دیشب که سه نفری داشتیم صحبت میکردیم که چرا این اتفاقات پیش میان و اصلا چی میشه که مامان اینجوری عصبانی میشه. داشتم فکر میکردم یکی از دلیل های اومدنم همین بوده. که من برگردم و همه چیو بهتر کنیم.
وقتی داشتم میرفتم.. انگار داشتم از خونه فرار میکردم و اینبار که برگشتم..
اومده بودم که همه چیو درست کنم.
رسیدن به این درک که مامان هم گاهی اوقات حق داره، اینکه اون یه چیزی رو تجربه کرده که اینجوری رفتار میکنه. اینکه اونم یه دردی داره و اینکه نفرت من نباید باعث شه که دردش رو نبینم.
دیگه از مامان متنفر نیستم، دیگه حتی رفتارش اذیتم نمیکنه. و الان میفهمم چرا بیشتر اوقات بابا ارومه. چون یکی باید اروم باشه تا بتونه همه چیو کنترل کنه.
من باید اروم باشم، اروم بودن من میتونه شرایط رو بهتر کنه دقیقا مثل دیشب.
و همهی اینا اتفاق نمیافتاد اگه من نمیرفتم. من باید میرفتم و چیزای جدیدی رو یاد میگرفتم. به درک جدیدی میرسیدم. اتفاقای مختلفی باید میوفتاد که اخرش من بفهمم که باید اول بقیه رو درک کنم.
باید ببینمشون، بشنومشون و درک کنم که اونا هم حق دارن. و بعد از همهی اینا
خودم رو درک کنم.
ما دیشب دعوا داشتیم ولی لذت بخش بود، مشکلی پیش نیومد. همه چیز به ارومی حل شد.
و حالا میفهمم وقتی از ته دل گریه میکنی، وقتی ادما تمام اعتمادت رو ازت میگیرن و قلبت رو میشکنن بعدش تو چه شکلی میشی.
یاد میگیری به خودت احترام بذاری، به بقیه احترام بذاری. طول میکشه و راه طولانیایه. و بعضی وقتا یاد میگیری تو همیشه نمیتونی همه رو قانع کنی.
و الان دارم یه چیز جدید تری رو یاد میگیرم. اینکه توی مغزم حرف نزنم. و با زبونم حرف بزنم.
اگه چیزی ارزش به زبون اوردن نداشته باشه.. نباید حتی بهش فکر کنم.