این روزا یکی از بزرگترین دغدغه هام حرف زدنه. و این مشکل از جایی جدی شد که من توی مغزم به بقیه جواب میدادم اما به زبون نمیاوردم.
البته جرقهی اصلیش تو بچگی بود. اینجوری بود که کسی نظر منو نمیخواست، کسی به حرفام گوش نمیداد، کلا کسی بهم اهمیت نمیداد و بعد یه مدتی من دیگه نتونستم صحبت کنم. فقط توی ذهنم حرف زدم. واسه همین وقتی میخوام راجعبه جدی ترین چیزا حرف بزنم ممکنه کلماتو فراموش کنم یا انقدر تو ذهنم اشفته باشه که نتونم یه جمله درست حسابی به زبون بیارم.
و' بهم گفت حرفام تو مغزم خفهشدن. گفت اونا اون پشت گیر کردن و میفهمه چرا نمیتونم به زبونشون بیارم. ازم میخواد که بنویسم ولی اذیتم میکنه چون برای خودم مهمه که حرف بزنم. ولی من دارم تلاش میکنم. شاید اونطوری که باید نه ولی خیلی نسبت به قبل بیشتر تونستم چیزایی که اذیتم میکرده رو به زبون بیارم.
وقتی بهم گفت من همهی احساساتمو توی خودم خفه میکنم یا اجازه نمیدم عصبانیتم خارج شه. من کل هفته رو سعی کردم هروقت چیزی عصبانیم کرد فرار نکنم و نرم توی اتاق. که نتیجهش شد داد زدن و کتک کاری و لگد زدن به ماشین..
بهم گفت نشون دادن خشم تا وقتی خوبه و اسیب نمیزنه که محافظه کارانه باشه. نه اینکه مدام پرخاشگری کنم. ولی این نیاز منه که نشون بدم عصبانیم.
و اره من واقعا دارم انجامش میدم البته نه اونقدر درست که و' ازم میخواد ولی فقط دارم تلاش میکنم که نشونش بدم.
بعدش ما سر احساسات صحبت کردیم. خب اینجوریه که من وقتی نشون ندم چیزی منو عصبانی کرده، نشون نمیدم چیزی منو ناراحت کرده و ادامه و تکرارش باعث میشه حتی نشون ندم چی منو خوشحال میکنه.
و کلا یه جوری پیش رفت که من انگار هیچوقت نشون نمیدادم واقعا چه حسی داشتم. و بعد یه مدت تبدیل شد به ترس. اگه نشون بدم و برای بقیه مهم نباشه چی؟ اگه کسی اهمیت نده چی؟ اگه کسی منو نبینه چی؟
و یک بار دیگه چقدر خانواده میتونه فاکداپ باشه:))
و خب الان هنوزم تو نشون دادن ناراحتیام گارد میگیرم. حس خوبی ندارم یه نفر اشک هامو ببینه. ولی فعلا تنها چیزی که مدت زیادی توی من خفه شده بود رو ازادش کردم و اونم عصبانیتمه.
که بیشتر مکالماتش با مامانه. اون حتی لازم نیست چیزی بگه همین که نفس میکشه باعث میشه حالم ازش بهم بخوره.
ولی یه چیز خوبی که داشتم و دارم اینه که اگه ازم سوال بپرسن جواب میدم. چون همیشه میخواستم که یه نفر بهم اهمیت بده، یه نفر نظر منو بخواد. یه نفر منو ببینه.
-اوه تو اینجایی! نظرت راجب رنگ کردن خونه چیه؟ به نظرت این مبل ها خوشگلن؟
تو خونه حس نامرعی بودن بهم دست میده و هیچکس منو نمیبینه. واسه همینه که وقتی یه نفر ازم سوال میپرسه یا نظرمو میخواد من واقعا خوشحال میشم و جواب میدم چون حس میکنم وجود دارم.
این مدت سعی کردم توی خونه حضور داشته باشم و توی بحث ها شرکت کنم و انقدر توی مغزم حرف نزنم. هنوز خیلی زوده واسه اینکه بگم الان دیگه میتونم واقعا حرف بزنم ولی دارم تلاشمو میکنم.
مشکل بچهی اول بودن همینه. اونا نمیدونن چجوری بزرگت کنند. تو واسه اونا شبیه یه عروسک به نظر میرسی و هربلایی بخوان سرت میارن و تو میشی یه تجربه براشون و همیشه دومین بچه خوش شانس ترینه چون قرار نیست یه اشتباه رو دو بار تکرار کنند.
میتونم قسم بخورم من تو بچگی خیلی بازیگوش بودم و سرو صدا میکردم. و بعدش وقتی همه بهم سرکوفت زدن و ازم خواستن ساکت شم. من یه دفعه خفه شدم.
ولی داداشم اینجوری نیست. اون اهمیت نمیده. اون حرفاشو میزنه و مسخره بازیاشو در میاره. چرا؟ چون فاکینگ محبت خانواده رو داشته و به تخمش نیست بقیه چجوری باهاش رفتار میکنند. چون اون لعنتی رو گذاشتن بالای سرشون و احساس میکنه مهمه و همیشه مشکلاتش مهم تره.
من اگه چیزی نیاز داشته باشم حق ندارم کسیو از خواب بیدار کنم ولی اون سر کوچیک ترین چیزا هم بقیه رو از خواب بیدار میکنه چون به نظرش کارش مهمه.
اینکه بگم حسودی نکردم یه دروغه ولی بعضی از رفتاراش خیلی احمقانهست که باعث میشه به خودم حس بهتری داشته باشم.
و هیچوقت هم دوستش نداشتم. نمیدونم چرا برای بقیه انقدر سخته که بشنون تو خانوادهتو دوست نداری. همخون بودن به این معنی نیست که واقعا باید ربطی بهش داشته باشم. بعضی وقتا به غریبهی توی خیابون احساس نزدیکی بیشتری تا خانوادم پیدا میکنم.