File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

؛

| Sunday 21 April 24

اینا همه بخشی از خیال و توهمه. همه‌ش.

چرا بقیه رو هم گرفتار خیالاتم کردم؟ 

؛

| Wednesday 10 April 24

چیزای اشتباه زیادی وجود دارن که به واسطه‌ی حس دلگرمی های کوتاه مدتی که بهمون میدن نمیتونیم ازشون دست بکشیم.

؛

| Sunday 7 April 24

اگر غم را چو آتش دود بودی

جهان تاریک بودی بیگانه 

در این گیتی سراسر، گر بگردی.

خردمندی نیابی شادمانه 

-شهید بلخی 

.

| Friday 5 April 24

یا وفا، یا خبر وصل تو، یا مرگ رقیب.

بُوَد آیا که فلک، زین دو سه کاری بکند؟ 

_حافظ 

D1

| Friday 5 April 24

خب، اگه من- الان اورتینک نکنم. و موضوعات رو بزرگ نکنم.. و ذهنم پرت نشه. شاید اوضاع بهتر شه.

مثلا اگه من الان بتونم مغزمو خفه کنم که نیاد پشت گوشی و برگرده پشت میز.

اوضاع واقعا بهتر میشه.

 

امروزو دوست ندارم. امروز حس خوبی نسبت به خودم و رفتارام ندارم.

.

| Thursday 28 March 24

نمی‌تونم.

آرومم.

| Saturday 23 March 24

همیشه اون اتفاق بده‌ست که باعث می‌شه قوی تر شی.

حتی سوپرایز هم نمی‌شم، گریه هم نمیکنم. فقط ادامه میدم.

من بالاخره فهمیدم مشکلات بقیه نباید دغدغه‌ی من باشه، من فهمیدم که خودمو مقصر چیزی ندونم. ولی نمیدونم چرا فهمیدنش انقدر برای بقیه سخته.

چرا نمی‌تونن رها کنن؟ چرا توی این چرخه گرفتارن؟

سفره‌ی ناهار رو جمع کردم، ظرفارو شستم. همه چیو نظم دادم و حالا روی تخت دراز کشیدم و چند دقیقه‌ی بعد قراره شاهد یه دعوای دیگه باشم. نمیدونم این بزرگ شدن بود که منو خنثی کرد یا تراپی..؟ نمی‌دونم چی منو خنثی کرد.

هرچی بود ازش ممنونم. شاید نفرتم از مامانه.. راستش دیگه متنفر نیستم. حتی من! من الان ارومم. ولی دلیل خودخوری شو نمی‌فهمم. نمی‌فهمم بقیه چرا انقدر خودشونو عذاب میدن. 

 

نمیتونم هیچ کمکی کنم، خستم. فقط بلدم اروم بمونم.

03

| Wednesday 20 March 24

شب های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم

مارا به سخت جانی خود.. این گمان نبود.

-شیخ بهایی

 1403~

-

| Friday 15 March 24

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخواست نشیند
از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم

-وحشی بافقی

وقتی این بیت رو می‌بینم یاد یه بیت از سعدی میوفتم که می‌گه: 

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به دراز نای سالی 

نمی‌دونم، برای منکه دل بریدن این شکلیه. جوری که حتی دیگه رمقی برای حرف زدنم برام نمی‌مونه، نه میلی نه اشتیاقی نه حسی نه حرفی. هیچی. 

 

 

7:55

| Tuesday 12 March 24

سیگار کشیدم. یه دونه تو ۱۸ سالگی و اینم یکی تو ۱۹ سالگی.

حسش؟ هیچکدومش حس خاصی نداشت. 

کلا چیز خاصی نبود، ارزش کشیدن نداشت.

 

از جمله‌ی رفتگان این راه دراز
باز آمده‌ای کو که به ما گوید راز؟
پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز
- خیام 

پ.ن: شعر خیامه ولی یکم تغییر داره، مفهوم همونه.