امروز که با و' صحبت کردم بهش گفتم چقدر خستهام از هندل کردن اینهمه احساسات، چقدر زیادن و من انگار زیر بارشون دارم له میشم. و اخرشم همه چیز برمیگرده به خودم. منی که نمیتونم با خودم مهربون باشم. کاش به همین راحتیا بود..
یادمه همینطور که گریه میکردم بهش گفتم این منصفانه نیست. این اصلا عادلانه نیست. چرا من؟ یکی از اون لبخند های دردناکش رو زد. گفت همه چیز برای تو درهم و پیچیدهست چون هنوز داری باهاش میجنگی. چون دوباره تکرار شده در صورتی که جای زخم اولیت هنوز میسوزه.
این دفعه مثل دفعهی قبلی که باهام حرف زد. نتونستم حرف هاشو باور کنم.
بهش گفتم باید یکم فکر کنم. برم توی zone و همهچیو تنهایی برسی کنم.
الان نمیتونم قبول کنم.. مغزم پسشون میزنه.
اخرای مکالمهمون بود و اشکام هنوز میریختن. نمیفهمیدم این همه گریه از کجا میاد. این سومین بار بود که سر یه موضوع گریه میکردم! موضوعی که با دو نفر درمیونش گذاشته بودم. پس چرا خوب نشدم؟ چرا بازم داشتم گریه میکردم؟ چرا این موضوع از چیزی که فکر میکردم بزرگتر به نظر میرسید!؟
همون لحظه یه نوتیف بالای صفحه ظاهر میشه. لبخند میزنم.
همین! نه کلمات و نه بغل و نه حتی یک جمله نیاز نبود گفته شه. حس کردن حضورش کنارم. و به یاد اوردن اینکه اون اینجاست. باعث شد لبخند بزنم.
لبخندمو سریع جمع کردم چون نمیخواستم و' فکر کنه دیونه شدم.
اما به محض اینکه تماس قطع شد. سریع انلاین شدم و باهاش صحبت کردم.
من میتونم فراموش کنم که چه چیزی باعث گریهام شد. میتونم تمام حسهای بد رو بندازم توی zone و هیچوقت پا اونجا نذارم.
اگه فقط بهم بگی که همیشه پیشم میمونی.
اگه فقط بذاری باور کنم که دوست داشتنیام. اگه فقط بیشتر از خودت برام بگی.