سرو کله زدن با با ادمای بی منطق و بی فکر خستم میکنه. من کوتاه نمیام و کار خودمو میکنم.
من کی گوش دادم؟ هیچوقت. من گوش نمیدم و برای چیزی که دست خودمه از بقیه اجازه نمیگیرم و نگرفتم!
تموم.
سرو کله زدن با با ادمای بی منطق و بی فکر خستم میکنه. من کوتاه نمیام و کار خودمو میکنم.
من کی گوش دادم؟ هیچوقت. من گوش نمیدم و برای چیزی که دست خودمه از بقیه اجازه نمیگیرم و نگرفتم!
تموم.
یه برنامهی شلوغیییی دارم این هفته دارم که نمیدونم چرا انقدر پیچ خورده به هم.
دانشگاه عالی بود، خیلی عالی. خیلی خوشگذشت بعد مدت ها بچه هارو دیدم و کلی حرف زدیم و خندیدیم.
حس میکنم زندگی همینه دو روز استراحت دو روز دوندگی!
من شنبه ساعت ۲ نوبت داشتم ناخونامو لمینت کنم از ترم یک این سالن رو پیدا کرده بودم. کلا من یه جاییو پیدا کنم دیگه مشتری ثابت میشم.
از اون سمت ساعت ۴ کلاسم شروع میشد، به شهره گفته بودم اگه تموم میشه که بیام چون کلاس دارم باید برم دانشگاه. گفتش اوکیه بیا.
خداروشکر سالنشون دقیقا خیابون پشتی دانشگاه بود یعنی پیاده میرسیدم.
رفتم سالن، خب کلا اونجا لاین ناخن کارا بود و مدیریتش با شیرین بود که خیلیی من دوستش دارم و خانم خوشگلیه.
مولود اومد گفتش شهره حالش خوب نبود من انجام میدم کارتو، اتفاقا استوریشو دیده بودم. تولدش بود و نمیدونم چرا هم موهاش سوخت هم ناخنش شکست. دیگه مولود گفت دستش درد میکنه نمیتونه کار انجام بده گفتم اوکی.
کلی هم با مولود حرف زدم بهم گفت قبلا طرحدار انتخاب میکردی، همیشه بلند بود ناخونات جدیدا ساده و کوتاه میزنی چی شده؟
گفتم کمتر سخت گرفتم. گفت جالبه. گفتم اره کلا کمتر همه چیو سخت گرفتم. همیشه سه چهار روز دنبال طرح بودم ولی الان با طرحای ساده ارامش بیشتری دارم، حالم بهتره. خودمم کمتر اذیت میشم.
کلا فقط ناخون نبود من هرکاری میخواستم انجام بدم کلی فکر میکردم و برنامه میریختم که مطمئن باشم بینقص پیش میره. و اذیت کننده بود.
رفته رفته خودم اروم تر شدم و تصمیم گرفتم ساده بگیرم. انقدر خودمو اذیت نکنم.
ناخونم تا ساعت ۴ طول کشید و من ۱۰ دقیقه به کلاس دیر رسیدم و اگه من قدیم بودم بخاطر کمالگرایی کلی اذیت میشدم که چرا دیر شد و متنفر بودم از اینکه دیر برسم کلاس.
ولی به چند تا غر توی پیوی دوستم اکتفا کردم و بعدشم رفتم سرکلاس. اذیت کننده نبود. و چیزیو هم از دست نداده بودم.
بعد کلاس رفتیم مال و یه اتفاقایی اونجا افتاد- فقط میتونم بگم قشنگ داشتم لذت میبردم از شروع این ترم.
دوباره دانشگاه، دوباره جزوه نویسی و خب روانشناسی رشتهایه که باید کلی سرکلاس حرف بزنی، دوباره ارائه! دوباره استادایی که مغزتو جا به جا میکنن و دوباره خل و چل بازیای دانشگاه! عالییی. عاشقشم. عاشق تک تک این لحظات با بچه هام.
و اره این هفته هفتهی شلوغیه، میتونم پیشبینی کنم که این دو ترم قراره اتفاقای جدید بیوفته.
هم از لحاض تحصیلی و هم بقیهش چون من قراره جا به جا شم و برم توی خونهی خودمون که اون یه شروع جدید دیگه برای منه.
من واقعا خوشحالم که دارم این لحظات رو کنار بچه ها میگذرونم و خدا رو هم شکر میکنم چون هم تابستونم قشنگ بود و هم سال جدید. حس میکنم کلا همه چی برام خوب پیش میره. همه جوره.
خدا خیلی هوای منو داره مسمسمس. مرسی بابت همشش.
امروز دنبال یه فیکشن میگشتم و اسمشو که سرچ کردم برخوردم به یه صفحه چت و اکانتی که دیلیت شده.
اینجا یه دوست پیدا کرده بودم به اسم سارا و الان اصلا یادم نمیاد چطور شد که ارتباطمون قطع شد
اونقدر یادم نمیاد که نمیدونم تقصیر کدوم یکی مون بود اما دوست دارم بدونم الان چیکار میکنه. یه پیام پین شده تو صفحه چتمون بود که نوشته بود: یادم بنداز فردا انتخاب واحد کنم
و یه حس عجیبی بهم دست داد چون منم دانشجو شدم و یادمه که اون موقع دانشجو بود.
خواستم بدونم الان کجاست چیکار میکنه، حالش چطوره:))
و شمارشو ندارم چون گوشیمو عوض کردم و کاملا دسترسیم قطع شده. اگه اینجا اکانت داری واقعا دوست دارم از حالت باخبر بشم.
از سوتی امروزم بگم براتون، روزانه ربات اسم یه سری اشتراک هارو میفرسته که حجم و تایمشون دارن تموم میشن و من باید به مشتریا اطلاع بدم که حجمشون نزدیک به اتمامه. از یه تایمی ادمین اصلی گفتش که لازم نیست تایم رو همون لحظه بگم چون تایم هست میتونم دو سه ساعت بعد بگم بهشون و اینا
منم یکم با خیال راحت پیام میدادم. یعنی حجم رو میگفتم بعد تایمو میذاشتم مثلا ظهر بگم.
امروز که داشتم پیام های اتمام حجم رو میفرستادم متوجه شدم که دیروز فراموش کردم پیام اتمام تایم رو برای مشتریا بفرستم و فقط خداخدا میکردم که اشتراکشون قطع نشده باشه. چون معمولا تایم ۴۸ ساعتهست.
خلاصه اول رفتم پیامای تایم دیروز رو شروع کردم فرستادن این وسط بعضی مشتریا خودشون متوجه شده بودن تمدید کرده بودن اشتراکشونو، یکی دوتا هم قطع شده بودن- اوپس. ولی به خیر گذشت.
من داشتم مثل ادم کارمو میکردم و جا نمیموندم ولی از روی که ادمین گفت نیاز نیست منم از خدا خواسته میگفتم اوکی ظهر مثلا پیام میدم. چون اشتراک ها خیلیییی زیادن و تو دونه دونه باید یوزر هارو پیدا کنی خسته میشی:((
پیام دادن هام یک ساعت طول میکشه حالا جدا از اینکه بخوام تمدید کنم و مشکلات مشتریارو رفع کنم.
ولی همیشه صبحا اول باید پیام بدم بهشون. و اره دیگه~
نمیدونم ادمین فهمید یا نه ولی به روم نیاورده فعلا-
داشتم چنل تلگراممو بالا پایین میکردم، برخوردم به یه ویدیو مسیجی.
یه عصری با دایی توی جاده بودیم و ماشین خراب میشه، توقف میکنیم یه شهری و به زور و زحمت تعمیرگاه پیدا میکنیم که ماشینو اوکی کنن. حدود دو ساعتی اونجا معطل میشیم هوا هم خیلی گرم بود.
اقایی که تعمیرگاه داشت کنار تعمیرگاهش یه مغازه لوازم یدکی هم داشت دید ماشین ما خاموشه و هوا هم به شدت گرمه پیشنهاد داد تا زمانی که ماشین اوکی میشه من بیام تو مغازه لوازم یدکی بشینم جلوی کولر، منم دیدم بد نمیگه و واقعا هم گرمه قبول کردم و رفتم داخل مغازه.
مغازهی نقلیای داشت، فضا در حد راه رفتن بین قفسه ها بود دیگه فضایی نبود که بخوای قدم بزنی و اینا اون ته قفسه ها یه صندلی بود که من اونجا نشستم و باد کولر هم میخورد.
خود اقاعه لحجهش مال اون شهر نبود، تیپ و استایلشم بروز بود. معمولا من توقع نداشتم این مدل مردی رو تو لوازم یدکی ببینم. حالا بعدا فهمیدم که از مراسم ختم اومده بود و مغازه رو باز کرده بود.
و یه چیز شوکه کنندهی دیگه.. اینکه من بخاطر اینکه ماشین خراب شده بود و معطل شده بودیم یه مقدار ناراحت بودم. استثنائن اون روز ما زود راه افتادیم و فکر میکردم خیلی زود میرسم خونه ولی از شانس بدمون ماشین خراب شد. و از طرفی پریود هم بودم و باعث شده بود بخوام گریه کنم و گریمم گرفت.
اقاعه خیلی محترم و خوش برخورد بود، خانمش هم خیلی خوش برخورد بود شیرینی تعارف کرد و اینا ولی من چون خیلی فشار اومده بود بهم و روز سختی هم داشتم واقعا حالم گرفته بود اون تایم.
حالا برسیم به اتفاق شوکه کننده! من سرم توی گوشیم بود و استرس اینم داشتم شارژش تموم شه که شنیدم صدای ساز میاد. و در کمال تعجب صاحب مغازه توی همین فضای نقلیای که داشت. سه تارشو در اورده بود و داشت از روی حالا نمیدونم دفتر میگن، کتاب میگن، به هرحال از روی یک صفحهای تمرین میکرد و ساز میزد.
واقعا توقع اینو نداشتم، خیلی خوب هم ساز میزد با جدیت و تمرین میکرد. قشنگ بود لذت بردم یه جاهایی هم حس میکنم داره صداش اذیتم میکنه. یه مقدار گوش خراش میشد یه جاهایی.
ولی تعجب کردم کلا. و چونکه بین من و اقای صاحب مغازه قفسهی لوازم بود من به طور کامل دید نداشتم ولی از لا به لای قفسه میدیدم که داره تمرین میکنه و واقعا هم کیف کردم.
کلا اون روز واقعا روز عجیبی برام بود، هم از یهویی خراب شدن ماشین هم توقف ما توی اون شهر و پیدا کردن این لوازم یدکی و این سه تار. قشنگ روزم تکمیل شد.
در اخر که ما سر این ماشین ۹ میلیون پیاده شدیم و بعد ۵ ساعت رسیدیم خونه.
امروز که داشتم چنلمو میدیدم برخوردم به اون ویدیو مسیجی که گرفته بودم و داخلش صاحب مغازه داشت ساز میزد و خواستم این خاطره جالب رو اینجا هم به یادگار بذارم.
دیدم که وویس گرفتم از ساز زدن اقاعه براتون گذاشتم کلیک
رسیدیم به خاطرهی شیرین دندون پزشکی.
من از ۵-۶ سالگی به بعد دیگه روی دندون پزشکی رو ندیده بودم و این سری واقعا به مشکل خوردم. دندونم دوران عید شروع کرد درد گرفتن و هی به من میگفتش من نیاز دارم که بریم دکتر و من حتی پولامو هم اماده کرده بودم ولی حدس بزنید کی خدای تصمیمات یهوییه؟ بله من. مثلا من قرار بود نوبت دندون پزشکی بگیرم ولی نمیدونم چی شد سر از موبایل فروشی در اوردم و خیلی یهویی و رندوم یه ایفون ۱۶ خریدم. برای دندونم ۱۲-۱۳ تومن کنار گذاشته بودم و با پولش شارژر و کاور و این چیزا خریدم:)) بقیهشم.. امم- گفتم که من خدای تصمیمات رندومم. بگذریم. چونکه من کل کارتمو سر گوشی خالی کرده بودم دیگه پولی برای دندون نداشتم و جالبه که دندونمم دیگه چیزی نمیگفت و تابستون گذشت. رسیدیم به تیر! به فاجعه.
دندونم عفونت کرد و من بگا رفتم. به نظرم توصیف خوبیه از دردش و داروها که قوی بودن و اینکه فشارم افتاد و سرم زدم. بگایی همینه دیگه. و اره اون لحظه داشتم فکر میکردم کاش به جای گوشی اول دندونمو درست کرده بودم. کی یهو ساعت ۱۱ شب تصمیم میگیره گوشی بخره و خانوادشو سوپرایز میکنه؟ کی به جز من؟ هیچکس.
و چون من اصلا ادم صبوری نبودم در گذشته ( گذشته یعنی ۳-۴ ماه پیش به قبل) حوصله نداشتم خیلی طولش بدم دکتر رفتن رو، سمت خونه مون یه دکتر عمومی بود ( دندون پزشک عمومی) هم عصب کشی میکرد هم پر میکرد عملا همهی کارارو انجام میداد نیاز نبود جدا جدا بری. مثلا اگه خیلی دندونت برات مهم باشه میگردی بهترین دکترو پیدا میکنی ولی من فقط میخواستم سریع تموم شه! ( شد؟ قطعا نه.)
دکتره واقعا خوب بود، مثلا روز اولی که نوبت داشتم و قرار شد فقط معاینه کنه مصادف شد با روزی که یه دستیار جدید استخدام کرده بودن و اون قرار بود کارای پیج اینستاگرام دکتر رو انجام بده. اره ماجرا از همینجا شروع شد. ماجرای بستی شدن من با دستیار های دندون پزشک و حتی خود دکتر.
دکتر گفت میخواد داخل دندونم دارو بذاره و یه کار ۲۰ دقیقهایه سریع تموم میشه ( راست میگفت)
و میدونین سوزن بیحسیای که داخل لثهات میکنن واقعا ترسناکه. و دردناک!!
پس دکتر چیکار کرد؟ من رو تخت دراز کشیده بودم و چونکه من خدای استرسم یعنی از نظر دکتر چون دست خودم نیست. گفت نگران نباش چیزی نیست اولین تجربهی دندون پزشکیته؟ اره اولیشه و تو گفتی فقط قراره معاینه کنی من امادگی روحی و روانی و جسمی دارو گذاشتن داخل دندونم و نداشتممم ( اینارو توی مغزم گفتم)
بعد خیلی اروم و با حالت زمزمه طوری گفت: این ژل بی حسیای که قراره برات بزنیمو برای بچه های ۵-۶ ساله میزنیم به کسی نگی یه وقت. ( این یه راز بین من و دکتر و دستیار هاش و خانوادم و تمام شما خواننده هاست، به کسی نگین که دکتر بخاطر ترسم از سوزن بی حسی اول برام ژل بیحسی زد)
بعدش دیگه من چشمامو بستم و خودمو سپردم به ابزار الات دندون پزشکی و واقعا هم چیزی نشد. فقط نمیدونم چطوری توی اون ۲۰ دقیقه وقت کردم به دکتر بگم چقدر راه رو ساختمونشون ترسناک بوده یا اون برام خاطره تعریف کنه که رفته مسافرت و یا حتی به منشیش اشاره کنه بگه این قدیما مثل تو خیلی لاغر بود الان کلی به خودش رسیده.
اصلا اطلاعی ندارم این مکالمات چجوری شکل گرفته.
دارو باید تو دندونم میموند و بعد برای نوبت بعدی بهم زنگ میزدن. نوبت بعدی افتاد شبی که قرار بود برم سینما:))
تا اینجا دیگه دکتر منو شناخت و منم ترسم یه مقداری- ریخته بود. و دستیارشم که خب با توجه به خاطرات دکتر و اشارهش به دستیارش دیگه یه مقدار حالت خداحافظ عزیزم و بهت زنگ میزنم رو داشتیم.
سه شنبه شب ساعت ۱۱ و نیم فکر کنم قرار بود با دوستام بریم سینما و نوبتم افتاده بود ساعت ۷/۳۰ شب. نوبت عصب کشی که من از عصرش داشتم تلاش میکردم بیارمش روی ۵ چون میترسیدم طول بکشه به سینما نرسم.
مکالمهی من و منشی:
من: نمیشه طرفای پنج باشه؟ اخه من میخوام شب برم سینما نگرانم طول بکشه
منشی یه چیزی تو مایه های: نگران نباش نهایتا ۱/۵ عه به سینما میرسی گفت.
من: اگه کسی نوبتشو کنسل کرد میشه بهم خبر بدین من بیام
منشی: باشه عزیزم
خبر بد! کسی نوبتشو کنسل نکرد و من ساعت ۷/۳۰ رفتم اونجا. ما قرار بود پیرپسر ببینیم و اون خودش عملا ۳ ساعت بود و نگرانی من این بود که دندونم اذیتم کنه و دردش نذاره روی فیلم تمرکز داشته باشم.
خلاصه من میرم اونجا منشی منو میبینه و میگه عه چطوری خوبی؟ رفتی سینما؟ گفتم نه بعد دندون پزشکی میرم. گفت اوکی نگران نباش میرسی.
میرم روی تخت دراز میکشم دکتر میاد و میگه خب پس قراره بری سینما!
و من: ( تو از کجا میدونی) اره قراره برم سینما
دکتر: چی میخوای ببینی؟ و این شد که من برای دکتر تعریف کردم که اره داریم با دوستام میریم میگن خیلی طولانیه و میخوام برسم و اینا
دکتر: میرسی نگران نباش، استرسم نداشته باش
من: باشه ( اصلا یک ساعت و نیم نگذشت چون من حالم بد شد کیه که حالش بد نشه وقتی کلی چیز میز تو دهنته و تو نمیخوای اب دهنت رو قورت بدی؟؟)
دکتر: اینطوری نمیشه، برو سینما
من: چی؟
دکتر: نصفشو اوکی کردم برات، نصف عصب کشیو. الان خیلی ذهنت درگیر سینماست برو سینما بعدا بیا دندونتو اوکی میکنم
من پشمام ریخته بود. اینطوری بودم که یعنی چیییی. تورو خدا کلشو انجام بده من قول میدم که دیگه اروم باشم و اصلا استرس نگیرم و حالم بد نشه.
دکتر: نه تو فکرت پیش سینماست برو سینما.
باورتون میشه؟ دندونمو پانسمان کرد و من برگشتم خونه. با قیافهی بهت زده و افسرده.
چرا افسرده؟ چون این یعنی من هنوزم باید میرفتم دندون پزشکی. و مثلا قرار بود سریع تموم شه.
ولی خب به لطف دکتر سینما خیلی چسبید و اتفاقای باحالی اونجا افتاد. بعد فیلم البته چون پیرپسر واقعا نفس ادمو حبس میکرد. و من چون وقت داشتم و برگشتم خونه و لباسامو عوض کردم و رفتم سینما و اونجا یه سری اتفاقای بامزه افتاد واقعا از دکتر ممنونم. چون یه چیزی میدونست که من نمیدونستم.
پیرپسر خیلی طول کشید و من ساعت ۳ صبح برگشتم خونه، و این خودش یه داستان بامزه جدا داره که اصلا نمیتونم بگمش. نهایتا و غیر مستقیم یکی از بچه های دانشگاه رو دیدم توی سینما و میخواستیم با بچه ها تعقیبش کنیم که نشد و برگشتیم خونه ( کارای دخترونه هه هه )
هفتهی بعدی دندون پزشکی رو پارت بعد میگم.
ولی اتفاقایی که افتاد: دکتر برام اهنگ گذاشت، از کاور گوشیم تعریف کرد، دنبال شارژر گوشی گشتیم و در نهایت دندونم اوکی کردیم.
از اونجایی که تمام روزا به صورت پرفکت نمیگذره یه موضوعی کل ماه داشت انگولکم میکرد و من هی ایگنورش میکردم منتهی به سر اومد و بالاخره تونست ناراحتم کنه.
موضوع به شدت جزئی برای خوانندگان ولی برای خودم دارای اهمیت بسیار بالا چون وقت و تایم و پولمو سرش گذاشتم.
موضوع: کنسل شدن خرید
تقریبا از تیر حقوقمو جمع کرده بودم که برم یه خرید درست و حسابی بکنم از این خریدا که به موجودی کارتت نگاه نمیکنی و فقط کارت میکشی. تنهایی خرید کردن هم نمیچسبه بهم و تاحالا تجربهش نکردم و دوستامم نبودن که باهم بریم در نتیجه به یکی دوتا از بچه ها که نزدیکم بودن گفتم و حتی قرار هم گذاشتیم منتهی هی کنسل میشد. اولیش اینطوری کنسل شد که من گفتم اول دندونمو اوکی میکنم بعد هرچی پول موند رو قشنگ خالی میکنم ولی پروسهی دندونم با تشکر از دکتر خیلی مهربون که برام اهنگ میذاشت، خاطره تعریف میکرد و کلا در جریان داستانای من هم بود و میپرسید چی شد سینما رفتی بالاخره و دیگه با منشیهاش بستی شده بودم انقدر طول کشید که تیر تموم شد و وارد مرداد شدیم و حتی!! مرداد هم تموم شد. تا اینجا مثلا من به پولام دست نزدم ولی خب ادم که از شکمش نمیتونه بگذره میتونه؟ و اینطوری شد که کارتم خالی شد بدون هیچ خریدی! هیچ.
دوباره حقوق مرداد رو پسانداز کردم و دندون پزشکی اونقدر ادامه دار شد که وارد فاز شهریور شدیم و تا اینجا یکی دو بار هم خریدم کنسل شد تا شهریور.
دیگه من داشتم خل میشدم و اینطوری بودم که خدایا چرا هی کنسل میشه چرا نمیشه، اخه مشکل کجااست.
که دوستم گفتمش بیا بریم خرید و پلن ریختیم. قرار شد این هفتهای بریم و روزشم مشخص شد. من کاملا هماهنگ بودم با خانواده این وسط بلاهای طبیعی هم اتفاق افتاد مثلا پدربزرگم زونا گرفت مامانم بزرگم مریض شد ولی اینا جلوی منو نگرفت و من گفتم من بازم خرید رو انجام میدم. تا اینکه مهدیه پیام داد که ای داد بی داد خیلی یهویی دارن میرن مسافرت و اگه قراره خرید کنیم این سه شنبه بریم که خودش باید سریعا بره.
و از قبل جفتمون قرار بود دو روز بریم خرید دقت کنید دو روز! یعنی یه روز خرید و کلی غیبت و حرف و روز دوم تکرار اتفاقات.
و من گفتم نه بابا من هول هولی اصلا نمیتونم. فکرشم نکن. نمیتونم یه روزه بیام و بذاریم هرموقع برگشتی. که گفت اوکیه من یکشنبه بعدی هستم دیگه دوشنبه میریم منم گفتم اوکیه من صبر میکنم. چون یکیو میخواستم قشنگ پا به پای خودم از ۵ عصر تا ۱۱ شب باهام بچرخه تو پاساژ.
خلاصه الان سه شنبهست و خبر ناگوار چیست؟ مهمان ناخوانده!
خیلی رندوم برای مهدیه اینا مهمون اومد و مسافرتشون کنسل که شد هیچ خرید منم کنسل شد.
خب من تا همینجا میتونستم صبر کنم و منتالی یه دور میخواستم موهامو بکشم، جیغ بزنم، گریه کنم و مهمون هارو فحش بدم ولی به چهار پنج تا قطره اشک بسنده کردم. و تصمیم گرفتم این غم بزرگ رو اینجا پیاده کنم بلکه یکم حالم خوب شه.
و اره پولامو هم قرض دادم. منتظر بودم قرضم برگرده ولی کلا خرید کنسل شد من الان یه ادم ناراحت بدون پولم.
عالیه:) هرچند پوله برمیگرده ولی این خریده کی بشه خدا میداند و بس.
حالا من همینطور که به مهدیه دلداری میدادم که اشکال نداره لابد حکمتی بوده که مسافرتتون کنسل شده و این مهمونای بیخبر اومدن خودم از این طرف گوشی داشتم اشکامو پاک میکردم و فحششون میدادم.
نمیدونم حکمتی بوده یا چی ولی کاش واقعا همینطور باشه. چون اخه چراااا. من این همه صبر کردم، دست به پولام نزدمممم.
کلی چیز میز تو اکسپلورم بود و من خودمو نگه داشتم گفتم اول خرید حضوری بعد تخلیه اکسپلور و حالا چی؟ همش کنسل شد.
انرژیم تحلیل رفت. الان که رسیدیم به تهش واقعا اروم شدم. اشکال نداره به هرحال من بدون لباس که نیستم. شاید لوازم ارایشیم رو به اتمامه مثلا عطرم که الان یادم افتاد. ولی اشکال نداره.
حساب کردم اگه پولامو نگه دارم با حقوق مهرم دیگه واقعا چشم بسته میتونم کارت بکشم. حتی میتونم یه گربه بخرم.
ولی خب اونارو هم نیاز دارم یعنی اونارو برای چیز دیگهای نیاز دارم سیو کنم.
فردا داستان دندون پزشکیم رو کامل تعریف میکنم خیلی باحاله. به خودم که کلی خوش گذشت. یه خاطرهای باشه اینجا
چقدر نوشتن لذت بخشه، واقعا انرژیم برگشت. خب کجا بودیم؟
کار. اول از همه یه تشکر ویژه از زارای ۱۹ ساله بابت اینکه وقتی کنکورش تموم شد و توی یه بلاتکلیفی بزرگ بود بازم دست از تلاش برنداشت و همون اول دنبال یه کار انلاین گشت و بله بله مرسی از تو که تلاش کردی چون این پولای توی کارتم همش بخاطر تلاشای خودمونه *گریه
دستت تو جیب خودت باشه اوضاع عوض میشه، ادما ازت حساب میبرن. بهت احترام میذارن و بهت گوش میدن.
و اینکه بابت خیلی چیزا اجازهای نمیگیری- من کلا ادم اجازه گرفتنی نبودم ولی خب. بگذریم..
یه هم توی پرانتز بگم، زندگی واقعا خیلی چیزای قشنگی بهم داد و اگه حمایت یه سریا نبود هیچکدوم اینا شدنی نمیشد. سو من از لی و فاطی هم ممنونم.
اهداف. خب من تا اینجا خودمو نگه داشتم. چجوری بگم یعنی یه بار کامل خودمو جمع کردم و زنده شدم واسه همین هیچجوره قرار نیست برگردیم به اون مرحله. هدف هام اوکین به نظرم شدنین. خیلیهاشونم انجام شده.
دیگه فقط باید صبور بود، صبور بودن اصل ماجراست. اها اینو نگفتم!! من گواهینامه گرفتم^^
دیگه وقتشه ماشین دار شم نه؟ عملا همه فکر کردن وقتشه ولی من گفتم الان زوده. هرچند گه گاهی به مامان میگم ماشین میخوام ولی واقعا فعلا نیاز ندارم بهش. بابا راستش میترسه ماشین برام بگیره یعنی هنوز جون من براش مهمه، من واقعا موقع رانندگی اعتماد به نفس زیادی دارم اگه هم یکیو زیر بگیرم با اعتماد به نفس از روش رد میشم. ولی خب بندر شلوغه، اینجا که خونهام ماشینو برمیدارم و رانندگی میکنم ولی بندرو شک دارم. ولی فکرکنم ماشینم بگیرم- امسال نه. ولی اخراش اره.
دوستان. از حق نگذریم سخن دوست خوشتر است.
خیلی جدی من چقدر دوست دارم- ارتباطامم اوکین. خوبه واقعا دوستای دانشگاهی خیلی خوبن. توقعی از هم نداریم ولی کلی باهمدیگه وقت میگذرونیم. این ترمی که اصلا اووف. ماجرا ها داره. من عاشق ماجراهای دانشگاهم.
همینا منو ۸ صبح بلند میکنن وگرنه سگ ۸ صبح میره دانشگاه؟ واقعا میگم سگ هم نمیره!
یادمه دو ترم پیش یه کلاس داشتیم جمعه ۸ صبح بود. همه بچه ها یه حال خرابی بودن. خراااب.
استاد خسته ما خوااااب. کی بود با لباس خونگی اومده بود- فکر کنم یا پورشهسواری بود یا اون یکی. به هرحال یکی از این پت و مت ها با لباس خونگی از خونه اومده بود سر کلاس و بعدشم میخواست بره به ادامه خوابش برسه.
اوضاع کلاسای جمعه اینطوریه، ادما خستننن.
یه روزم که زکیه خانم بدون گوشی اومده بود دانشگاه انقدر که گیج بود. گوشی من بود به همه باهاش زنگ زد
همه= دوست پسرش. دانیال بدبخت. از خواب بیدارش کرده بود که فقط بگه گوشیشو نیاورده و کاری داشت به خط من زنگ بزنه، اون طفلی تا ۱۲ ظهر چه کاری میتونه داشته باشه زکیه جان؟
مبحث اخر. گربه. وقتشه یکی بگیرم؟ دارم خرجشو میسنجم. چون حقوقم فعلا خرج خودمو میده و قراره بیشترم بشه اگه تا اذر اینا حقوقم رفت بالاتر یه گربه میگیرم. بالاخره تنهام. یه کوچولویی باشه حواسمو پرت کنه خوبه.
بچه هاهم گربه دوست دارن. یه چیزایی خودم میخرم براش بقیه شو بچه ها بخرن. گربه رو همگانی کنیم:))
کلام اخر رو با دوتا شعر به اتمام میرسونم چون جفتشون قشنگن و باید اینجا باشن.
به دشمن برت مهربانی مباد
که دشمن درختیست تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه تلخ آرد پدید
از او چرب و شیرین نیابد پدید..
و این بیت فردوسی که دقیقا مشابهشه و کامل ترش میکنه
درختی که تلخ است وی را سرشت
اگر بر نشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سر انجام گوهر به کار آورد
همان میوه تلخ بار آورد!
غیر از اینه؟:)))
یه وقتایی میفهمی همه چیز تو این دنیا با معامله حل میشه. چیزی در ازای چیز دیگهای.
واقعا الکیه اگه یکی خیلی خوشبخت باشه ولی چیزیو از دست نداده باشه چون زندگی همینجوریه.
نمیتونی بدون درد کشیدن به خوشبختی برسی، یه چیزایی رو باید بذاری کنار یه چیزاییو از دست بدی تا یه چیزیو بدست بیاری. و سوال اینه که ارزششو داره؟
من دارم چیو میدم چیو میگیرم؟ کدوم یکی ارزشش بیشتره؟ من چی میخوام؟
ارزششو نداره. تکرار میکنم ارزششو نداره. میخوامش ولی ارزششو نداره.
من یه چیزیو از خودم نیاز دارم و حاضر نیستم از دستش بدم. اونم سلامت روانمه.
اخرین باری که لرز گرفتم و کل بدنم داشت میلرزید خیلی سال پیش بود. خیلی سال.
چند شب پیش دوباره اتفاق افتاد. اون شب سه بار پنیک کردم. حالم بد شد حالت تهوع گرفتم و تا صبحش اون حس گه تو وجودم بود.
در اخر به این جواب رسیدم. من نمیخوام دیگه این حس مسخره رو بگیرم، من هیچجوره اینو نمیخوامش.
اتفاقای زیادی یک سال پیش افتاد ولی هیچکدوم اون ادما نتونسته بودن باعث شن من پنیک کنم، هیچکس نتونسته بود منو این شکلی داغون کنه. خندم داره میگیره.
تبریک به خودم واقعا. اون شب فهمیدم واقعا ارزششو نداره نه ارزششو نه لیاقتشو نه هیچی.
ولی این جلوی منو نگرفت که خودخواه نباشم. جلوی منو نگرفت و من کم نیاوردم.
دونستن خیلی بده. دونستن همه چیز افتضاحه.
اخرش رو اول بگم، یه تماس تلفنی و شنیدن یه سری چیزا و در اخر فهمیدن اینکه بازم وقتشه همه چیو جمع کنم.
از خیلی وقت پیش بهم گفته بود. من گوش ندادم. من بگا رفتم و من هنوزم گوش نمیدم.
ولی الان وقتشه تصمیم بگیرم. من میخوام این شکلی باشم؟ نه. منو ضعیف میکنه و من از ضعیف بودن متنفرم.
و جالب تر اینکه منو قوی ترم نمیکنه. پس واقعا نیاز نیست کار خاصی انجام داد.
چقدر اینطوری نوشتن مزخرفه.
خاله بهم گفت که باید روی خودم کار کنم چون نمیخواد منو این شکلی ببینه.
بهم گفت تعجب میکنه که چرا اینجوریم چون من خیلی قوی تر از این حرفام. مرسی بابت دلگرمی قشنگت منم میدونم چقدر قویم و چیکارا کردم ولی هر ادمی یه بگایی تو زندگیش داره و لعنت به منکه همچین چیزی بگایی زندگی منه.
به هرحال قرار بر این شد که من یک بار دیگه تو ذهنم دو دوتا چهارتا کنم و ببینم من چی میخوام.
بچه تر که بودم افسرده بودن و پنیک کردن و چه میدونم این چیزا خیلی باحال تر بود ولی واقعا هرچی بزرگتر میشی بیشتر میخوای اینارو نداشته باشی چون همین استرس کوفتی یه جوری زمین گیرت میکنه که از همه چی عقب میمونی. منم که حالم بهم میخوره از اینجوری بودن. واقعا چرا انقدر ضد این چیزام؟
روز خوبیه. من تصمیمم رو گرفتم با احتیاط البته. قرار شد من برای خودم ارزش بیشتری قائل شم و وابستگی هامو کمتر کنم. و تمرکزم رو بذارم روی هدفم که میشه کار و خونه زندگیمو این چیزا و کمتر سخت بگیرم. منظور از کمتر سخت گرفتن چیست؟ همین دیگه. کمتر خودمو اذیت کنم.
یه چیزایی رو تغییر دادم. ساری من از اولم هشدار داده بودم.
ولی اوکیه. منم ارومم و کاری ندارم دیگه.
یعنی بهم گفتن که بیخیال شم. خاله بهم گفت بس کنم و منم گفتم چشم.
نگفتم چشم؟ اونم نگفت بس کنم. اون فقط گفت زندگی چیزای قشنگ تری داره و ارزششو نداره روی این چیزا تمرکز کنم و تمرکزمو بذارم روی چیزای دیگه و منم گفتم چشم.
برگردیم سر بحث کار و زندگی. من از قبل درگیر اینا بودم و همینجوری اوضاع داره روز به روز بهتر میشه.
فکرکنم این پارت خیلی طولانی شدد. و نصفه نیمه ولی این ولاگ خودمه و کی به کیه؟ من هرجوری که بخوام مینویسم.