نمی‌دونم چطور بگم. قلبم انگار مثل همیشه نیست. یه جورایی دیگه کار نمی‌کنه.

من ناراحت نمی‌شم فقط امیدم رو از دست میدم و به خودم گوشزد می‌کنم که دیگه هیچوقت اجازه ندم همچین حسی رو پیدا کنم. و بهترین اتفاقا وقتی می‌افتن که از بقیه توقعی نداری. الان که چیزی حس نمیکنم فقط بخاطر اینه که دیگه از هیچکس توقعی ندارم. 

و راستش وقتی یه اتفاق ناراحت کننده‌ی بزرگ برات میوفته یا در مجموع یهو تعداد زیادی از ادما پشتت رو خالی می‌کنن به خودت میگی دیگه هیچوقت نمی‌ذارم هیچکس اینکارو باهام بکنه و همونجا می‌شه که دیگه ادما توی زندگیت و مخصوصا قلبت هیچ جایی ندارن.

و من بارها برام پیش اومده. ادما تو زندگیم هستن ولی تو قلبم جایی ندارن. من باهاشون صحبت می‌کنم ولی میدونم که دیگه قرار نیست بشکنم.

تجربه‌ی جدیدیه. خوشحالم که به جای ناراحت شدن درستش کردم. خوشحالم که توقعاتم رو تغییر دادم. خوشحالم که ادمارو شناختم.