یه وقتایی اتفاقات از دستم در میره، یه وقتایی می‌شینم بدترین سناریو های ممکن رو تصور میکنم. یه وقتایی دلهره های اضطراب اوری میگیرم.. 

خیلی چیزا با مرور زمان فراموش می‌شن و از بین می‌رن، حتی بهشون فکر هم نمیکنی. وقتی وقتی اون حس عجیب کل وجودت رو میگیره..وقتی قلبت مضطرب میشه می‌فهمی دوباره دارن برمیگردن. یه جنگه بین قلب و مغزت.

چیزی که زمان تونسته بود از ذهنم پاکش کنه ولی از جسمم نه. دلم نمیخواد هیچوقت دوباره اون شکلی مضطرب بشم. ارزششو نداره. کاش هیچوقت به 'اگه' های زندگیمون فکر نکنیم و سمتشون نریم. اگه اینجوری می‌شد، اگه اینو میگفتم، اگه برمیگشتم.. دیگه بسه.

هیچوقت نباید برگردی. هیچوقت به عقب برای درست کردن چیزی برنگرد. عوضش مسیر های تازه رو کشف کن و از اشتباهاتت درس بگیر. رو به رو تو درست کن. نه گذشته رو.

 

راستش دیگه حوصله‌ی دراماهارو ندارم، دیگه نمی‌کشم و کافیه برام. 

واقعا بچه بازی به نظر می‌رسه، چیزی که من فکر میکردم با جوابای بقیه فرق داشت. من نیومده بودم چیزیو عوض کنم من فقط میخواستم خودم حس بهتری داشته باشم. به هرحال دیگه بسه. 

 

قصد دارم دوباره تراپی رو شروع کنم، این دفعه برای خودم. برای شناختن بهتر خودم و شخصیت خودم. دفعه‌ های پیش از توصیف کردن خودم فرار میکردم و ربطش می‌دادم به مامان و اتفاقات توی خونه ولی این دفعه دیگه نیازی به فرار کردن نیست. میخوام راجع‌به خودم حرف بزنم.

حالم خوبه، ادما دیگه ضربه‌ای بهم نمی‌زنن چون یاد گرفتم که ازشون توقعی نداشته باشم، یه سری چیزازو هم پیش‌بینی میکنم که حواسم جمع باشه. 

وقتی هم که بقیه ناراحتم میکنن حتما بهشون میگم یا حداقل تلافی میکنم.

 

نیاز داشتم مغزمو خالی کنم. روز ناراحت کننده‌ای رو گذروندم. و خوشحالم که تموم شد. امروز نتونستم گریه کنم. الانم دیگه اشکام نمیان. بیشتر گشنمه.

یه روز دیگه تلاش میکنم:))