اینا همه بخشی از خیال و توهمه. همهش.
چرا بقیه رو هم گرفتار خیالاتم کردم؟
اینا همه بخشی از خیال و توهمه. همهش.
چرا بقیه رو هم گرفتار خیالاتم کردم؟
چیزای اشتباه زیادی وجود دارن که به واسطهی حس دلگرمی های کوتاه مدتی که بهمون میدن نمیتونیم ازشون دست بکشیم.
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی بیگانه
در این گیتی سراسر، گر بگردی.
خردمندی نیابی شادمانه
-شهید بلخی
یا وفا، یا خبر وصل تو، یا مرگ رقیب.
بُوَد آیا که فلک، زین دو سه کاری بکند؟
_حافظ
خب، اگه من- الان اورتینک نکنم. و موضوعات رو بزرگ نکنم.. و ذهنم پرت نشه. شاید اوضاع بهتر شه.
مثلا اگه من الان بتونم مغزمو خفه کنم که نیاد پشت گوشی و برگرده پشت میز.
اوضاع واقعا بهتر میشه.
امروزو دوست ندارم. امروز حس خوبی نسبت به خودم و رفتارام ندارم.
نمیتونم.
همیشه اون اتفاق بدهست که باعث میشه قوی تر شی.
حتی سوپرایز هم نمیشم، گریه هم نمیکنم. فقط ادامه میدم.
من بالاخره فهمیدم مشکلات بقیه نباید دغدغهی من باشه، من فهمیدم که خودمو مقصر چیزی ندونم. ولی نمیدونم چرا فهمیدنش انقدر برای بقیه سخته.
چرا نمیتونن رها کنن؟ چرا توی این چرخه گرفتارن؟
سفرهی ناهار رو جمع کردم، ظرفارو شستم. همه چیو نظم دادم و حالا روی تخت دراز کشیدم و چند دقیقهی بعد قراره شاهد یه دعوای دیگه باشم. نمیدونم این بزرگ شدن بود که منو خنثی کرد یا تراپی..؟ نمیدونم چی منو خنثی کرد.
هرچی بود ازش ممنونم. شاید نفرتم از مامانه.. راستش دیگه متنفر نیستم. حتی من! من الان ارومم. ولی دلیل خودخوری شو نمیفهمم. نمیفهمم بقیه چرا انقدر خودشونو عذاب میدن.
نمیتونم هیچ کمکی کنم، خستم. فقط بلدم اروم بمونم.
شب های هجر را گذراندیم و زندهایم
مارا به سخت جانی خود.. این گمان نبود.
-شیخ بهایی
1403~
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخواست نشیند
از گوشهی بامی که پریدیم، پریدیم-وحشی بافقی
وقتی این بیت رو میبینم یاد یه بیت از سعدی میوفتم که میگه:
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به دراز نای سالی
نمیدونم، برای منکه دل بریدن این شکلیه. جوری که حتی دیگه رمقی برای حرف زدنم برام نمیمونه، نه میلی نه اشتیاقی نه حسی نه حرفی. هیچی.
سیگار کشیدم. یه دونه تو ۱۸ سالگی و اینم یکی تو ۱۹ سالگی.
حسش؟ هیچکدومش حس خاصی نداشت.
کلا چیز خاصی نبود، ارزش کشیدن نداشت.
از جملهی رفتگان این راه دراز
باز آمدهای کو که به ما گوید راز؟
پس بر سر این دو راههی آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمیآیی باز
- خیام
پ.ن: شعر خیامه ولی یکم تغییر داره، مفهوم همونه.