File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

دوشنبه‌ی غمگین

| Tuesday 25 February 25

امروز حرفای قشنگی زدی، منم چیزای بامزه‌ای میگم نه؟ امروز صورتم قرمز شد و یه چیز احمقانه گفتم که فقط از جواب دادن اینکه چرا قرمز شدم فرار کنم. و تو به جواب احمقانه‌ام خندیدی. خیلی بچه به نظر می‌رسم وقتی گیج می‌‌شم؟

نمی‌دونم حس میکنم امروز روز افتضاحی بود. واقعا بود نبود؟ 

وقتی از پله ها اومدم پایین و گریه میکردم، وقتی یه گوشه نشستم تا اروم شم. 

باید همون موقع که میومدم بیرون مستقیم می‌رفتم نه؟ ولی من موندم. 

از دست خودم ناراحت بودم که چرا نتونستم حرف بزنم. از دست وضعیتی که توش قرار داشتم ناراحت بودم و واسه‌ی همین اخرش گریم گرفت و از شدت ناراحتی زیاد حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم و رفتم. 

چون هوا تاریک بود راحت گریه کردم، هیچکس نمی‌دید. خوبیه شب همینه نه؟ 

چیزای کوچیکی بهم دلگرمی دادن. مثلا اون نگاه کنجکاوت موقع رفتن، که حالم چطوره.

یه جورایی برام دژاوو شد اون لحظه. اینکه هنوز هم این چیزا وجود داره. 

 

بارون می‌بارید، من پر از ناراحتی و خشم بیرون محوطه نشسته بودم و در جواب سوالی که ازم می‌پرسید اینکه مطمئنم فقط این قضیه باعث شد من حالم بد شه یا چیز دیگه‌ای از قبل پیش اومده گفتم این اتفاق ناراحتم کرد. راست گفتم. 

فقط مشکل اینجا بود که وقتی گریه کردم. به تمام ناراحتی‌هایی که توی خودم جمع کرده بودم اجازه دادم بیرون بیان. 

تحملم خیلی بالا بود. از صبحی وقتی که هیچ چیز باب میلم پیش نمی‌رفت و نفس عمیق می‌کشیدم تا اروم شم. و اخر شب کم اوردم. 

ولش کن. تهشو قشنگ تموم کنیم؟ 

داشتی می‌رفتی بهت نگاه کردم. امروز خیلی توجه کردم. خیلی عمیق.

امروز همه‌ چیز غمگین بود. خیلی غمگین. ولی من تورو می‌ذارم توی بخش قشنگ امروز.

24 فوریه 2025


 

کی‌برنده‌ست؟

| Thursday 13 February 25

ادما هیچوقت نمی‌تونن بی نقص باشن، زندگی بدون نقص و اشتباه جریانشو از دست می‌ده. ادم چطور میتونه خوشحالیو حس کنه اگه ندونه ناراحتی چه شکلیه؟ 

خیلی چیزارو تغییر دادم، خیلی مرز هارو، خیلی رفتار هارو.. 

الان وقتشه؟ الان وقتشه با اون بخش دیگه‌ام رو به رو بشم یا هنوز باید ادامه بدم؟ 

هنوز بذارم باهام بزرگ بشه؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم تا کی ادامه‌ش بدم.

اگه تو جنگ با خودت از خودت جلو بزنی‌. باختی یا بردی؟ 

فکر میکنم جواب اینو چند سال دیگه بتونم بدم.

؛

| Saturday 8 February 25

اون جا که اهنگه می‌گه: 

لیلا من سردم، پر از دردم نده قلب منو بازی

و یکم بعد ترش می‌گه: 

تو ناگفته ترین حرف منی، مخفی ترین رازی 

چه چیزایی که از ذهن ادم نمیگذره با همین چند خط.

Level 20

| Thursday 6 February 25

این متن رو برای zaaraی 19 ساله می‌نویسم، ممنونم که قوی بودی. ممنونم که دست از تلاش برنداشتی، ممنونم که منو تا اینجا همراهی کردی.

امروز اولین روز 20 سالگی منه و ازت بابت اینکه مراقبم بودی ممنونم، بهت قول می‌دم بهترین و قشنگ‌ترین ورژن خودمو به 21 سالگی تحویل بدم. 

بهمن خیلی سخت شروع شد، یه جورایی انگار روی اخرین پله های 19 سالگی وایستاده بودم و به سختی داشتم بالا میومدم. میدونستم که اخرش قشنگه. میدونستم که وقتی به اینجا برسم همه چی دوباره از اول شروع میشه.

و میدونستم همیشه اخر هر سال یه درس جدید یاد میگیرم. گریه کردم ولی نه بخاطر اینکه غمگین بودم‌. بخاطر اینکه اولین مسئولیت بزرگسالیم رو انجام داده بودم‌. بخاطر اینکه قوی بودم گریه کردم. میدونستم اون روز هیچکس جای من نیست، هیچکس حسی که دارم رو درک نمیکنه و فقط خودم می‌دونم چه کار بزرگی رو انجام دادم. بخاطر اینکه از پسش بر اومدم گریه کردم.

و از خود 19 سالم ممنونم که انقدر قوی بود و کم نیاورد و اخرین پله هارو بالا اومد تا من به اینجا برسم. به اول 20 سالگی.

 

گاهی وقتا همیشه زود یه چیزایی رو فهمیدن اونقدرا هم دردناک نیست، قبلا از بابت اینکه چرا من زودتر از بقیه یه چیزایی رو متوجه می‌شم عذاب می‌کشیدم. اما الان میتونم اینطوری بهش نگاه کنم که من با فهمیدن زودتر میتونم مسیر بهتری رو پیدا کنم. بقیه هم یه روزی مسیرشونو پیدا میکنن. دلم میخواد تمرکزم فقط روی سرعت خودم باشه، نه اینکه چرا بقیه عقب افتادن.

مطلب ۶۱۷

| Saturday 11 January 25

تازه دارم می‌فهمم همینطوری نمی‌شه نوشت. نمی‌شه این صفحه‌ی سفید رو بدون هیچی پر کرد. به اندازه‌ی سابق راحت نیستم که بخوام راجع‌به روزم و اتفاقات خصوصی زندگیم بگم و همین دست و پامو می‌بنده چون نمی‌دونم چی بنویسم‌‌.

ترم تموم شد، تجربه‌ی قشنگی بود. دوست پیدا کردن روز ثبت نام، یکی شدن کلاسا، تشکیل اکیپ دادن. باهم دیگه سلف رفتن، توی نماز خونه استراحت کردن و بازیای بین کلاس، بوفه رفتن، غیبت کردن، سینما رفتن و هزار تا جای دیگه.

کی فکرشو می‌کرد یه ادم رندومی از بین جمعیت بهت بگه سلام و هفته‌ی بعدش باهات بیاد دندون پزشکی. 

ترم تموم شد و برای ترم جدید هرکدوممون طبق ساعت دلخواهمون قراره کلاسارو برداریم پس مطمئنن ۶ تامون هر روز همدیگه رو نمی‌بینیم، بچه ها بخاطر کار بیرون ساعتاشون قراره کلی تغییر کنه. منم دقیقا همینم. 

این بخشی از تجربه‌ی این ترم دانشگاهم بود.

همین:)

| Saturday 7 December 24

من زندگی رو بردم بچه ها. 

سریع‌تر لطفا

| Monday 18 November 24

بی‌پولی امانم رو بریده. کاش سریع تر حقوقمو بدن.

دلم میخواد برگردم به روزایی که اونقدر پول تو کارتم دارم که نمیدونم باهاشون چیکار کنم نه اینکه هرسری میخوام یه چیزی بگیرم باید اول موجودیمو چک کنمT^T

Feels so good

| Sunday 17 November 24

اون حس بردن زندگی که این دوستتو با اون دوستت اشنا می‌کنی>>>

وقتی داشتم از پله های سلف بالا می‌رفتم احساس غرور میکردم که مهدیه رو با زکیه و مبی اشنا کردم و الان هرچهار نفر باهمدیگه داریم میریم سلف غذا بخوریم.

 

الان که دارم اینو می‌نویسم به دیوار توی نمازخونه تکیه دادم و از خستگی هلاکم. دور هم اونو بازی کردیم و الان هرکدوممون یه گوشه لش کردیم. 

 

پ.ن: این بزرگواران از ساعت ۱۳:۳۰ بعد از ظهر تا ۱۹:۳۰ در کنار یکدیگر اوقات خود را تلف نمونده و در اخر پس از ۶ ساعت متوالی در کنار یکدیگر بودن از هم به صورت نخود نخود هرکه رود خانه‌ی خود جدا شده تا روزی دیگر.

 

Zone mood on

| Sunday 17 November 24

واقعا این هفته، هفته‌ی چه کنم چیکار کنمه~

گیر و گرفتاری زیاد. هدف های زیاد..

کدومش الویته؟ 

تایم واسه‌ی خودم کم دارم. 

کاش یکم میتونستم استراحت کنم.

به همین راحتی و آسودگی-.-

| Saturday 26 October 24

تو با درون خود صلح کن،

جنگ در جهان پایان می‌پذیرد.

_مولانا