من اومدم یکم از عصبانیتم رو اینجا خالی کنم، واقعا خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم چند نفرو کنار بذارم و چشمام باز شد که صرفا چون میخوام تنها نباشم نباید اجازه بدم که اونا با بودن کنارم بهم اسیب بزنن. و امروز همینطور داشتیم صحبت میکردیم و این فردی که من ازش خوشم نمیاد یه حرفی زد. و من نمیتونستم بهش بگم ساکت شه و فقط اینجوریم که: هیچکس ازت نپرسید، هیچکس واقعا براش مهم نبود. و تو میدونی که چقدر این موضوعها میتونن برای من ناراحت کننده باشن ولی بازم به زبونشون میاری. اون لحظه من لبخندم رو حفظ کردم و اجازه دادم چشمام بازم برق بزنن. خودمو نباختم. فقط ته دلم فهمیدم هیچوقت قرار نیست با این ادم حال کنم. و راستش حرفاش با یه بار منفی کوچولویی گوشهی ذهنمه. از ظهری دارم تلاش میکنم فراموششون کنم. اگه توشون عمیق شم گند زدم پس کلا بهشون فکر نمیکنم. فقط عصبانیم چونکه واقعا هیچکس نپرسید. هیچکس! و من اینجوری بودم که تو واقعا تا وقتی ازت نخوان حرف نمیزنی پس چرا یهویی تصمیم گرفتی دهنتو باز کنی و اینارو بگی؟ قشنگ چشمام اینو داد میزد. بگذریم. الان یه چیزی اومد تو ذهنم و یکم احساساتمو تغییر داد. میخوام راجعبه این حرف بزنم*-*
یوتیوبر مورد علاقم که خیلی دوستش دارم دوباره ولاگ هاش رو شروع کرده، و راستش یه مدت فراموشش کرده بودم ولی الان یه لحظه اومد گوشهی ذهنم و فهمیدم مهم نیست که چیا منو عصبانی و ناراحت میکنن. من یه چیزی دارم که میتونم باهاش خیلی خوشحال بشم و این حس قشنگی که دارم ازش میگیرم رو حاضر نیستم با کسی شریک شم. اره. عصبانی بودم ولی الان دیگه اهمیتی نداره. خوشحالم که نوشتم. اگه نمیگفتم ناراحتم و توی خودم میریختم هیچوقت یادم نمیوفتاد که چیا اطرافم دارم.
امروز چند صفحه از کتاب روانشناسیم خوندم، یکم برای شماهم میذارم:
خلاصه وار این میشه که خودمونو بپذیریم.
من نمیدونم چی پیش خودم فکر کردم که اگه کج عکس بگیرم قشنگ تر میشه:))
این میگه که ما چیزی رو توی بقیه میخوایم که تصور میکردیم هست، یعنی توهم ما تصور میکرد که فرد اون شکلیه و ما عاشق توهم خودمون راجب اون شخص شدیم نه خودش واقعیش. این خانم هم میخواسته شوهرش رو تغییر بده تا طبق خواسته های خودش بشه. شوهرش رو جوری که نیست میخواسته در حالی که این درست نیست.
( کاش کتابای درسیمو هم همینقدر خط به خط میخوندم)
پس از آن، رنجی که بر اثر مقاومت بود، زمزمه میکند: تو در توهماتت گم شدهای، به خانه برگرد.
اینجا میگه که حالا که ما پذیرفتیم که چیکار کردیم و چه بلایی سرخودمون و بقیه اوردیم. یه غمی بالا میاد. که ناشی از اینه که من فهمیدم با خودم چیکار کردم. بعد اغوششو برات باز میکنه و میگه حالا که منو فهمیدی، و قبولم کردی. بیا بغلم. برگرد پیشم تا منم بهت اون عشق اولیه رو بدم. این به خانه برگرد منظورش اینه که ما دست از توهماتمون برداریم و بالاخره همه چیزو واضح ببینیم. اینطوریه که میتونیم عشق دریافت کنیم. ( اینا همش در رابطه با خودتونه ها. این غم ادم نیستا. لاو یورسلفه)
پ.ن: دروغهایی که به خود میگوییم، به ترجمهی ندا حمیدی زاده.