File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

۵ مطلب در اکتبر ۲۰۲۵ ثبت شده است

People change, you have to deal with it

| Sunday 26 October 25

دیدین یه وقتایی یه چیزایی میخواین و نمیشه؟ تاحالا شده که بفهمین چرا نشده؟ یعنی جوابشو گرفتید؟ 

من توی چند تا متنی که اینجا نوشته بودم راجع‌به دوست پانسیونم پریا صحبت کردم و همیشه هم اون خاطرات پانسیون برام مقدس بودن و دوست داشتم دوباره بتونم ارتباطمو با پریا حفظ کنم ولی خب نمیشد. به دلایل مختلفی هیچ جوره ما نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم با اینکه توی یک شهر بودیم.

اتفاقای مختلفی میوفتاد، دانشگاهش فرق میکرد، تایماش اوکی نبود که اینا خیلی چیز بزرگی نیستن. خلاصه اینو بگم که من پیام میدادم بهش و صحبت هم میکردیم و میگفتیم که اوکی همدیگه رو ببینیم ولی نمیشد به هردلیلی. 

امروز که دانشگاه بودم، با بچه ها تو نماز خونه دراز کشیده بودیم که گوشیم زنگ خورد و پریا بود. خیلی تعجب کردم معمولا زنگ نمیزد. جواب دادم گفت کجایی گفتم دانشگاه. گفت منم جلوی ورودی دانشگاهتونم و این شد که همدیگه رو دیدیم. 

و خب من جواب سوالمو اینجا گرفتم. من به یه چیزی خیلی اعتقاد دارم. اونم اینه که ادمایی که انرژی های یکسانی دارن همدیگه رو جذب میکنن. مثلا می‌بینین بعضی دوستیا خراب میشه یا قطع میشه. چون مچ نیستید. سطح

تون فرق میکنه..

پریارو تقریبا نزدیک یکسال بود که ندیده بودم بعد تولدم و خیلی تغییر کرده بود، از اینستا و جاهای مختلف یکم ارتباط داشتیم ولی حضوری وقت نشده بود.

وقتی باهم حرف زدیم من جوابمو گرفتم. قشنگ فهمیدم چرا نمیشد همدیگه رو ببینیم. چون این اصلا اون کسی که میشناختم نبود. خیلی فرق کرده بود. 

رفتارش، حرف زدنش و چیزای مختلف.. هم یه جورایی دلم برای دوستی که داشتم تنگ شده بود و هم نمیتونستم با این ورژن پریا ارتباط بگیرم و اصلا حسی هم بهش نداشتم. کلا خیلی جالبه که دوستا چقدر همدیگه رو تغییر میدن. مثلا پریایی که من میشناختم خیلی دختر مهربون و احساساتی با کلی ویژگی های خوب بود و کسی که دیدمش یه ورژن واقعا.. ورژن خوبی نبود. و بخاطر دوستاش بود. کاملا اخلاق و رفتارش اون شکلی شده بود و حتی بیشتر. 

 

اینطوری نیست که بگم کاش همون ادم قبلی بود، چون ادم قبلی وجود نداره. منم نمیتونم تغییرش بدم و فقط خوشحالم که بالاخره جوابمو گرفتم. خاطرات پانسیون برام مقدس میمونه ولی دیگه پریا اون کسی که میشناختم نیست. و همین.

اینم تموم شد. به نظرم خوب تموم شد من این پریارو نمیشناسم و هیچ حس نزدیکی بهش ندارم پس دیگه دلمم تنگ نمیشه براش و کلا یه دیدار قشنگ و یه پایان خوب برای من بود و خوشحالم واقعا. 

چرا انقدر یهویی اخه

| Sunday 26 October 25

یه مقدار معدم ناراحته، قلبم ناراحته، خستم. کلا ناراحتم.

یهویی همینجور بی دلیل یه چیزی سنگینی کرد رو قلبم و کل انرژیمو گرفت

مضطرب و ناراحت با کلی استرس و معده‌ی اذیت دراز کشیدم دارم اینارو مینویسم.

:((((

دوست ندارم این حس رو. 

کاش زودتر سنگینیش بلند شه.

چه کنم چه کار کنم، تو منو نشناختی..

| Thursday 16 October 25

وقتی بزرگترین میشی دیدگاهت نسبت به بعضی چیز ها تغییر میکنه، تعریف هات از کلمات متفاوت میشن.

مثلا اگه دیروز یکی ازم می‌پرسید دروغ گفتن چیز بدیه من میگم اره نباید به هیچ وجه دروغ گفت. 

امروز ازم بپرسن میگم بعضی وقتا نه. 

یه وقتایی نمیدونم کاری که دارم انجام میدم چقدرش درسته.. قبلنا فکر میکردم نباید خیلی چیزارو مخفی کنم و همیشه با بقیه باید رو راست باشم. الان دیگه اینطور فکر نمیکنم. 

هیچوقت نباید بذاری بقیه بفهمن تو مغزت چه خبره. به کسی نگید دارید چیکار میکنید. وقتی انجامش دادید و موفق شدید اونوقت بگید. ادما وقتی بدونن دارین تلاش میکنین بیشتر جلوی راهتون قرار میگیرین و سعی میکنن مانع‌تون بشن. 

 

خلاصه که فقط خودمون باشیم. هرچی هستیم فقط خودمون باشیم و خودمون بودن رو فراموش نکنیم. 

 

دیروز یه تماس داشتم و یه حرفی رو شنیدم که شاید یک ماه پیش خیلی خوشحالم میکرد. ولی اون لحظه با خودم میگفتم دیگه فایده نداره.. عزیزم دیگه هیچکدوم اینا فایده نداره. واقعا راست میگن وقتی ضربه میخوری و میشکنی. یه ادم دیگه میشی. چون این یکی دیگه حوصله‌ی این داستانارو نداره. 

نمیخوام دیگه. این راه رو من رفتم و تهشو هم دیدم. تموم شد. این چپتر رو همینجا نیمه نصفه ول کنیم بسه واقعا. 

و چون تحمل ندارم کوچیک ترین چیزی که دوباره منو اذیت کنه همونجا چپتر رو می‌بندم. کاملا جدی. 

من خودمو جمع نکردم که یکی یک شبه بهمم بریزه. من اذیت بشم همه چیو بهم میریزم. مثل اون شب. خرابش کردم نکردم؟ الان ارومم. منو دوباره بهم نریزید بدتر میشه همه چی. خیلی بدتر. 

بهترین روز هفته با اختلاف دوشنبه

| Tuesday 14 October 25

وقتی مینویسی و اون انرژی و غم درونیتو ازاد میکنی واقعا همه چیز تغییر میکنه. 

نه غمی میمونه رو قلبت، نه خشمی نه دردی و نه هیچی. 

ظهری که بخاطر یه کاری بیرون بودم، میخواستم برای تولد آرن کادو بگیرم و چون دقیقا دو کوچه با خونه مبینا اینا فاصله داشتم بهش زنگ زدم ببینم کجاست و گفتش خونه‌ست و منم گفتم بیا بریم خرید کادو بگیریم 

و این اولین باری بود که من انقدر سریع کادو خریدم معمولا خیلی حساسم، یه چیز باحال و دوتا کتاب شعر گرفتم براش. بچه‌ی یک ساله چی میخواد دیگه؟ میدونم شعر دوست داره چون زن دایی همیشه براش کتاب میخونه. اسباب بازی‌ایم که گرفتم واقعا خفنه. خلاصه بعد خرید اینا و کاغذ کادو برگشتیم خونه تا کادو پیچشون کنیم.

کلا میتونم بگم دوشنبه‌ی خوبی بود. از اون فاز می‌بینمت تا سال دیگه وارد فاز هروقت این نزدیکا بودی بیا پیشم شدیم. چون همیشه وقتی خداحافظی میکردیم میدونستیم میره تا صد سال دیگه ولی الان من گفتم هرموقع خونه‌ای بهم بگو بعد دانشگاه میام پیشت. چون معمولا خونه نمیمونه و میره پیش یسنا اینا. 

دیگه کلی غیبت کردیم و غر زدم و اونو بازی کردیم. بهش میگم گشنمه بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم میگه من حوصله ندارم باز لباس بپوشم. میگم خب اوکی سیب زمینی هست من سرخ میکنم میگه نه من حوصله ندارم ظرف بشورم. میخواستم بکشمش. اخرشم از سیب لند که دو قدمی خونه بود و میشد پیاده رفت همونجا سفارش دادیم و اون اقاعه خودش سفارشمونو اورد. 

تازه نوشته بودیم ما خیلی گشنه مونه سریع اماده کنید، بنده خدا وقتی تماس گرفت ما ندیدیم بعد چند بار تماس خودمون زنگ زدیم برگشته میگه: شما که گشنه بودین چرا تلفنونو برنمیدارین من خیلی وقته اومدم و کلی هم سرمون غر زد. عصبی نبودا داشت شوخی میکرد.

کلا دوشنبه‌ی خوبی بود. من بهترین اسباب بازیو خریدم. پولامم دیگه کلا تموم کردم.

 

ولی نوشتن واقعا کمک میکنه. سبک میکنه ادمو.

ترجیح میدم یک بازنده‌ی خوشحال باشم

| Saturday 11 October 25

یه وقتایی میرم تو چنلم همین تاریخ امروز ولی یک سال پیش و سال های پیش‌تر رو چک میکنم ببینم من قدیمی داشته اون موقع چیکار میکرده و راستش الان برخوردم تو سال ۲۰۲۲ و زرا تو واقعا خجالت آوری! 

اینا چین اخههه. این مشکلات نخودی چین که غصه شونو خوردی؟ من ۲۰۲۵ تو چه فکری و زرای ۲۰۲۲ تو چه فکری. خدااا. 

و راستش ناامید هم شدم از خود گذشتم ولی اگه اون ادم ادامه نمی‌داد ازش همچین منی ساخته نمیشد. پس مرسی بابت تمام لحظات خجالت اور گذشته که لابد اون موقع ها فکر میکردی همه چی خیلی اوکیه ولی خب تروما و پنیک اتک و حال بدیاش برای من موند. بدیاشو گفتم چون همیشه دارم از خود گذشتم تشکر میکنم و واضحه که چقدر بیشتر حالم خوبه و قوی‌تر شدم. اما اینطوری نیست که روزای بد نداشته باشم. 

اتفاقا توی شهریور من سه چهار بار پنیک کردم و کل بدنم داشت می‌لرزید. سه چهار بار پنیک اونم فقط توی یک شب. خوابم بهم ریخت، کل بدنم می‌لرزید و فقط میخواستم اروم شم و از همه چی متنفر بودم. از اینکه داشتم می‌لرزیدم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم از تمام لحظاتش. شهریور واقعا بدترین ماه دنیا بود برای من و اثبات اینکه دیگه باید رها کنم. من فکر کنم تا طلوع خورشید داشتم می‌لرزیدم هر ساعت تمدید میشد و بیشتر از ۲۰ دقیقه طول میکشید. حتی گریه هم نکرده بودم و این بدترین تجربه‌‌ای بود که داشتم و با پوست و استخون انتخاب های اشتباهمو حس کردم. بعد اون من بازم چند روز بعدش حالم بد شد.

میخوام بگم هرروز گل و بلبل نیست. برای من شهریور همینقدر افتضاح بود. اما همیشه اینطوری نمی‌مونه و حال الانم اثباتشه. 

من به هیچکس نگفته بودم چی گذروندم تا اینکه چند روز پیش با مهدیه رفتیم سینما و صحبت کردیم. مهدیه کلی حرف زد و منم شروع کردم به گفتش و حتی توضیح دادن اون درد هم باعث شد حالم بد شه و گریم گرفت. 

هیچی بدتر از درد های روحی نیست، اگه زخم بود خوب میشد و هرچقدر هم اونجارو فشار میدادی دیگه خبری نبود ولی وقتی روحت اسیب می‌بینه با یه یاداوری و یه کلمه از گذشته کل بدنت به هم میریزه. من همین الانم که دارم مینویسمش بدنم می‌لرزه. 

 

خلاصه یه جوری انتخاب نکنید که چند سال بعد همون انتخاب بشه بزرگترین پشیمونی زندگیتون.