نمیدونم کدوم یکی بهتره، فکر کردن یا فکر نکردن. نمیدونم کدوم رفتارم میتونه به نفعام باشه. اینکه در لحظه تصمیم بگیرم یا از قبل برنامه بچینم. توی دوراهی های زیادی گیر کردم. و نه. زندگی این نیست. اگه زندگی دوراهی رفتن من به سیزدهبه در یا موندنم توی خونه میبود خیلی مسخره بود. اینا هیچکدوم زندگی نیستن. گاهی وقتا فکر میکنم اصلا زندگی نکردم. روز و شبم رو با چیزای الکی و افکار مزخرف گذروندم. چیزای کوچیکی اطرافم دارم که خوشحالم میکنن شاید اینا میتونن بخشی از زندگی باشن. وگرنه بقیه بدون استثنا فقط دارن منو بیشتر گمراه میکنن.
وقتی فکر میکنم، درست و غلط بین افکارم گم میشه. منطقم کمرنگ میشه و احساساتم عجولانه خودشو به همه چی مسلط میکنه. احساساتم جلوی درست و غلط رو میگیرن. اگه چیزی غلط باشه من بازم انجامش میدم. میدونم که هیچوقت پشیمون نمیشم. واسه همین فکر کردن منو اذیت میکنه چون نشون میده که من میتونم چجوری باشم. بهم نشون میده که وقتی یه چیزی اذیتم کنه چجوری میشم.
همهمون خودخواهیم. یادم نمیاد به جز خانوادم دیگه کی از خودم گذشتم.
ساعت داره سه میشه و از وقت خوابم گذشته. و اینم یه متن دیگه در اثر فکر کردن زیاده. دارم بین کلمات مغزم دیونه میشم.
بعضی وقتا فکر میکنم اگه واقعا بذارم همهی اینا اتفاق بیافته چی، اگه واقعا به همه بگم که چقدر ازشون خوشم نمیاد چی. اگه اهمیت ندم و واقعا هرچی تو مغزمه رو بگم چی. چرا نگهشون میدارم؟
از بچگی خیلی چیزارو نگه داشتم، دفترای زیادی رو. کاغذا و عکسا. خیلی چیزارو نگه داشته بودم چون فکر میکردم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنم. و تا وقتی اونا بودن همیشه این حس رو به من میدادن که من بهشون نیاز دارم.
من همه رو سوزوندم. و فهمیدم چقدر اشتباه میکردم. رفتار من در مورد ادمای اطرافم همینطوریه. فکر میکنم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنم. واسه همینه که مراعات میکنم. و بیشتر از همه خودم از موندنشون اذیت میشم.
به نظرم امسال وقتشه. من باید برای خودم خودخواه باشم. و لازمهش اینه که اطرافم رو خلوت تر کنم.