خیلی جالبه اینکه ادما تو اولین برخورد تورو چطوری میبینن
ساجی امروز گفتش من رو یه دختر پولدار، خوشگل که فاز دارم میدیده
زکیه گفتش که من چشمش رو گرفته بودم که خیلی جالبه چون منم وقتی زکیه رو دیدم چشمم رو گرفت و گفتم حتما باید باهاش دوست بشم و اینکه این بچه بالاخره امروز اینو بهم گفت واقعا مسمسمس.
امروز خیلی احساس خستگی کردم، صبح خیلی زود بیدار شده بودم و از ۸ دانشگاه و هیچ استراحتی هم نداشتم. هنوزم خستهام.
مغزم خستهست. خدایا.
امروز قرار بود برم دندون پزشکی ولی چون گرما زده شده بودم و از خستگی داشتم میمردم کنسلش کردم. در حقیقت قرار بود با فاطی برم که خودش تنهایی رفت
بعدش وقتی بیدار شدم بهش زنگ زدم و همون لحظه گفتش حدس بزن کیو دیدم اینجا. و من اینطوری بودم که کیو؟
و صدای مبینا از پشت تلفن میومد. مبینا هم امروز نوبت چشم پزشکی داشت و فاطیو دیده بود.
بچه حسابی ذوق مرگ بود و میگفت وای من عشقمو دیدمممم.
و فاطی هم که اومد خونه هر ثانیه رو به همه: میدونستین من مبینارو دیدم؟
حقیقتا فکر نمیکردم انقدر زود همدیگه رو ببینن.
ولی خوشحالم. خیلی. چون خیلی رندوم زنگ زدم و صدای مبینا اومد که اره زر من اینجااام. فاطیو دیدم. و من پشمام ریخته بود.
اینم یه خوبیه شهر کوچیک.