به خودت که نگاه میکنی می‌بینی هنوزم وسط روزی هستی که ارزو میکنی زودتر تموم بشه.

زمان به کند ترین شکل ممکن می‌گذره و تو هیچ ایده‌ای از روز هایی که تموم میشند و ماه هایی که به پوچی میگذرند نداری.

دیگه یادم نمیاد امید داشتن چه شکلیه.

حتی یادم نمیاد چرا مثل احمقا میخواستم زنده بمونم و زندگی کنم. 

برای چی؟! دلیلش چی بود؟!!

پ.ن: دیگه نمیتونم دووم بیارم.