File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

۴ مطلب در نوامبر ۲۰۲۲ ثبت شده است

|بدون عنوان|

| Monday 28 November 22

دیگه هیچوقت نمیام بگم خیلی خوشحال بودم، انگار وقتی پستش میکنم همون لحظه زندگی بهم نگاه می‌کنه و میگه: اوه ببین کی تصمیم گرفته احساساتشو نشون بده. خوشحالی نه؟ هه هه الان درستش می‌کنم. 

و بعدش من تا یک هفته گند زده می‌شه تو اعصابم و همه‌چیز.

 

من در حالت عادی انگار تو این دنیا نیستم. و یهویی انگار چشمام باز می‌شه و میفهمم اوه! من الان سرکلاسم. اوه الان زندم و دارم نفس می‌کشم. اصلا من کیم اینجا کجاست؟ 

کلا انگار همش یه دنیای دیگه‌ام و یهویی چشمام باز می‌شه و به خودم نگاه میکنم.

این دسته؟ این دفتر مال منه؟ یکی الان منو صدا زد؟ من دارم می‌بینم؟ این ادما دیگه کین؟ چرا من اصلا وجود دارم..

حس عجیبیه. انگار یهویی می‌فهمم زنده‌ام. 

 

انگار مغزم بیداره اما کاری انجام نمی‌ده.

|بدون عنوان|

| Sunday 27 November 22

یه اپدیت جزعی از خودم اینجا می‌ذارم؛ همه چیز خوبه. من حالم خوبه اما همه چیز سرجاش نیست‌ که فعلا ما توجهی بهش نمی‌کنیم. چونکه نمیخوایم حالمونو بد کنیم.

جمعه خیلی روز خوبی بود، بهش نیاز داشتم. یه سری چیزا شنیدم. اذیتم ‌‌‌نمی‌کنه، راستش بیشتر منو کنجکاو می‌کنه که قراره بعدش چی‌بشه.

سعی می‌کنم کمتر به چیزی فکر کنم و شبا بدون سناریو بخوابم. هرچند بعضی وقتا سخته. 

این چند ساعتی که توی مدرسه میگذره جدیدا خیلی حوصله سربرشده. 

وضعیت روانم ناپایداره. هر لحظه اماده‌ی فروپاشیه اما من میتونم سوپرایز کننده باشم. ممکنه اون لحظه‌ای که همه فکر میکنن قراره داغون شم من هیچیم نشه.

و برام مهم نباشه. چون کلا اصل روان من اینه که من اصلا چیزیو حس نمی‌کنم. 

و کلا درگیر اینم که چرا حس نمی‌کنم و چجوری میتونم مثل بقیه لبخند بزنم و بلابلابلا. هرچند تو گریه کردن و اضطراب داشتن مهارت دارم. ولی خب خوشحال بودن سخت ترین کار دنیاست و بلدش نیستم. بعضی وقتا می‌فهممش اما خیلی کم پیش میاد. و گاهی وقتا میدونم که بعضی چیزا منو خوشحال می‌کنه اما اینکه نمیتونم واقعا خوشحال بشم اذیتم می‌کنه. 

فقط اومده بودم یه چیز کوچیک بگم اما دوباره شروع کردم به حرف زدن. 

به هرحال، من دارم تلاشمو می‌کنم. که خیلی سخته. درک کردنش سخته.

فهمیدنش سخته. یه جایی انتونی میگفت برای اینکه جوک های منو بفهمید اول باید داستان رو بدونید، بعد باید در نظرتون بامزه باشه و در نهایت بخندید.

خوشحال بودن برای من این شکلیه، باید بفهممش. و بعد درکش کنم. و در نهایت بتونم حسش کنم. 

جدا از اینا، من این روزا خیلی خوشحالم. مثلا امروز. امروز یکی از اون روزا بود که من واقعا یه چیزیو حس کردم. و مطمئنم بعد از این دوباره قراره شروع کنم به نوشتن یه سری چیزا. اوکی بیخیالش.

The end

 

خوابم نمی‌بره

| Wednesday 23 November 22

عصری، کاپشنمو پوشیده بودم. تو حیاط از در خونه تا در حیاط رو متر کردم. سردم بود و دلپیچه معده‌مو اذیت می‌کرد. هدفون صاد رو گذاشته بودم رو گوشم و اهنگا دونه دونه پخش میشدن‌. همینجور متر کردم تا وقتی که هوا تاریک شد.
اونوقت، دمپایی هامو در اوردم. بدون دمپایی راه رفتم.
یه وقتایی دلت میخواد بعضی چیزارو فقط حس کنی‌. اون لحظه همچین حسی داشتم. میخواستم این خاکی که بخاطر بارون زیر پام ریز ریز شده بود رو حس کنم. میخواستم سنگارو حس کنم. میخواستم زمینو حس کنم.

حس قشنگی داشت، هوا تاریک بود. من بدون دمپایی قدم می‌زدم. دلم پیچ میخورد. سرم گیج میرفت. دستام تو جیب کاپشنم یخ زده بود.
حس خوبی داشت. حیف که هوا خیلی زود تاریک شد.

و اخرش، نیم ساعت بعد تو روشویی هرچی خورده بودمو بالا اوردم. پس اره. حس خیلی خوبی داشت.

اینم یه بهونه‌ست

| Thursday 10 November 22

بعضی وقتا رفتارم مثل بچه‌ها می‌شه، و بعضی وقتا مثل الان حالم از همه‌ی اون رفتارا بهم میخوره. 

فکر کنم این هفته جلسه‌ام رو کنسل کنم.