File

zaara

| اینجا نغمه ها در قالب کلمات آواز میخوانند

.

| Friday 5 April 24

یا وفا، یا خبر وصل تو، یا مرگ رقیب.

بُوَد آیا که فلک، زین دو سه کاری بکند؟ 

_حافظ 

مطلب ۶۱۷

| Saturday 11 January 25

تازه دارم می‌فهمم همینطوری نمی‌شه نوشت. نمی‌شه این صفحه‌ی سفید رو بدون هیچی پر کرد. به اندازه‌ی سابق راحت نیستم که بخوام راجع‌به روزم و اتفاقات خصوصی زندگیم بگم و همین دست و پامو می‌بنده چون نمی‌دونم چی بنویسم‌‌.

ترم تموم شد، تجربه‌ی قشنگی بود. دوست پیدا کردن روز ثبت نام، یکی شدن کلاسا، تشکیل اکیپ دادن. باهم دیگه سلف رفتن، توی نماز خونه استراحت کردن و بازیای بین کلاس، بوفه رفتن، غیبت کردن، سینما رفتن و هزار تا جای دیگه.

کی فکرشو می‌کرد یه ادم رندومی از بین جمعیت بهت بگه سلام و هفته‌ی بعدش باهات بیاد دندون پزشکی. 

ترم تموم شد و برای ترم جدید هرکدوممون طبق ساعت دلخواهمون قراره کلاسارو برداریم پس مطمئنن ۶ تامون هر روز همدیگه رو نمی‌بینیم، بچه ها بخاطر کار بیرون ساعتاشون قراره کلی تغییر کنه. منم دقیقا همینم. 

این بخشی از تجربه‌ی این ترم دانشگاهم بود.

همین:)

| Saturday 7 December 24

من زندگی رو بردم بچه ها. 

سریع‌تر لطفا

| Monday 18 November 24

بی‌پولی امانم رو بریده. کاش سریع تر حقوقمو بدن.

دلم میخواد برگردم به روزایی که اونقدر پول تو کارتم دارم که نمیدونم باهاشون چیکار کنم نه اینکه هرسری میخوام یه چیزی بگیرم باید اول موجودیمو چک کنمT^T

Feels so good

| Sunday 17 November 24

اون حس بردن زندگی که این دوستتو با اون دوستت اشنا می‌کنی>>>

وقتی داشتم از پله های سلف بالا می‌رفتم احساس غرور میکردم که مهدیه رو با زکیه و مبی اشنا کردم و الان هرچهار نفر باهمدیگه داریم میریم سلف غذا بخوریم.

 

الان که دارم اینو می‌نویسم به دیوار توی نمازخونه تکیه دادم و از خستگی هلاکم. دور هم اونو بازی کردیم و الان هرکدوممون یه گوشه لش کردیم. 

 

پ.ن: این بزرگواران از ساعت ۱۳:۳۰ بعد از ظهر تا ۱۹:۳۰ در کنار یکدیگر اوقات خود را تلف نمونده و در اخر پس از ۶ ساعت متوالی در کنار یکدیگر بودن از هم به صورت نخود نخود هرکه رود خانه‌ی خود جدا شده تا روزی دیگر.

 

Zone mood on

| Sunday 17 November 24

واقعا این هفته، هفته‌ی چه کنم چیکار کنمه~

گیر و گرفتاری زیاد. هدف های زیاد..

کدومش الویته؟ 

تایم واسه‌ی خودم کم دارم. 

کاش یکم میتونستم استراحت کنم.

به همین راحتی و آسودگی-.-

| Saturday 26 October 24

تو با درون خود صلح کن،

جنگ در جهان پایان می‌پذیرد.

_مولانا 

kim

| Monday 14 October 24

Kim:I kinda still believe in santa, cus you have to believe in magic
those they dont believe in magic would never find it.
There is a lot of magic that is happend in my life .. people always ask how did you do this? and i'm like.. a little bit a magic play role in that too

فقط غیرممکنه که غیر ممکنه

| Tuesday 1 October 24

امروز که با خانم آ تماس گرفتم تا ببینم چی می‌شه و فکر میکردم قراره بهم بگه همه چی خوب پیش میره و نگران نباشم برعکس تصورم گفت فعلا باید صبر کنم و مشکل معده‌ام جدی تر از چیزیه که بخوام باهاش شوخی کنم.

وقتی اومدم داخل خونه و صورتمو شستم داشت گریم میگرفت که چرا تمام خبرای بد باید سه‌شنبه بهم برسه. 

جلوی آینه که نشستم به خودم گفتم اشکالی نداره، ما دوباره درستش میکنیم. و همینکارو هم میکنم. میدونم که مشکل بزرگی نیست. فقط باید یکم دیگه صبر کنم تا حالم بهتر شه و معدم اروم تر شه. چون با کوچیک ترین استرسی دوباره بهم میریزم و چیزی که بهم گفت داشت یه خطر جدی‌ رو نشونم می‌داد. پس اره من احمق نیستم که با سلامتیم بازی کنم. 

تلفن بابا خاموشه و نمی‌تونم بهش بگم چی شده، میدونم چقدر سر این قضیه نگران بودن. 

فکر میکردم معدم خوب شده، ولی بهم گفت چون فعلا استرسی حس نمیکنم ارومم و به محض اینکه کوچیک ترین اتفاقی بیوفته میتونه وضعیتم تغییر کنه‌. 

تا دیشب مسیرم کدوم سمت بود و امروز مسیرم کدوم سمت رفت..

 

ولی من می‌دونم تهش همه‌چی خوب می‌شه، مسیر طولانی و سخته. ولی قشنگه. 

من دکترمو میرم، اوضاعمو خوب میکنم و بعدش که حالم بهتر شد دوباره برمیگردم. مطمئنم اصلا چیز بزرگی نیست و فقط یکم زمان لازمه. هیچ‌کاری نشدنی نیست. 

For beautiful me

| Monday 30 September 24

خب، اخر ماه هم تموم شد‌. اولین حقوقمو گرفتم که واقعا خوشحال شدم و اشک توی چشمام جمع شده بود.

حس قشنگیه که خودت پول داشته باشی ولی نمی‌دونم چرا من انقدر ولخرجم. چون هنوز یک هفته هم نشده من پولامو تموم کردم و منتظرم جناب پدر پول‌ تو جیبی بنده رو واریز بفرمایند بلکه از این بی‌پولی نجات پیدا کنم.

 

الان دیگه رسما یه صفحه‌ی جدید و قشنگ از زندگی باز شده و من دارم استارت نوشتنش رو می‌زنم. خداروشکر هرچی که بود و هر داستانی که داشتم بالاخره تموم شد و دیگه بهش فکر نمی‌کنم.

 

میخوام دوباره تراپی رو شروع کنم و این سری برای شناختن خودمه.

دیروز تنهایی اسنپ گرفتم رفتم دکتر، از این سر شهر تا اون سر شهر.

شاید اگه یک سال پیش بود اینکارو انجام نمی‌دادم و می‌ترسیدم ولی اینکه الان با راحتی توی یه شهر دیگه قدم می‌زنم و دکتر می‌رم و مستقلم باعث میشه حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم. 

خوشحالم از اینکه کارامو خودم انجام می‌دم، از اینکه نگران چیزای الکی نیستم از اینکه ۲۰ سالم داره می‌شه، از اینکه حالم خوبه و تمام چیزای دیگه. از بابت همه‌شون خیلی خوشحالم. 

 

استرس و اضطراب اتفاقات جدید رو دارم ولی می‌دونم همه‌شون توی بهترین تایم دارن اتفاق میوفتن پس می‌ذارم اتفاق بیوفتن. 

 

می‌دونم که هرچیزی که جلوی روی منه، هر مسیری که پا توش می‌ذارم یه دریه به سمت اینده‌ی بهتر و راهی برای شناختن بیشتر خودم و اطرافیانم. 

میدونم و مطمئنم هرکاری نتیجه‌ی درستی داره. و من هرمسیری رو که انتخاب کنم میتونم توش خوشحال باشم. واسه‌ی همین نگرانیای کمتری دارم، ارامش بیشتری دارم.

 

بودن توی یه چرخه‌ی تکراری سمه. اینو دو هفته پیش فهمیدم، وقتی با پریا حرف زدم و برام تعریف کرد تا الان چیا شنیده و چه اتفاقاتی افتاده، متوجه شدم من درست ترین کار رو کرده بودم. دراماهای الکی، داستانای مسخره، حرفای بی‌ارزشی که سرو ته نداشتن. نمی‌فهمیدم پریا چرا هنوزم به این چیزا اهمیت می‌ده و امیدوارم یه روزی بیخیالشون بشه چون ارزششو نداره.

واقعا ادم باید روابطش رو محدود نگهداره، زورو همین الانشم همسایه‌ی ماست ولی من حتی باهاش بیرونم نمیرم چون دلیلی نمی‌بینم که باهاش جایی برم. ولی استوریاشو می‌بینم، ریپلای میزنم و حرف می‌زنیم. حرف من اینه. ادم باید حد و حدود خودشو تعیین کنه، لازم نیست همیشه کنارشون باشی. 

 

اینارو نوشتم که کلی انرژی خوب به خودم بدم و گوشه‌ای از افکار مغزمو خالی کنم. هیچ چیز قشنگ تر از نوشتن چیزایی که بابتشون خوشحالی و شکرگذاری نیست.

 

بی‌صبرانه منتظر اتفاقات بعدی و تراپی هستم. مهم نیست ادمای اطرافم چقدر سمی باشن‌. من تا وقتی بتونم به خودم کمک کنم همه‌چیز خوبه.

T^T

| Tuesday 17 September 24

زودتر اخر ماه برسه حقوقمو بگیرمممم. چرا این روزا انقد کند میگذرننن.