم. شاید نفرتم از مامانه.. راستش دیگه متنفر نیستم. حتی من! من الان ارومم. ولی دلیل خودخوری شو نمیفهمم. نمیفهمم بقیه چرا انقدر خودشونو عذاب میدن.
نمیتونم هیچ کمکی کنم، خستم. فقط بلدم اروم بمونم.