File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

۶ مطلب در مارس ۲۰۲۳ ثبت شده است

2:54

| Friday 31 March 23

نمی‌دونم کدوم یکی بهتره، فکر کردن یا فکر نکردن. نمی‌دونم کدوم رفتارم میتونه به نفع‌ام باشه. اینکه در لحظه تصمیم بگیرم یا از قبل برنامه بچینم. توی دوراهی های زیادی گیر کردم. و نه. زندگی این نیست. اگه زندگی دوراهی رفتن من به سیزده‌به در یا موندنم توی خونه می‌بود خیلی مسخره بود. اینا هیچکدوم زندگی نیستن. گاهی وقتا فکر میکنم اصلا زندگی نکردم. روز و شبم رو با چیزای الکی و افکار مزخرف گذروندم. چیزای کوچیکی اطرافم دارم که خوشحالم میکنن شاید اینا میتونن بخشی از زندگی باشن. وگرنه بقیه بدون استثنا فقط دارن منو بیشتر گمراه می‌کنن.

وقتی فکر میکنم، درست و غلط بین افکارم گم میشه. منطقم کمرنگ میشه و احساساتم عجولانه خودشو به همه چی مسلط می‌کنه. احساساتم جلوی درست و غلط رو میگیرن. اگه چیزی غلط باشه من بازم انجامش میدم. میدونم که هیچوقت پشیمون نمیشم. واسه همین فکر کردن منو اذیت میکنه چون نشون میده که من میتونم چجوری باشم. بهم نشون میده که وقتی یه چیزی اذیتم کنه چجوری میشم.

همه‌مون خودخواهیم. یادم نمیاد به جز خانوادم دیگه کی از خودم گذشتم.

ساعت داره سه می‌شه و از وقت خوابم گذشته. و اینم یه متن دیگه در اثر فکر کردن زیاده. دارم بین کلمات مغزم دیونه میشم.

بعضی وقتا فکر میکنم اگه واقعا بذارم همه‌ی اینا اتفاق بی‌افته چی، اگه واقعا به همه بگم که چقدر ازشون خوشم نمیاد چی. اگه اهمیت ندم و واقعا هرچی تو مغزمه رو بگم چی. چرا نگهشون میدارم؟

از بچگی خیلی چیزارو نگه داشتم، دفترای زیادی رو. کاغذا و عکسا. خیلی چیزارو نگه داشته بودم چون فکر میکردم یه روزی بهشون نیاز پیدا می‌کنم. و تا وقتی اونا بودن همیشه این حس رو به من میدادن که من بهشون نیاز دارم. 

من همه رو سوزوندم. و فهمیدم چقدر اشتباه میکردم. رفتار من در مورد ادمای اطرافم همینطوریه. فکر میکنم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنم. واسه همینه که مراعات می‌کنم. و بیشتر از همه خودم از موندن‌شون اذیت میشم.

به نظرم امسال وقتشه. من باید برای خودم خودخواه باشم. و لازمه‌ش اینه که اطرافم رو خلوت تر کنم.

-

| Wednesday 29 March 23

خیلی گرمه.

منی که نمی‌شناسیش

| Monday 13 March 23

وقتی توی اون سالن با صندلی های خالی وایستاده بودم. حس میکردم باید به خودم یه قولی بدم، میکروفون دستم بود. حس میکردم باید همونجا رو به روی اون فضای بزرگ و خالی خودمو معرفی کنم و تمام چیزایی که باید بهشون برسم رو با میکروفون بلند بگم. اونقدر بلند که صدام به گوش خودم برسه و منو بیدار کنه.
میکروفون تو دستم بود، به صندلی های خالی نگاه کردم. برای همه‌ی ادمایی که اینجا هستن و اینجا نیستن.. این منم.
و بعد خفه شدم. صدام تو گوش خودم بود.
این منم که حتی نمیتونم با صندلی های خالی حرف بزنم. این منم که میترسم حرف بزنم.
این منم که می ترسم بگم چی میخوام.
اشکایی که دو ساعت بود پشت پلک‌هام نگه داشته بودم برای بیرون اومدن تقلا میکردن.

چقدر موقعی که آقای ر' حرف می‌زد جلوی بغضمو گرفتم. چقدر می‌فهمیدم حرفاشو
موقعی که داشت خداحافظی میکرد، موقعی که به تک تک ما نگاه کرد و گفت مطمئنم که به چیزی که میخواین می‌رسین.
موقعی که صدام زد و گفت کارگردانی‌ای که میخوای..
همونجا چشمامو ازش گرفتم. اشکام بیرون اومدن. فقط تونستم سرمو تکون بدم و بینی‌مو بالا بکشم.
رومو برگردوندم و اشکامو پاک کردم.
چیزایی که میخوام، چیزی که میخوام و خواستنش مجاز نیست. چیزی که خیلی باهاش فاصله دارم و مسیرم توش یکی نیست.
امروز روز شکستنه‌. روزیه که باید به همه چی شک کنم.
چون دوباره اشکام برگشتن. چون دوباره گم شدم.

اینم بمونه

| Wednesday 8 March 23

 

دیروز که جشن داشتیم و همه رو توی نمازخونه جمع کرده بودن، نسترن اینارو کشید.

من داشتم زبان میخوندم، عهدیه رفته بود بیرون چون جشن براش مزخرف بود و زینب تو حال خودش بود. از این طرف صدای خط خطی کردن کاغذ رو می‌شنیدم و میدونستم داره یه چیزی میکشه. و اگه سواله که چرا نقاشیاشو نگه نمیداره.

من فکر میکنم اون نقاشی کشیدن رو دوست داره ولی یه جورایی مغرور هم هست، مثلا وقتی میکشه و میده به بقیه احساس افتخار میکنه. میدونین چی میگم؟ 

مثلا اینجوری که: از نقاشیم خوشت اومد مگه نه؟ مال تو.

و بعد احساس افتخار میکنه و میگه من چقدر کولم.

و این یکی، اینو هم که برای مدرسه ثبت کرد، وقتی ما اومدیم این کلاس یه نقاشی اینجا بود. ولی نمی‌دونم دوازدهمای قبلی کشیدن یا قبل‌تریا. خیلی قشنگ بود و نسترن هم یه یادگاری دیگه گذاشت.

این بود.

 

پ.ن: یه چیز باحال تر هم بود، یه نفر با ماژیک تاریخ زده بود بعد نوشته بود سهام عدالت رو واریز کردن*خندیدن

-.-

| Sunday 5 March 23

وقتی دوستت استعداد نقاشی داشته باشه این بلا رو سر کتابت میاره:

 

 

من فقط ازش خواستم برام یه لب بکشه، و همچین بلایی سر کتابم اورد. جدا از اینکه مثل بچه‌ کوچولو ها بهم گفت بیا کتابامونو عوض کنیم و تو برای من بنویس و من برای تو. نسترن حالا می‌فهمی چرا بهت می‌گم بچه‌ای. 

و اینم یه چشمه. که انگار از ته در اومده

پ.ن: قشنگ بود، گفتم اینجا بذارم یادگاری

facts

| Friday 3 March 23

اپدیت جدید: بخوام با خودم رو راست باشم من الان دقیقا وسط مرزم. یه حرکت کافیه که بیوفتم توی چاه افکارم و خفه‌بشم. و خیلی تلاش کردم که همه‌چیو جمع کنم ولی کافی نیست، فشار ها بهم حجوم میارن و باعث میشن نتونم تحمل کنم.

و راستش وضعیت سالمی ندارم، روحی منظورمه. جسمی هم فرقی نمی‌کنه ما فقط زنده‌ایم که واضحه چقدر ناسالمه. به سبک من واقعا ناسالمه.

و بعضی لحظات هست که من واقعا خوشحالم، همه چیز قشنگه، من عاشق زندگی‌ام. من عاشق همه چیزم. من احساساتمو حس میکنم. من میدونم چی میخوام ولی خیلی کوتاهن و دوباره یه دوره‌ی شتی طولانی دیگه که من با خودم درگیرم.

من فقط دارم با نوشتن اینا از حس کردنشون فرار میکنم تا یکم برای خودم وقت بخرم و دعا کنم یه چیز جدید اتفاق بیوفته که حواسمو پرت کنه.

اما من خوشحالم، الان و تو این لحظه دقیقا وسط مرز خوشحالم. خوشحالم ولی کافی نیست. نمی‌تونه سردردمو خوب کنه. من خوشحالم و همه چیز فوق‌العاده قشنگه اما مغزم بهم ریخته‌ست. 

و باید یه اعتراف دیگه بکنم، وقتی از دست یکی ناراحتم.. من زیاد ادم مهربونی نمیشم وقتی از یه نفر ناراحت باشم. 

پس وقتی می‌بینم که حالشون چجوریه، حالمو خوب می‌کنه. مهم نیست چی داشتیم‌. 

مهم نیست چی شده، تا وقتی نبخشیدمت هر اتفاق بدی که برات بیوفته حالمو خوب می‌کنه. 

اینم روش سالمی نیست، ولی خب. منم مریم مقدس نیستم.

یه جوری بهم انرژی میده، دیدن اینکه حالشون بده و من اونجا نیستم که جمعشون کنم.

و من از اینجا دارم می‌بینم که چقدر تنهان، و چقدر فشار روشونه..

متاسفم ولی وقتی ازت خوشم نیاد. دیگه نمیتونم خوب رفتار کنم.

 

پ.ن: روش بزرگ شدن من اشتباه بود، به من یاد داده بودن فقط به ادمایی که بهم احترام میذارن احترام بذارم. پس منم فقط با کسایی خوب بودم که باهام خوب بودن.

و این یعنی همه به جز کسایی که تو محدوده‌ی منن. بی‌ارزشن. و به نظرم این روش بهتره چون وقتی تصمیم بگیری با همه خوب باشی ناخوداگاه از بقیه هم همین توقع رو داری. و اونوقت می‌بینی که بهتر بود سرت تو کار خودت باشه.