File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

۶ مطلب در می ۲۰۲۲ ثبت شده است

Be with me forever

| Thursday 26 May 22

امروز که با و' صحبت کردم بهش گفتم چقدر خسته‌ام از هندل کردن این‌همه احساسات، چقدر زیادن و من انگار زیر بارشون دارم له میشم. و اخرشم همه چیز برمیگرده به خودم. منی که نمیتونم با خودم مهربون باشم‌. کاش به همین راحتیا بود‌.. 

یادمه همینطور که گریه میکردم بهش گفتم این منصفانه نیست. این اصلا عادلانه نیست. چرا من؟ یکی از اون لبخند های دردناکش رو زد. گفت همه چیز برای تو درهم و پیچیده‌ست چون هنوز داری باهاش می‌جنگی. چون دوباره تکرار شده در صورتی که جای زخم اولیت هنوز میسوزه.

این دفعه مثل دفعه‌ی قبلی که باهام حرف زد. نتونستم حرف هاشو باور کنم. 
بهش گفتم باید یکم فکر کنم. برم توی zone و همه‌چیو تنهایی برسی کنم.
الان نمیتونم قبول کنم.. مغزم پسشون میزنه.
اخرای مکالمه‌مون بود و اشکام هنوز می‌ریختن‌. نمیفهمیدم این همه گریه از کجا میاد. این سومین بار بود که سر یه موضوع گریه میکردم! موضوعی که با دو نفر درمیونش گذاشته بودم. پس چرا خوب نشدم؟ چرا بازم داشتم گریه میکردم؟ چرا این موضوع از چیزی که فکر میکردم بزرگتر به نظر می‌رسید!؟
همون لحظه یه نوتیف بالای صفحه ظاهر میشه. لبخند میزنم. 
همین! نه کلمات و نه بغل و نه حتی یک جمله نیاز نبود گفته شه. حس کردن حضورش کنارم. و به یاد اوردن اینکه اون اینجاست. باعث شد لبخند بزنم. 
لبخندمو سریع جمع کردم چون نمیخواستم و' فکر کنه دیونه شدم.
اما به محض اینکه تماس قطع شد. سریع انلاین شدم و باهاش صحبت کردم. 

من میتونم فراموش کنم که چه چیزی باعث گریه‌ام شد. میتونم تمام حس‌های بد رو بندازم توی zone و هیچوقت پا اونجا نذارم.
اگه فقط بهم بگی که همیشه پیشم میمونی.
اگه فقط بذاری باور کنم که دوست داشتنی‌ام. اگه فقط بیشتر از خودت برام بگی.

-.-

| Monday 23 May 22

 

من اینجا خیلی جلوی خودمو گرفتم تا تایپ نکنم: میوو

قشنگ دستم به ریپلای رفت.. 

TPWK

| Saturday 14 May 22

 

راستش این روزا احساسات مختلفی رو تجربه میکنم و جدید ترینشون 
شناختن خودم و اهمیت دادن به خودمه.
یه برنامه رو شروع کردم به دیدن و دوتا از شخصیت های مورد علاقم کاملا باهم متضادن.
یکی شون لاغره و قد بلنده و اندام مدلانه‌ای داره
دومی قدش کوتاهه ولی هیکل زنانه‌ای داره
جدا از اندامشون اخلاق هاشونم متفاوته
یکی شون خوش خنده‌ست و با چشماش میخنده
و اون یکی حتی تو خوشحال ترین لحظه‌ی زندگیش هم نمیتونی لبخندو روی صورتش ببینی
چیزی که بهم یاد دادن رسیدن به اعتماد به نفس بود. 
کاف دال' بهم یاد داد چطوری ثابت قدم باشم و موقع راه رفتن اعتماد به نفس داشته باشم و خودمو دوست داشته باشم
کاف واو' بهم جدی بودن رو یاد داد. اینکه اهل حاشیه نباشم و به قلبم گوش بدم. اینکه الکی شور همه چیو در نیاورم وقتی میشه با درک کردن قضیه رو جمع کرد.
و ادم با درکی باشم.

 

من امروز با گریه هات گریه کردم کور.. دیگه هیچوقت گریه نکن. باعث میشی قلبم رو پیشت جا بذارم.

 

پ.ن: عنوان ربطی به متنم نداره. طبق معمول کد گذاشتم*ایموجی افتخار کردن به خود

 

چونکه من حالم خوبه.

| Friday 13 May 22

الان که دارم این کلمات رو می‌نویسم یه آرامشی درونمه
یه چیزی مثل احساس معلق بودن و رهایی
به یه درکی رسیدم. یه چیزیو فهمیدم و حالا انگار دارم کم کم باهاش کنار میام بدون اینکه حالمو بد کنه.
میدونم ممکنه بی قراری کنم، حتی وقتی چشمامو باز می‌کنم، برمیگردم و به قسمت خالی تختم نگاه میکنم. تورو کنار خودم می‌خوام.
اما انگار تویی وجود نداره. اینا همش تو ذهن من بوده.
دوست دارم یه سری چیزارو تجربه کنم. 
راستش الان می‌فهمم که چقدر تغییر کردم. 
چقدر همه چیز برام اروم و قشنگه. چقدر فاصله گرفتم از تاریکی های اطرافم.
چقد عاشق چیزای کیوت شدم. چقدر رنگا واسم قشنگ تر شدن. انگار بالاخره اون بخش خودمو که خیلی مدت گم کرده بودم رو پیدا کردم. دیگه ماسک ادم های کسل و بی حوصله رو نمی‌زنم به صورتم.
در عوض از ته دل میخندم و خودمو برای بقیه لوس میکنم. بعضی وقتا هم با مظلوم نمایی از بقیه سوء استفاده میکنم. 
هنوزم مشکی رو دوست دارم. ولی در کنارش چیزای سفید بیشتری دارم. 
روزا هزار تا چیز کیوتِ کوچولو رو سیو میکنم به امید اینکه یه روزی بخرمشون. 
اتاقم تیره‌ست و دارم فکر میکنم چجوری قراره خوش رنگش کنم.
راستش هنوزم سر اعتقادات خودم هستم و نمیتونم درک کنم بقیه چطور میتونن انقدر معتاد قهوه باشند. در هر صورت قول میدم امتحانش کنم و اگه لذت بخش بود منم به جمع‌تون اضافه بشم. 
لاک های کیوت، رنگای صورتی کم رنگ، لباسای سفید. مورد علاقه‌های جدیدمن.
امروز داشتم فکر میکردم همه‌ی اینارو تنهایی پیدا کردم. من تنهایی روشنایی های زندگیمو پیدا کردم. تنهایی تمام کارارو انجام دادم
چقدر حیف که وقتی بقیه بودن جلومو میگرفتن. 
اولین تجربیاتم از تعرض و توهین و گریه کردنم جلوی روان درمانم همه و همه تنهایی پیش رفت.
تصمیماتم و رفتن هام. هیچکس منو مجبور نکرد. هیچکس دستمو نگرفت. من خودم همه‌شو انجام دادم.
هنوزم دارم تنهایی جلو میرم و کلی تصمیم یهویی میگیرم. یه جورایی غمگینه برام.
بارنی میگفت: هرکاری که میکنی افسانه‌ای نیست، مگر اینکه دوستات اونجا باشن و ببینن.
من همیشه زندگیمو توی دوستام می‌دیدم. فکر میکردم اگه اونارو داشته باشم خوشخبتم. اگه اونا باشن میتونم تکون بخورم. اگه اونا باشن من بهتر میشم.
و حالا با تنهایی میفهمم بقیه فقط بهم اسیب زدن. عیبی نداره من میتونم دلتنگ بشم یا حتی بعضی وقتا خودخواه باشم.
اینا همه‌شون احساسات منه.
راستش یه فکری به سرم زد‌ همین الان و خیلی یهویی.
یکم هیجان انگیزه. چون مجبورم رو فکرم تمرکز کنم پس متنمو تموم میکنم.
-خدای بزرگ من خیلی خوشحالم. لطفا این روزهارو از من نگیر. همینی که دارم کافیه.
ولی بهترشو هم میخوام:)

اون نارنجی و زرد بود

| Thursday 12 May 22

امروز با و' حرف زدم و ازش راجع‌به تصمیمی که خیلی یهویی گرفته بودم نظرشو پرسیدم
بهم گفت چقدر خوبه که میدونم چه چیزی پشت این تصمیمه و قراره چیکار کنم.
بعد ما اون ترس و تردیدی که داشتم رو اوردیم بالا و برای من تداعی کردیم تا اگه توی اون موقعیت قرار گرفتم اسیب نبینم
و در اخر طبق تمام جلسات گذشته ازم پرسید چه چیزی از چه کسی اگه می‌شنیدم حالمو خوب میکرد؟ و امروز هیچکسو تو ذهنم نداشتم. ولی میدونستم چی نیاز داشتم بشنوم. اما هیچکس نبود که ازش بخوام. هیچکس نبود که اونقدر بهش نیازمند باشم تا حالمو خوب کنه.
اون لحظه احساس تو خالی بودن بهم دست داد. که یهو شروع کرد به حرف زدن
گفت: میدونی صمیم، توی این جلساتی که باهم داشتیم دیدم چقدر مصمم بودی و تلاش میکردی برای رسیدن به هدف هات. میدونستی چی میخوای و خیلی دلت میخواست اونارو داشته باشی. تو یه دختر بلابلا بلا. وارد جزئیات نشیم! 
به هرحال وقتی اینارو بهم گفت همون تکه‌ی اولش که من یک دخترِ ..ام. زدم زیر گریه
تاحالا هیچوقت انقدر شدید گریه نکرده بودم. حتی تو اتاق درمان. گریه هام شبیه وقتایی بود که خیلی درد داشتم. که خیلی اسیب دیده بودم و احساس گمشدگی میکردم. اما این گریه فرق می‌کرد
این گریه‌ی پیدا شدن بود. اینکه بالاخره یه نفر منو فهمید و منو دید. 
نمیتونستم بهش نگاه کنم. ولی احساس ازادی میکردم. انگار رها شده بودم.
ساکت بهم نگاه کرد تا اروم بشم.
مکالمه‌مون که تموم شد من دیگه نترسیده بودم‌. دیگه اون تردید رو نداشتم و حالا حس بهتری داشتم. 
و فهمیدم.. هر دفعه که یه قدم به سمت جلو برمیدارم. چقدر همه چیز اسون تر میشه
برعکس دفعاتی که فرار میکردم و همه چیز سخت تر میشد. 
نمیخوام اسمشو شانس بذارم. فقط انگار سرنوشت تصمیم گرفته یکم باهام مهربون تر باشه.
برعکس تمام روزایی که اشکمو در می‌اورد.

امروز

| Tuesday 10 May 22

برگه‌ی چرک نویسش رو داد بهم، برگه‌ش خیلی برام اشنا بود. پرسیدم دفترت رو از کجا خریدی؟ گفت: از یه راه دور. دفترشو میخواستم. دفترش بهم یه حسی میداد.

وقتی نگاهمو دید خودش دفترو بهم داد. بهش گفتم اسمتو روش بنویس با خط خودت

خندید. صفحه‌ی اول رو باز کرد. نوشت: مبینای دو