File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

۶ مطلب در ژوئن ۲۰۲۲ ثبت شده است

-

| Thursday 30 June 22

هفته‌ی قشنگی رو گذروندم، ما بین‌ش لحظاتی بود که از خودم ناامید میشدم و خودمو زیر سوال می‌بردم ولی تمام این حس ها زودگذر بود. یا حداقل من الان دیگه بهشون فکر نمی‌کنم.
زندگی خیلی قشنگه. میدونین منظورم اون زندگی واقعی نیست. منظورم چیزیه که تو ذهن خودمه. یا چیزی که من به زندگی تشبیهش کردم؟ به هرحال. همزمان همه‌چیز هم فاکداپ و هم فوق العاده‌ست.
بی‌صبرانه منتظر ۱۸ سالگی هستم. چون نیاز به گواهینامه دارم. و میدونین چی بعد گواهینامه‌ میچسبه؟ از خونه بیرون زدن بدون اجازه! 
هنوزم با ادما مشکل دارم و هنوزم احساس ناامنی میکنم. 
ناامنی تو خیلی کلمات خلاصه میشه:
مثلا اعتماد نداشتن، ترس از قضاوت شدن، تجاوز به حریم خصوصی.

در حقیقت وقتی میگم احساس ناامنی میکنم منظورم ناامنی فیزیکی نیست..

این یه حسیه که توی بدنم بوجود میاد‌. کاری که بقیه با مغزم میکنن. جوری که باعث میشه نتونم همه‌ی خودمو نشون بدم.
روز تموم میشه و من دیگه اون ادمارو نمی‌بینم ولی زخمی که به روحم وارد میشه تا ابد میمونه. 
دروغ میگم اگه بگم من کاملا خوبم. فقط دارم یه جوری زورمو میزنم تا مشکلاتمو زودتر حل کنم. تا منِ اینده کمتر درد بکشه.
و زر اگه داری اینو میخونی باید بهت بگم فاک یو بچ! من اینجا دارم خودمو پاره میکنم تا تو توی ارامش باشی. بهتره لیاقت همه‌ی اینارو داشته باشی. بدم میاد اگه بدونم دارم الکی تلاش میکنم.

جدا از این اتفاقات.. این روزا همه‌چیز قشنگه. بلد نیستم چیزای قشنگ رو توصیف کنم. نمیدونم چجوری بگمشون، یا توی جملاتم جاشون بدم. 
احساسات مختلف و جدیدی دارم. و میدونین که من همیشه از چیزای جدید استقبال میکنم:»
پایان باز.

روی‌پروفا‌یل‌چنلم‌نوشته‌شده‌بود:sad but ok

| Saturday 25 June 22

2020 این چنل یک نفره رو برای خودم ساختم. شروع کردم به نوشتن تمام احساساتم. 
نمیدونستم انقدر طولانی مدت باهام میمونه. اون موقع ها هیچ تصمیمی براش نداشتم، چیز خاصی نمی‌نوشتم شاید روزی یک جمله یا حتی هفته‌ای چند کلمه.
بعدش انگار تبدیل شد به یه مکان امن واسه متن هام، یاداشت یه سری چیزای خاص. یه خونه واسه‌ی خاطراتم.
الان که فکر میکنم می‌بینم از وقتی که تنها بودم خلاء هامو با همینا پر کردم. 
تلگرام شده بود دفتر خاطراتم، وبلاگ یه سرگرمی کوچیک، یاداشت هام جایی بود که برنامه هامو مینوشتم.
اینم گوشه‌ای از متنایی که طی این مدت نوشتم:

شهریور پارسال، شلوغ ترین و پرفشار ترین ماه زندگی من بود. یه سری تغییرات به همراه داشت. من اون موقع ها تلاش میکردم چیزای جدید رو امتحان کنم تا یادم بره حالم چقدر بده و میدونین چیزای جدید موندگار نیستن. اثرش یکی دو هفته میمونه و تو مجبوری بری سراغ یه چیز جدید دیگه تا حواست پرت شه.

یه جوری عادی سازی شده مگه نه؟ 

و من دیگه نمیدونستم سه شنبه ها خودمو با چی سرگرم کنم..

خلاء.

یه روزایی هم خوشحال بودم.

و طبق معمول من در حال تیکه انداختن و تخریب کردن خودم.

میدونستین خرگوشا هم خروپف می‌کنن؟..

 

راستش دلم میخواست چیزای قشنگمو هم باهاتون به اشتراک بذارم. ولی اونا لحظات خاص خودمن و دلم میخواد فقط پیش خودم بمونن. پس اینطوری نبوده که لحظات قشنگ نداشتم. من فقط زیادی روی چیزایی که مال منن حساسم.

خونه

| Monday 20 June 22

این روزا همه چی تاریکه، میتونم سایه‌ی تاریکی رو روی دیوارای خونه ببینم.
انقدر توی دنیای خودم غرق شده بودم که از خونه غافل شدم.
میتونم از صورت بابا همه چیو بخونم.
و' میگه باید این رفتارمو کنار بذارم. میگه ممکنه این برداشت شخصی من باشه ولی جفتمون میدونیم درسته. میدونیم که من اشتباه نمی‌بینم.
بابا شکسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسه، کاش میتونستم بهش کمک کنم ولی من از پسش برنمیام. 
توی ذهن من همه چی شبیه یه زمین بازیه، من طراحیش نکردم ولی نمیتونم دست از بازی کردن بکشم.
کاش کشتن ادما اسون بود. کاش بعدی وجود نداشت. کاش من جلوی خودمو نمی‌گرفتم. کاش مرز نداشتم. کاش نمی‌فهمیدم. 
من حالم خوبه ولی این خانواده داره متلاشی میشه. این اتفاقیه که وقتی رقابت پیش بیاد میفته. این یه مسابقه نبود، این یه زمین بازی نبود. ولی این چیزیه که بوجودش اوردین.
و حالا مجبوریم بازی کنیم، همدیگه رو گول بزنیم و دروغ بگیم. 
و' گفت طرز فکرت و حرفات بخاطر رفتاراییه که باهات شده. تو جوری با خودت رفتار کردی که مامانت باهات رفتار کرد
من این زمین بازیو نساختم. مامان ساخت.
اون تو چشم من یه مهره‌ی سوخته‌ست. مثل شاه میمونه. قدرتی نداره ولی نمیتونی بندازیش بیرون.

من خیلی وقت پیش فهمیدم هیچ عشقی وجود نداره. من فهمیدم باید قید خیلی چیزارو بزنم. حالا همه چی داره رو به متلاشی شدن میره. ممکنه فردا بیدار شم و ببینم دیگه کسیو کنارم ندارم.
ممکنه فردا بیدار شم و فقط من باشم که داره بازی میکنه. ممکنه حتی فردا منم نباشم.
هیچ چیز تو این لحظه قابل پیش‌بینی نیست.
یه چرخه‌ی مزخرفه و میدونم اخرش یکی کم میاره. 
میگم که. کاش کشتن ادما اسون بود.

احساس بدی نسبت به خودم دارم. چون هرچی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم ادما وقتی بهت نیاز دارن سراغتو میگیرن. و منم جز همینام. منم هیچ فرقی با همینا ندارم و همین مزخرفه.
و' گفت مهربونی نشونه‌ی ضعف نیست. نمیتونم حرفشو بفهمم‌. هنوزم از نظرم ضعفه. 
ولی من مرز خودمو تعیین کردم. پس عیبی نداره اگه جلوی بعضیا ضعیف به نظر برسم.

این روزا وقتی میخوام خودمو قانع کنم همش میگم: این زندگیه. زندگی همین شکلیه.
بهونه‌ی خوبیه. واسه‌ی تلاش نکردن

پ.ن: کاش این شاخه به شاخه حرف زدن رو کنار بذارم و روی یه موضوع تمرکز کنم.

-

| Wednesday 8 June 22

این روزا یکی از بزرگترین دغدغه هام حرف زدنه. و این مشکل از جایی جدی شد که من توی مغزم به بقیه جواب میدادم اما به زبون نمیاوردم. 

 البته جرقه‌ی اصلیش تو بچگی بود. اینجوری بود که کسی نظر منو نمی‌خواست، کسی به حرفام گوش نمیداد، کلا کسی بهم اهمیت نمیداد و بعد یه مدتی من دیگه نتونستم صحبت کنم. فقط توی ذهنم حرف زدم. واسه همین وقتی میخوام راجع‌به جدی ترین چیزا حرف بزنم ممکنه کلماتو فراموش کنم یا انقدر تو ذهنم اشفته باشه که نتونم یه جمله درست حسابی به زبون بیارم.

و' بهم گفت حرفام تو مغزم خفه‌شدن. گفت اونا اون پشت گیر کردن و میفهمه چرا نمیتونم به زبونشون بیارم. ازم میخواد که بنویسم ولی اذیتم میکنه چون برای خودم مهمه که حرف بزنم. ولی من دارم تلاش میکنم. شاید اونطوری که باید نه ولی خیلی نسبت به قبل بیشتر تونستم چیزایی که اذیتم میکرده رو به زبون بیارم.

وقتی بهم گفت من همه‌ی احساساتمو توی خودم خفه میکنم یا اجازه نمیدم عصبانیتم خارج شه. من کل هفته رو سعی کردم هروقت چیزی عصبانیم کرد فرار نکنم و نرم توی اتاق. که نتیجه‌ش شد داد زدن و کتک کاری و لگد زدن به ماشین..

بهم گفت نشون دادن خشم تا وقتی خوبه و اسیب نمی‌زنه که محافظه کارانه باشه. نه اینکه مدام پرخاشگری کنم. ولی این نیاز منه که نشون بدم عصبانیم.

و اره من واقعا دارم انجامش میدم البته نه اونقدر درست که و' ازم میخواد ولی فقط دارم تلاش میکنم که نشونش بدم.

بعدش ما سر احساسات صحبت کردیم. خب اینجوریه که من وقتی نشون ندم چیزی منو عصبانی کرده، نشون نمیدم چیزی منو ناراحت کرده و ادامه و تکرارش باعث میشه حتی نشون ندم چی منو خوشحال میکنه.

و کلا یه جوری پیش رفت که من انگار هیچوقت نشون نمیدادم واقعا چه حسی داشتم. و بعد یه مدت تبدیل شد به ترس. اگه نشون بدم و برای بقیه مهم نباشه چی؟ اگه کسی اهمیت نده چی؟ اگه کسی منو نبینه چی؟ 

و یک بار دیگه چقدر خانواده میتونه فاکداپ باشه:))

و خب الان هنوزم تو نشون دادن ناراحتیام گارد میگیرم. حس خوبی ندارم یه نفر اشک هامو ببینه. ولی فعلا تنها چیزی که مدت زیادی توی من خفه شده بود رو ازادش کردم و اونم عصبانیتمه. 

که بیشتر مکالماتش با مامانه. اون حتی لازم نیست چیزی بگه همین که نفس میکشه باعث میشه حالم ازش بهم بخوره.

ولی یه چیز خوبی که داشتم و دارم اینه که اگه ازم سوال بپرسن جواب میدم. چون همیشه میخواستم که یه نفر بهم اهمیت بده، یه نفر نظر منو بخواد. یه نفر منو ببینه.

-اوه تو اینجایی! نظرت راجب رنگ کردن خونه چیه؟ به نظرت این مبل ها خوشگلن؟ 

تو خونه حس نامرعی بودن بهم دست میده و هیچکس منو نمی‌بینه. واسه همینه که وقتی یه نفر ازم سوال میپرسه یا نظرمو میخواد من واقعا خوشحال میشم و جواب میدم چون حس میکنم وجود دارم.

این مدت سعی کردم توی خونه حضور داشته باشم و توی بحث ها شرکت کنم و انقدر توی مغزم حرف نزنم. هنوز خیلی زوده واسه اینکه بگم الان دیگه میتونم واقعا حرف بزنم ولی دارم تلاشمو میکنم.

مشکل بچه‌ی اول بودن همینه. اونا نمیدونن چجوری بزرگت کنند. تو واسه اونا شبیه یه عروسک به نظر میرسی و هربلایی بخوان سرت میارن و تو میشی یه تجربه براشون و همیشه دومین بچه خوش شانس ترینه چون قرار نیست یه اشتباه رو دو بار تکرار کنند.

میتونم قسم بخورم من تو بچگی خیلی بازیگوش بودم و سرو صدا میکردم. و بعدش وقتی همه بهم سرکوفت زدن و ازم خواستن ساکت شم. من یه دفعه خفه شدم.

ولی داداشم اینجوری نیست. اون اهمیت نمیده. اون حرفاشو میزنه و مسخره بازیاشو در میاره. چرا؟ چون فاکینگ محبت خانواده رو داشته و به تخمش نیست بقیه چجوری باهاش رفتار میکنند. چون اون لعنتی رو گذاشتن بالای سرشون و احساس میکنه مهمه و همیشه مشکلاتش مهم تره.

من اگه چیزی نیاز داشته باشم حق ندارم کسیو از خواب بیدار کنم ولی اون سر کوچیک ترین چیزا هم بقیه رو از خواب بیدار میکنه چون به نظرش کارش مهمه.

اینکه بگم حسودی نکردم یه دروغه ولی بعضی از رفتاراش خیلی احمقانه‌ست که باعث میشه به خودم حس بهتری داشته باشم.

و هیچوقت هم دوستش نداشتم. نمیدونم چرا برای بقیه انقدر سخته که بشنون تو خانواده‌تو دوست نداری. هم‌خون بودن به این معنی نیست که واقعا باید ربطی بهش داشته باشم. بعضی وقتا به غریبه‌ی توی خیابون احساس نزدیکی بیشتری تا خانوادم پیدا میکنم.

Ted

| Monday 6 June 22

امروز وقتی از بیرون برگشتم مثل همیشه قبل از اینکه وارد حیاط شم 
قیافه تد رو که گوشه‌ی دیوار دراز کشیده تصور کردم. و بعدش فکر کردم که سریع‌تر وسایلا رو بذارم و برم بهش غذا بدم. دو ثانیه هم نشد که یادم اومد تد دیگه نیست.
حس ناراحتی نیست ولی یه عادت شده بود.
که وقتی از بیرون میام اون منتظره که بهش توجه کنم. و من با اینکه کلی خسته‌ام و دلم میخواد زودتر به تختم برسم. اول سراغ اون میرم.
من یه کار احمقانه کردم. بدون اینکه متوجه بشم حالا وابسته‌ی ماهی قرمزمون که از عید هنوز زنده‌ست شدم.
تد یادته تا دیروز غر می‌زدم چرا این ماهی هنوز زنده‌ست؟ 
خب خبر جدید اینه که ساعت ها کنارش می‌شینم و بهش دونه دونه غذا میدم.
ماهی ها هنوزم ترسناکن. چشمای خیلی بزرگی داره و یه جورایی احمق میزنه
ولی من بازم بهش وابسته شدم.

چقدر منه.

| Friday 3 June 22

​​​​​​

زیادی مود و حق بود.

منبع: اینجا