ما استاد به اتمام نرساندن قصه های لیلی و مجونیم. با ما از نصف راه بودن حرف نزن.
راه های نرفته، داستان های نشنیده و حرفهای نگفته~
ما استاد به اتمام نرساندن قصه های لیلی و مجونیم. با ما از نصف راه بودن حرف نزن.
راه های نرفته، داستان های نشنیده و حرفهای نگفته~
موندم ادامهی صفحات سفید دفتر زندگیمو با چی پر کنم
کی واقعا میدونه.. که بعدش چی میشه؟
من نمیفهمم این نباید ها چین، این صدای توی مغزم که مدام جلوی منو میگیره چی میگه؟ خب چرا پیام ندم؟ مشکلش چیه؟ چرا باهاش حرف نزنم؟ چهار ماه تمام هر روز از جلوی چشمام رد میشده. عکسای توی گوشیم داره دیونم میکنه.
دلم تنگ شده. چرا پیام ندم؟ چرا باهاش حرف نزنم؟ یه خبر و یه احوال پرسی چیش مشکله؟ از چی میترسی؟ نمیتونم به زندگی عادیوارم برگردم.
همه مون گند میزنیم؛
ما آدمیم
بعضی وقتا حس میکنم
من فرای مرزای حماقت گند زدم
تموم چیزی که میدونم اینه که
من به حرف دلم گوش میدم
و اون همیشه من رو به بهترین سمت و سو ها هدایت نمیکنه..
-حرف هایی که کاش میزدم
بودن یا نبودن مسئله این است؛ آیا شریف تر آن است که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات به جنگ برخیزیم.
مردن، خفتن، خفتن و شاید خواب دیدن آه مانع همینجاست. آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم، درون آن رویاهای مرگباری را میبینیم
ترس از همین رویاهاست که عمر مصیبت بار را اینقدر طولانی میکند.
زیرا اگر انسان یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند؛ کیست که در مقابل ظلم ظالم، تفرعن جابر، تکبر متکبر، درد های عشق شکست خورده و رنج هایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند؛ تن به تحمل دهد.
تفکر و تعقل ما همه را ترسو میکند و عزم و اراده هرگاه با افکار احتیاط آمیز توام گردد، رنگ باخته، صلابت خود را از دست میدهد و به مثابه همین خیالات بلند
عمر مصیبت بار اینقدر طولانی میشود.
-شکسپیر
چقدر احساساتم تغییر کردن، چقدر بی اهمیت شدم.
از یه جایی به بعد دیگه نه چیزی به خوابت میاد، نه خیالت و نه گوشهی افکارت.
نه حس مشترکی میگیری نه دژاوویی و نه اهنگی هست که چیزی به یادت بیاره.
انگار اصلا چیزی نبوده. یه همچین چیزیه. اصلا یادم نمیاد چند ماه پیش چه شکلی بودم چه برسه به اینکه یک سال پیش.
چنلم پر از نوشتهست ولی هیچ جایی از قلبم رو قلقلک نمیده.
بگذریم. خستم. دلم میخواد بعدش همه چی قشنگ تر باشه.
تو وضعیتی ام که حوصلهی حرف زدن ندارم.. نه دست و دلم به تایپ میره و نه دلم میخواد چیزی بشنوم. الان حال و حوصلهی ارتباط با بقیه رو ندارم.
سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
مارا ز سر بریده میترسانی؟
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم:))
من عهدِ تو سخت سست میدانستم
بشکستن آن درست میدانستم
این دشمنی ای دوست، که با من ز جفا آخِر کردی..نخست میدانستم.
-مهستی گنجوی
بیشتر حس میکنم وسط یک روتین از زندگیمم، اینکه کی بیدار شم و چیکار کنم..
اصلا پیام بدم یا پیام ندم.. اینکه تعریف کنم چی شده یا تعریف نکنم.
همش عادت شده برام.
یه وقتایی یه چیزایی رو حس میکنم و یه وقتایی هیچی حس نمیکنم.
یه وقتایی خسته میشم. از همهچی.
کلی طول میکشه خودمو سر پا کنم.
پانسیون بعد ۱۰ ماه دیگه بهم حس خوبی نمیده. دیگه جایی نیست که توش راحت باشم. دیگه نمیدونم واقعا.